زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه
۰۷
فروردين

امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل‌، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشه‌ی قشنگِ لطیفِ خلسه‌آور. همسایه‌ی پایینی زنِ جوان و مردِ نیمِ جوانی هستن که چون زن از اون چادری‌های سفت و سخته و مرد آلوده به ریشِ توپیِ کر و کثیف، کسی از اهل آپارتمان محلشان نمی‌ذاره. مامان که از بعد از هشتاد و هشت در بد اومدن از این جماعت شده عین همون حزب‌اللهی‌های عوضی هشتاد و هشتی، منتها از اون ور بوم، حتی آشِ خیلی خیلی خوش‌بوی زنِ چادرپوش را ریخت دور و حکم کرد که خوردن از دست اینها حرومه. اولای اسفند بود که زنِ چادرپوش آش آورد‌ و گفت برا پشت پای شوهرش پخته. اون شب موقع دادنِ آش چادرش کنار رفته، صورتِ استخوانیِ مهربونش و بافتنی زرد قشنگش پیدا بود. پُرِ پُر نوزده بیست سالش بود. صداش از ته چاه می‌یومد و حتی به صورتم نگاه هم نکرد. بابا فردا پس‌فرداش گفت شوهرِ رفته سوریه. مامان که وجدانش قدری از به فنا دادنِ آش خط‌خطی شده بود انگار کن که راحت شده باشه جیغی کشید و چارتا فش به اسد و اینها و بقیه داد و منت سرِ ما که «دیدید خوب شد آش رو ریختم دور» و با این حال یادش نرف که کاسه رو موقع تحویل با شکلات و گز پر کنه.

اول که آش رو آورد بدم اومد، حرصم گرفت، چارتا فش هم به این اداهای نجابت و حیا و اینها دادم. بعد دلم نرم شد. تو مبل فرورفتم و به این فک ‌کردم که چقدر حیف شده این دخترِ مهربون با اون شوهر صد‌کیلویی تقریباً زشتش. بعد فکرهای عجیب زد به سرم. دلم خواست این دختر، زنم بود. با همین شرم و حیا و مهربونی. از دوست‌دخترم بدم اومد. از سلیطه‌بازی‌ش. از اداهای مثلاً مدرنِ الکی‌ش. از اینکه سیگار می‌کشه، از اینکه باکره نبوده واسه من، از همه بیشتر از اینکه یه روز خیلی راحت می‌تونه بگه تموم و بره. بعد دلم خواس دوباره نمازم رو شرو کنم و بکشم بیرون از این زندگی پر از تشویش که همه‌ش دلشوره داری دوست دخترت خیلی ساده و خیلی پوچ بذارتت و بره. بعد دیدم انصافاً حیف نشده این دختر؛ شوهرش کلی حیا داره، کلی نجیبه، هربار که با زن‌های آپارتمان هم‌کلام شده سرش پایین بوده، نشده حتی یکبار تو این یکسال صدای بلندش رو شنیده باشیم. بعد بیشتر از نگار از خودم بدم اومد. از خود گه لعنتی‌م. چقدر من و نگار سر هم هوار کشیده باشیم خوبه؟ چقدر؟ چند بار با دوستای هم ریخته باشیم رو هم خوبه؟ چندبار؟ اما خب همه‌ی این حزب‌اللهی‌ها که مثل این دوتا نیستن. کلی آدم مادرقحبه هم توشون هس. بعد دوباره صورت استخوانی دختر مهربون اومد جلوی چشمام و در همون حالِ بی‌حالی از اینکه دارم به زنِ مرد حیادار پایینی فک می‌کنم شرمم شد. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به نگار. برنداشت.   

بابا برادر بزرگه‌س و از یکی دو ساعت بعد از تحویل سال آمد و شدِ کوچک‌های فامیل شروع شده. حوصله‌ ندارم این روزا. سلامی می‌کنم و سریع می‌خزم تو اتاق. خونه‌ی پایینی از صبح شلوغه. کلی آدم آمده‌ان و صدای غوغاشان از یکی دو ساعت پیش هی بلند و بلندتر شده. تشخیص اینکه مجلسِ خنده‌س یا گریه سخته. پایین، تو حیاط، مردی سال دار با شکمِ تپه‌مانند و ته ریش کثیف سفید، که صورتش رو بدشگون کرده، با دست راست شونه‌‌ی دختر مهربون رو گرفته و در گوشش ور ور می‌کنه و با اون یکی دست تسبیح می‌گردونه. از تسبیح بدم می‌یاد، عوضش از چفیه خوشم می‌یاد. مردک با اون دستهای چاق انرژی بدی ریخته تو فضا، کاش چفیه داشت.

چادر افتاده رو دوشش. تاری مشکی‌ از زیر روسری پیشانی‌ را اریب‌مانند هاشور زده. پیرهنش سبز با برگ‌های بهارآورد و مهره‌های تسبیحِ مردِ نامبارک همنوا شده. بارون نرم نرمک با رنگ خاکستری عصر اولین روز بهار همآواز شده. بوی کاج‌های بارون خورده‌ همه جا را برداشته. دختر بی ‌شنیدنِ مرد سال دار با تیغی کوچک، که قبل‌تر یکبار دست مرد حیادار صدکیلویی دیده بودم، در حال خراش دادنِ مزمنِ تنه‌ی یکی از کاج‌هاس. نمی‌فهمم باران است که روی گونه‌هایش ریخته یا اشک. حالا دیگر زاریِ پایینی‌ها واضح شده. مامان رو می‌شنفم که با آن صدای زنگ‌دار، مرهمِ داغی می‌کنه. دختر مهربون بی‌خویش، مات، گنگ، یله داده از چپ به کوهی کاج، با پنج انگشت باز بر پیشانی، از لرزش نجیب شانه‌‌‌هاش می‌فهمم که دست چاق مرد نامبارک را خوش نمی‌داره. 

                                                                                                                     

                                                                                                                اتود اول

  • فراز قلبی
۲۶
اسفند

مرگِ هیلاری پاتنم به خوبی نشان می‌دهد که از منظری بومی چقدر در حوزه‌ی فلسفه‌ی تحلیلی کم کار شده و چقدر کارهای مهم روی زمین مانده است. منظورم این است:

پاتنم جزو برجسته‌ترین فیلسوفان تحلیلیِ نیمه‌ی دوم قرن بیستم است، با تعداد زیادی مقاله‌ی مهم و تأثیرگذار. بنابراین خیلی طبیعی است که توقع آن باشد که حداقل بخشی از این مقالات مهم به فارسی ترجمه شده و روی آنها بحث و نظر صورت گرفته باشد. اما و اما

به سایتِ مرجع مقالات فارسی، نورمگز، رجوع کنیم: در این سایت تنها دو مقاله از پاتنم در دسترس است: یکی مقاله‌ی سال 1975 او با عنوان"رئالیسم چیست؟" و دیگری مقاله‌ی کم اهمیت‌ترِ سال 1992 او با عنوان "بقای ویلیام جیمز" و تنها همین. (1)

همچنین جز معرفیِ بسیار بسیار مختصر کیوان الستی در سایتِ پژوهشکده باقرالعلوم، هیچ معرفی جامع و مقدماتی از او و کارهایش در دسترس مخاطبِ ایرانی نیست. (2)

از بابِ ترجمه‌ی کتاب وضعیت کمتر اسفناک است. تا جایی که من می‌دانم دو کتاب از او ترجمه شده است:

یک) "اخلاق بدون هستی شناسی" (3) (سال انتشار اصل کتاب 2004) و کتاب مختصرِ "فلسفه منطق" (4) (سال انتشار اصل کتاب 1971)

پی‌نوشت یک: در جواب این فقدانِ بسیار بسیار مهم در حوزه‌ی ترجمه شاید یک جواب، حوالت دادن مخاطب فارسی زبان به یادگیری زبان است. من این جواب را نه تنها قبول ندارم، بلکه آن را سم مهلک می‌دانم. یک جوابِ دم دستیِ من این است که اولاً تاریخ نشان داده که بزرگ‌ترین ایستگاه‌های جهش معرفتی از پس یک دوره‌ی ترجمه رخ داده است: دوره‌ی طلایی اسلام، آغاز رنسانس، نهضت ترجمه در ژاپن و غیره. ثانیاً و احتمالاً در پروسه‌ی ترجمه امکانات جدیدی برای گسترش حوزه‌ی معرفتیِ پذیرنده‌ی ترجمه نمایان می‌شود. هنوز که هنوز است یکی از درخشان‌ترین دوره‌های فلسفه در ایران از ملاصدرا به این سو دوره‌ی "اصول فلسفه و روش رئالیسم" است؛ جایی که پژوهشگرِ بومی از دل ترجمه‌های فروغی و ارانی وارد یک گفتگوی انتقادی با نوع جدیدی از تفکر می‌شود. زبان مهم است و باید آموخته شود، ترجمه مهم‌تر است و باید انجام شود.

مراد فرهادپور در پیشگفتارِ کتابِ "عقل افسرده" (ص. 10) می‌نویسد:

"نگارنده‌ی این سطور طی سالیان گذشته بارها بر این نکته تأکید گذارده است که در دوره‌ی معاصر، که تقریباً با انقلاب مشروطه شروع می‌شود و احتمالاً در آینده‌ای نه چندان نزدیک پایان خواهد یافت، ترجمه به وسیع‌ترین معنای کلمه یگانه شکل حقیقی تفکر برای ما است."

چنین نگاه رادیکال و مهم و مفیدی دوره‌ی بسیار پربار مجلات ارغنون را رقم زده و درک نسل ما را چند پله فراتر برده است. از این نظر وجود پدرخوانده‌هایی همچون فرهادپور و ملکیان با تأکیدشان بر ترجمه و پروبال دادنشان به مترجمان از نان شب واجب‌تر است.

پی‌نوشت دو: بحث از پاتنم به ترجمه کشید و اکنون چه چیز بهتر از معرفی یکی از بهترین سایت‌های روزگار ما با عنوان "ترجمان" (5). این سایت و کار کردن با آن و کمک کردن به آن را نباید فرو گذاشت. مهدی رعنایی، دانشجوی دکترای سابق پژوهشکده‌ی فلسفه‌ی تحلیلی که پیش‌تر در همین جایگاه ترجمه‌های خوبی را به ما ارزانی داشته، یادداشت کوتاهِ مارتا نوسبام را در بزرگداشت پاتنم ترجمه کرده که از اینجا قابل خواندن است: (6).  

پی‌نوشت سه: البته من یادداشت نوسبام را با تأکید زیادش بر سیاست‌های روز آمریکا، بسیار بسیار زیاد مربوط به درونِ آمریکا می‌دانم و فکر می‌کنم حرفهای عجیب، خیلی متکی بر سلیقه و شاید غلطی در آن زده شده است (مانند تشابهی که بین پاتنم و ارسطو برقرار می‌کند). بنابراین ترجیح شخصیِ من این بود که به جای یادداشت نوسبام، یک معرفیِ مقدماتیِ جامع به فارسی برگردانده می شد.

پی‌نوشت چهار: این موارد به من تذکر داده شد:

الف) علاوه بر کتاب‌های بالا کتابِ "دوگانگی واقعیت/ارزش: چند رساله" نیز به فارسی ترجمه شده است. (7)

ب) از سایت نورمگز دو مقاله‌ی دیگر نیز قابل دسترسی است: "آیا ویتگنشتاین یک پراگماتیست بود؟" و "«تقویت» نظریه‌ها" (8)

 ______________________________________________________

1)      http://www.noormags.ir/view/fa/creator/2527

2)      http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=29783

3)       http://www.adinehbook.com/gp/product/9645633248

4)      http://bookroom.ir/book/19686/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82

5)      http://tarjomaan.com/

6)      http://tarjomaan.com/vdcf.cdeiw6dcygiaw.html

7)      http://www.adinehbook.com/gp/product/9643058867

8)      http://www.noormags.ir/view/fa/creator/17450/%D9%87%DB%8C%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D9%BE%D8%A7%D8%AA%D9%86%D9%85

  • فراز قلبی
۱۹
اسفند

یک) «از گور برخاسته» (the revenant) فیلم خوبی نیست (تکراری، بی‌هدف و حوصله‌سربر)، بازیِ دی‌کاپریو هم، و البته تام هاردی خوب است، خیلی خوب.

در میانه‌های فیلم «ماراتن من» داستین هافمن (که بازیگر محبوب من است) برای درآوردن صحنه‌ی شکنجه‌ی فیلم، دو شبانه روز (؟) بی‌خوابی به خود تحمیل می‌کند. اولیویه با دیدن این احوالات مازوخسیت‌گونه خیلی ساده و صریح می‌گوید «این پسره چرا این طور می‌کنه؟» بعدتر ماسترویانی همین نقد را بر پیشانیِ دنیروی فیلمِ «گاو خشمگین» می‌کوبد؛ جایی که دنیرو برای درآوردن نقش جیک لاموتا عملاً بدنش را فدا کرده و حدود بیست کیلو (؟) اضافه می‌کند. لب لباب حرف کلاسیک‌هایی همچون اولیویه یا ماسترویانی این است که «اینها چرا ««بازی»» نمی‌کنند؟».

بعد از اسکار دنیرو و اسکارهایی مشابه (نمونه‌های آخرش مک کانهی برای «باشگاه خریداران دالاس» و همین دی‌کاپریو برای «از گور برخاسته») سندورم نابازیگری مازوخیستیک همه‌گیر شده است: جایزه می‌خواهی؟ بازیگری را فراموش کن و خود را شکنجه کن.

البته فرق دنیرو و دی‌کاپریو این است که درخشان‌ترین جلوه‌های بازیِ دنیرو اتفاقاً قبل از آن خود چاق‌کردنِ بیمارگونه است. ولی اگر جان‌کندن‌های دی‌کاپریو را کنار بگذاریم چه از بازیِ او می‌ماند؟ یک محصولِ متوسط.

دو) «پشت و رو» (inside out) یک انیمیشن حیرت‌انگیز است. هم (و اولاً) برای سرگرمی و رسیدن به یک حالِ خوب، و هم از جهت مایه‌های فلسفیِ پر و پیمانی که بدون تو چشم آمدن «ذهن‌» را درگیر می‌کند. فیلم در خانه‌ی اول قصه‌ی پرکشش یک دختر را روایت می‌کند که توسط پنج جنبه‌ی متفاوتِ مغزش در حال هدایت شدن است و در خانه‌ی آخر تو را درگیرِ سؤالاتی دربابِ «کارکردهای مغز»، «دو گانه‌ی روح/بدن»، «جبر و اختیار» و غیره می‌کند.    

پی‌نوشت: نمی‌دانم «پشت و رو» معادلِ مناسبی برای “inside out” است یا خیر!

 

  • فراز قلبی
۲۲
بهمن

تا جایی که حافظه‌ام قد می‌دهد، همیشه مفتونِ آدم‌هایی بوده‌ام که در کار کردن افراط می‌کرده‌اند. بگیر نوعی جنونِ کاری داشته‌اند.

این روزها که تقریراتِ درس‌های فلسفه‌ی غربِ مصطفی ملکیان را می‌خوانم (از سال 69 تا سال 73 در پژوهشگاهِ حوزه و دانشگاه) و گه‌گاه تک‌مضراب‌هایی از این جنون در او مکشوفم می‌شود، بیشتر و بیشتر دوستش می‌دارم و بیشتر می‌فهمم بزرگی از جنون کاری می‌آید. نمونه‌ها خیلی زیاد است که من دو تا را می‌آورم:

یک) وقتی در این درس‌ها به پنج راه اثبات خدای توماس می‌رسد و بحثِ کتاب عظیم و شش هزارصفحه‌ای  توماس، Summa Theologica، پیش می‌آید، ملکیان تصریح می‌کند که کلِ کتاب را خوانده است.

دو) در فایل صوتی زیر وقتی می‌خواهد از 1800 غلطِ فاحش در ترجمه‌ی قرآن ناصر مکارم شیرازی، مرجع تقلید، بگوید ابتدا بر سبیل مقدمه از زمانی می‌گوید که هر ترجمه‌ی فارسیِ قرآن را با اصل آن تطبیق می‌داده است:

https://www.youtube.com/watch?v=bTG_b6pcE10

 

  • فراز قلبی
۲۱
بهمن

دیشب دو قطعه‌ی خوب خواندم:

اول از مولوی:

جان فشاند روی بالا بال‌ها
تن زند اندر زمین چنگال‌ها

این بیت را مصطفی ملکیان در پانویسی (از قسمت انسان شناسی فوطین از کتاب تاریخ فلسفه‌ی غربش) آورده، آنجا که دارد توضیح می‌دهد فیلسوفان از پیش از سقراط ، انسان را دوساحتی می‌دیده‌اند: ساحت جسم و ساحت نفس (یا روح یا جان).

دوم از منوچهر آتشی:

حالا به من بگویید
کجای دریاها جنگ است
که رودخانه‌ها باز
با آستین پر از سنگ می‌روند

این را موقع اخبار شبانگاهی، خیلی اتفاقی، در فیس‌بوک خواندم.

  • فراز قلبی
۱۹
بهمن

به طور معمول یک فیلسوفِ متوسط‌القامه‌ در مسلکِ تحلیلی، بسیار درگیر تدقیق‌های فنی است. و این در نظر برخی اشکالِ این مسلک است چرا که اصلی‌ترین سوال‌های زیستِ آدمی را فرو می‌گذارد.

در مرورِ تاریخِ فلسفه برای من خوشایند است وقتی متوجه می‌شوم رواقی‌ها علاوه برآنکه به شدت درگیرِ تدقیق‌های فنی در منطق بوده‌اند، از تأثیرگذارترین مسلک‌ها در پرداختن به اصلی‌ترین سؤال زیست آدمی نیز بوده‌اند: "غایت زندگی آدمی چه باید باشد؟"

این منطقی‌های خبره، فلسفه را از جنس «عمل» و «تمرین» می‌دانسته‌اند (به اینجا نگاه کن) و ذهنم بی‌درنگ معطوف می‌شود به ویتگنشتاین با آن وسواسِ فنیِ شگفت‌انگیز و آن تب و تابِ سوداییِ فلسفه را عملاً زیستن‌. 

  • فراز قلبی
۱۶
بهمن

قبل‌ترها دوبار "پل‌های مدیسن‌کانتی" را دیده بودم؛ وقتی هنوز طاهره نبود. حالا که طاهره هست و حضور پررنگش هم، دیدار دوباره‌ام همراه شده است با درکی کاملاً نو از فیلم. اکنون فکر می‌کنم چقدر ناقص بوده دیدارهای قبلی و چه طعم کمتر خامی دارد دیدار آخرینم.    

یکی از چیزهای شگفت‌انگیزِ فیلم همین "کلینت ایستوود" است. نام او در تاریخ سینما یادآور الگویی کاملاً مردانه است، و این فیلم یک زنانه‌ی تمام‌عیار؛ طوری که باور نمی‌کنی این ظرافت‌های زنانه را یک مرد درآورده باشد.

قصه‌ی فیلم آشنا است: زنی در میانه‌های یک زندگی مشترک و در بلبشوی خستگی‌های مزمنی که طبیعت زناشویی‌های سنتی است، دوباره عشق را، با تمام احوالاتِ شگفتش، تجربه می‌کند و حالا باید انتخاب کند: «عشق نویافته یا خانواده؟؟».

همیشه "پل‌های مدیسن‌کانتی" را گذاشته‌ام کنار قسمتِ شهریِ "شکارچی گوزن" و نمی‌دانم چرا. شاید ربط دارد به همسانی تأثیری که بر من دارند. چگونه این تأثیر همسان را روایت کنم؟ بگیر این طور:

بسانِ غمی است که از خلال سوزنی تیز در عمق تو تزریق می‌شود. غمی که گسترده نیست که پخش نمی‌شود، ولی نیشِ نیشترش حالا حالاها می‌ماند. غمی فشرده و کوچک که نقطه‌ای سلول‌سا از روحت را نشانه گرفته و همان را در عمقی بیشتر و بیشتر می‌درد. 

هم "پل‌های مدسین‌کانتی" هم "شکارچی گوزن" آرام‌اند. اطوار و ادا کمتر دارند. گویی راوی با خودش عهد کرده هرجا خشم گرفت و از کوره دررفت، کل صفحه را خط بزند و از نو شروع کند. آرامش در اینجا ماننده است به پیرمردی سیاه، گوشه‌ی یک بارِ دورافتاده، جایی در بیکرانِ آمریکا، با پوستی براق و شبتاب و کج‌خندی باستانی. پیرمردی سیاه با ته ریشی سفید که آهسته ویسکی می‌نوشد و ذره‌ ذره نوای بلوز پس از نیمه‌شب را می‌ریزد در جانش و گه گاه بر می‌گردد و از قابِ دود‌گرفته‌ی کافه، شب را مساحت می‌کند.

"پل‌های مدسین‌کانتی" و "شکارچی گوزن"! با شهرهایی آرام و دور و خسته و کسل! با قاب‌هایی دل‌انگیز و عریض! با طنین یک موسیقی دو وجهی، یک موسیقی آرامآشوب، و با مریل استریپی که نمی‌توان عاشقش نبود!!!



پی‌نوشت: این نوشته‌ای است مربوط به سال نود و یک. چون بلاگفا وبلاگم را منهدم کرد، آن را دوباره در اینجا گذاشتم.

پل های مدیسن کانتی  

  • فراز قلبی
۰۷
بهمن

آیدین آغداشلو در گفتگویی با عباس کیارستمی، یکی از خصلت‌های او را اینچنین توصیف می‌کند:

"گوشه‌ای ایستادن و خوب دیدن"

"گزارش" فیلمی است که این گفته‌ی آغداشلو را به نیکویی اثبات می‌کند.

  • فراز قلبی
۲۱
دی

خیلی از نوآموزهای فلسفه، تا آنجا که من با ایشان حشرونشر دارم، نسبت به اقوال فلسفی احوالات هیستریک دارند. (هیستری واژه‌ای یونانی است به معنای هیجان غیرقابل کنترل. (به اینجا نگاه کن))

 بگذار با مثالی منظورم را از هیستری برسانم. در سمیناری نشسته‌ای و «خبره‌ای» دارد نتایج فکر و مداقه‌ی خود را در موضوعی خاص در میان می گذارد. با احتمال خوبی او در موضوع مورد بحث بیش از بیشینه‌ی مخاطبانش خوانده، تمرکز و تأمل کرده، و اشکالات و شکاف‌های استدلال‌ها و غیره را دریافته است. پس در قدم اول می‌طلبد که فضای سمینار یک فضای همدلانه برای آگاهی و فهم از موضوع مورد بحث باشد. نه تنها اینگونه نیست که هیجان بی‌مهار هجوم و کوبش و دریدن در فضا موج می‌زند و مخاطب، هرآن، بی‌قرارِ پیدا کردن رخنه‌ای برای حمله است؛ یک فضای ناامن برای فهم و تأمل.

مشکل اینگونه حمله‌ی هیجانی آن است که با احتمال بسیار بالایی آن خبره نقدی را که ظرف چند دقیقه به ذهن مخاطب خطور کرده قبلاً دریافته است و مخاطب با این حمله تنها به هوشمندی آن خبره توهین می‌کند.

این هیستری در نسبت با فلسفه‌ی اسلامی دوچندان است. بارها دیده‌ام نوآموزی را که چند سطری خوانده، یا اصلاً نخوانده و احکام قطعی در غلط یا بی‌ارزش بودن فلسفه‌ی اسلامی صادر کرده است.

داشتم به این هیستری و این حالت جنگی و تحقیری و این فضای ناامن فکر می‌کردم که خاطره‌ی زیر از جهت پشتکار و عرق‌ریزان یک خبره توجهم را جلب کرد:

علامه طباطبایی: «زمانی که ما اسفار می‌خواندیم، در تلقی درس کوشش فراوانی داشتیم و در موقع تقریر مباحث نیز زحمت بسیاری می‌کشیدیم. به سبب وجود این تلاش‌ها به تدریج این توهم پدید آمد که اگر آخوند (ملاصدرا) زنده شود و بخواهد مطالب خود را به این ترتیبی که من تقریر می‌کنم، بنویسد، یقیناً نخواهد توانست.» (به اینجا نگاه کن)

  • فراز قلبی
۰۴
دی

بعد از «جدایی ...» فیلمِ خوبی در سینمای ایران ندیده بودم. چندتایی فیلم متوسط مثل «برف روی کاج‌ها» یا کارهای کاهانی، و یا حتی «خداحافظی طولانی» و بعد سیل تولیداتِ بد یا آشغال («ماهی و گربه» و «پرویز» را هم نشد که ببینم).

حالا ذوق زده‌ام چون فکر می‌کنم «در دنیای تو ساعت چند است؟» یک فیلم خوب است.

اگر سینمای ایران راه می‌داد حتی می‌شد که فیلمِ خیلی خوبی باشد؛ مثلاً فکر می‌کنم فیلم باید «رقص» می‌داشت. یعنی با این قصه و رنگ و موسیقی، رقص حتماً باید می‌بود و حیف که نیست و حیف که ایران طوری است که بعضی چیزهای خوب نیست.

 

در دنیای تو

  • فراز قلبی