زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
شهریور

ماهان، پسرِ طاهره و من، نزدیک است که بشود پنج ماهه. قد کشیدنش چیزی است تکراری و مطابق با الگوهایی که تکررش را بیش و کم در هر بچه آوردنی می‌شود دید. و دوست داشتنِ ما او را نیز. حدس می‌زنم بالیدنش از حالا تا بعد نیز مطابق با این کهن الگوهای تکراری باشد. و باید زمانی به او بیاموزم که در اندیشه‌ کردنِ وسواس‌گونه و دائم به چگونه بودن است که می‌تواند تکرار را بشکند، اگر خواست که بشکند.   

من خیلی به آوردنِ بچه مایل نبودم. استدلالم این بود که بچه من را بیشتر از پیش در زیستن بر طریقِ الگوهایی مشخص مجبور می‌سازد. من زمانی ایثارگونه در بستر ازدواج به الگوهای از پیش معین آری گفته بودم و آمادگی روحی برای دوچندان کردنِ این تکرار نداشته و ندارم. ولی مسأله این است که طاهره شدیداً اصرار داشت به آوردنِ بچه و به شدت نیاز داشت که بیش از پیش خود را در مسیرِ این کهن‌الگوها بازتعریف کند، و خب بچه آمد.  

ماهان نزدیک است که بشود پنج ماهه و طاهره هر روز شدیدتر از دیروز مادر می‌شود، مادری کهن‌الگویی. نزدیک به پنج ماه است که هر دو ساعت و هر سه ساعت به بچه شیر داده، شب و روز، و با اینکه خسته شده، خیلی خسته شده، و گاهاً به من غر زده ولی حتی یکبار به هنگامِ به آغوش‌گیریِ ماهان اخم را در او ندیده‌ام. حتی شده که باهم بگومگو کرده‌ایم و به شدت عصبانی بوده ولی وقتِ به آغوش گرفتنِ ماهان همه‌ی آن عصبیت‌ها را جایی در درونِ مادربودگیِ خود چال کرده. وقتی به طاهره‌ی مادر نگاه می‌کنم شگفت‌زده می‌شوم: اینکه او چنین، در آرامشی بودایی، می‌تواند تمامِ بودنش را خرج بالیدنِ ماهان، و مهم‌تر از آن خرج زیستی از پیش معین، بکند.  

ماهان در آغوشِ مادری کهن‌الگویی در حال بالیدن است، چیزی کمیاب در روزگارِ ما و در اطرافِ من، و البته طعمِ ضدیت با الگوها را هم کمابیش از من خواهد آموخت، و خوشا به حالِ او.  

  • فراز قلبی
۲۰
شهریور

از زمانی که "هامون" را دیدم، و این برای خیلی وقت پیش است، و عاشقِ هامون و شکیبایی و مهرجویی شدم، همه‌اش دوست داشتم "پستچی" را ببینم. دیدم (از اینجا) و مأیوس شدم. این فیلم در میانِ چهارگانه‌ی قبل از انقلابِ مهرجویی با فاصله بدترین است.

فیلم یکپارچه ادا است. گویی فیلمساز هنوز با بلوغ فاصله دارد، بچه است و مرعوبِ چیزهای دمِ دستی؛ مرعوبِ چپاندنِ چپ و راست نمادهایی که به سرعت می‌توان گره از گره‌اش شکافت. فیلم در روایت به غایت خسته کننده است، و جسارتش در عریان‌نمایی این خسته‌کنندگی را التیامی نیست. بازی‌ها غیریکدست است، و پایان‌بندی که می‌آید، اگر توانسته باشی تا آنجا پیش رفته باشی، فیلم هم تمام می‌شود به تمامی؛ بی هیچ امتدادی در حس و فکر.

روزگاری هوشنگ کاووسی از برای من مترادف بود با عربده‌کشی، شاید از آن که هم "هامون"، هم "باشو" و هم "قیصر" را نواخته بود نواختنی. هرچه می‌گذرد بیشتر ژرفای فکر را در او کشف می‌کنم، و از او بیشتر می‌آموزم. (از اینجا می‌شود نقد کاووسی را خواند.) 


 

  • فراز قلبی
۱۸
شهریور

از تیر آوردَنَش اینجا، اینجا در ساختمونِ ما، ساختمونِ قشنگِ ما، که پشتش کوهه و جلوش زمین، زمینِ خاکی. که کنارِ راستش پارکه و کنارِ چپش سفارت. عصرها بچه‌های سفیر با چشم‌های بادومی ‌می‌دون زیر نور، زیرِ نورِ آفتابِ کم‌کمک بی‌حال‌شونده‌ی شهریور. می دون و عوعو می‌کنن.

اول‌ها چند باری تو بالکن دیده بودمش. یکبار زل زده بود به بازیِ چشم‌بادومی‌ها و ریز ریز می‌خندید. چشماش سبز بود. سبزها خبر می‌دادن از قشنگیِ جوونی‌. پسرش بُرده به خودش! حتی قشنگ‌تر از خودش! با چشمایی بین سبز و آبی.

سالِ پیش عاشقِ پسر شدم. موقعِ درسِ پیانو. نگاهم گره خورد به نگاهِ جدی‌ش و تو یه بازه‌ی چند ماهه کل بودنم چیزی بین سبز و آبی شد. خدایا چه حرفای گنده گنده‌ای.

معشوقِ سبزآبیِ من چند ماهِ تموم خون خونش رو ‌خورد. دلش هم تنگ بود و هم سوخته. آخر هم زد به سیمِ آخر و داد و قال راه انداخت و به زنِ پولدارش، که پونزده سال از خودش بزرگ‌تره، گفت یا عزیز رو می‌یاریم یا من برای همیشه می‌رم. نمی‌رفت که! لاف می‌زد. ولی خب کاره دیگه، شایدم می‌رفت. اینه که زن با اینکه حرف حرفِ خودشه و اخلاقِ این سلیطه‌ها رو داره کوتاه اومد و عزیز را با سلام و صلوات آوردن.

یک وقتی مامان می‌گفت عزیز خونه‌ی خیلی قشنگی تو احتشامیه داره با کلی درختای بزرگ و قدیمی. ای مامانِ ساده‌دل! چرا این قدر راحت خودت رو لو می‌دی؟ تو کی رفتی خونه‌ی عزیز؟ با کی رفتی؟ با معشوقِ سبزآبیِ من؟ چرا اینقد بابا رو دق می‌دی؟ چرا اینقد منو دق می‌دی؟   

اولین بار از نزدیک عزیز رو وقتی دیدم که رفته بودم از معشوق مشقِ پیانو بگیرم. آخرای تیر بود. عزیز نشسته بود تو آشپزخونه به حلِ جدول. مشقم که تموم شد چشمامون درهم گره خورد. سلام کردم. ریز ریز خندید و گفت بشینم. نشستم و برام شربت سکنجین درست کرد. همین طور که ظرف‌ها را می‌جورید نگاش می‌کردم: خیلی نظیف، نه چاق نه لاغر. دامنِ ضخیمِ طوسیِ کتونِ بلند پوشیده بود با ژاکتی سورمه‌ای که تا نزدیکای زانوش رو پوشونده بود. یه شال خاکستری خوشگل هم انداخته بود رو شونه‌هاش. شربت رو گذاشت جلوم و شروع کرد با شال خاکستری‌ش عینکش رو تمیز کردن. شربتم که تموم شد دوست شدیم.

یکبار بهش گفتم عزیز تو از کی سیگار می‌کشی؟ گفت از سیزده سالگی. بهش گفتم پس با این حساب من دو سال هم دیر شروع کردم. خندید و با دست‌های پیرش موهای فرفریِ بلندم رو ناز کرد و گفت آره خیلی دیر شده.

چند شب پیش معشوق و زنِ سلیطه‌‌ش مهمونِ ما بودن. چند نفر دیگه هم بودن. تولد مامان بود. سبزآبی و مامان بدجور مست کرده بودن. تابلو بهم نخ می‌دادن و بابا و سلیطه خون خونشون رو می‌خورد. تف به ذاتِ سبزآبی و مامان با هم. گورِ باباشان. از این مهمونی‌های هفت هشت نفره‌ی خیلیِ خیلیِ کول حالم بهم می‌خوره.

رفتم پیش عزیز. سیگار کشیدیم و ودکا خوردیم و من آهنگ‌های روسی زدم و اون هم شروع کرد به خوندن. با تعجب گفتم عزیز تو مگه روسی بلدی؟ صداش خیلی قوی بود. یه جورایی زنانه مردانه بود؛ مثلاً مثل دلکش. فکر کردم چه قصه‌هایی که نداشته، چه عشق‌هایی، چه شور و حال‌هایی. با این چشمای سبز، با این صدا، با این خنده‌ی ریزِ قشنگ. گفتم عزیز عاشق شدی؟ دلش گرفت و گریه کرد. بعد قصه‌های عجیبی تعریف کرد از یک مردِ روسِ چشم‌آبی‌ که کلی دل داده بودن به هم و تا اسپانیا رفته بودن. مست کرده بودم. گفتم عزیز چی شد آخر؟ گفت یه تابستونِ گرم، تو بغداد، سرِ قاچاقِ شکر سرش رو بریدن و تنِ بی‌سرش رو انداختن تو شط. بعد نگاش رو انداخت به شبِ دم‌کرده‌ی شهریور و آواز خوند. گفتم عزیز تو اولین بار کی یه مرد رو بوسیدی؟ گفت وقتِ اولین سیگار. گفتم همین مرد روسی رو؟ گفت نه. گفت یه پسر بوگندو رو، یه هم محله‌ای. منم دلم گرفت. هنوز هیچ پسری منو نبوسیده. دوست داشتم با پسرِ عزیز فرار می‌کردیم به یه جای دور. دوست داشتم منو می‌بوسید.  

فرداش، بیست و پنج شهریور، بابا سگ شده بود. همش می‌ترسه مامان ولش کنه بره ولی جرأت نداره باهاش طرف شه، هیچ وقت نداشته. سگ شده بود و دق دلی دیشب رو سر من خالی کرد. هوار هوار راه انداخته بود و فریاد می‌کشید که گه خوردی سیگار کشیدی، که گه خوردی زهرماری خوردی. بعدش آمد تو اتاق و با مشت کوبید به کمد و یک سیلی هم خوابوند تو گوشم. تابلو بود که من بهانه‌ام. چقدر بدم می‌یاد از این مردایی که از ک/و/نِ بوگندوی زنشون می‌خورن. دست آخر رفت خونه‌ی سلیطه و دوتایی بلوایی راه انداختن اون سرش ناپیدا.

عزیز حالش بد شد. آمبولانس صدا کردن. با حالتی ناباور، با چشمای از حدقه دراومده رو به مامان کردم و گفتم همه‌ی این بلواها از گورِ تو و پسرِ عزیز بلند می‌شه. هیچی نگفت. سیگاری روشن کرد و مثل زنهای عاصی سینمای کلاسیک، رو به آفتاب شد و پک زد و اشکِ بی‌صدا ریخت.  

امروز مامان آمده می‌گه عزیز رفته پیشِ خدا. دوتا زانوم رو گرفتم تو بغلم و دوست دارم با تک تکِ سیگارهایی که کشیده‌ام بابای احمقِ عوضی‌م  رو بسوزونم. کاش مامان با معشوقِ چشم آبیِ من بره. بره و بابام و سلیطه دق کنن. کاش اون دوتا هم تو مسیرِ احتشامیه سقط شن. کاش. 

  • فراز قلبی
۰۴
شهریور

من یک تقسیم‌بندیِ شخصی دارم که مطابقش فیلم‌ها را در یکی از پنج دسته‌ی فاجعه، ضعیف، متوسط، خوب و حیرت‌انگیز جا می‌دهم. قبل‌تر نوشته بودم، و الان هم بر همان پاشنه‌ام، که بعد از «جدایی» در سینمای ایران فیلمِ حیرت‌انگیز ندیده‌ام و دردا که تعداد فیلم‌های خوب حتی به تعداد انگشتان یک دست نمی‌رسد.

این شب‌ها را گه گاه به دیدن گذرانده‌ام. «ماهی و گربه» و «همه چیز برای فروش» ناامید کننده بود، و «اژدها وارد می‌شود» نه چندان هیجان انگیز. «ایستاده در غبار»، با کلی همدلی و همراهیِ قبلی، یک محصول متوسط بود و نه چیزی بیشتر.

در این میان (و بعد از تجربه‌ی خوبی که سالِ پیش با «خداحافظیِ طولانی» داشتم) «ناهید» اما امیدوارکننده است. فیلمی بدون اداهای الکی، بدون تلخ‌نمایی‌های بر مدارِ هیچ، با قصه‌ای کمابیش پرکشش، و بازی‌های خوب که در آخر با امید تمام می‌شود.  

  • فراز قلبی