زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با موضوع «از ادبیات :: جستار» ثبت شده است

۰۶
خرداد

تازه اسماعیل خویی را کشف کرده بودم و فکر می‌کردم که شعر «وقتی که من بچه بودم ...» از آن قلّه‌ها است که خیلی به ندرت از پشت مه رخ می‌نمایند.

بعدتر که مادربزرگِ لندن‌نشین دریافت که من تا چه اندازه شاعر را خوش می‌دارم پیش او رفت و نواری از گفته‌های او برایم ضبط کرد (که دست روزگار نابودش کرد) و به همراه دو قطعه عکس از شاعر برایم فرستاد. 

آن روزها مثل حالا نبود که به مدد اینترنت خیلی چیزها در دسترس باشد. باید برای داشتن آنچه دوست داشتی جان می‌کندی. هدیه‌‌ای گرانسنگ بود همان دو قطعه عکس در آن روزگارِ سخت‌یابی هر چیز.

خویی درست در آنی که می‌رفت تا اوج بگیرد پژمرد. سترون شد و فرو مرد. خویی حیف شد.     

 

  • فراز قلبی
۳۰
مهر

نامه در کلیتش واجد بسیاری چیزها است که می‌شود کلی درباره‌اش حرف زد. مثلاً این تکه با طعم تندی از فردیت:

"نُه نفر شدن و نُه‌نفری زندگی کردن حتی اگر برای دو روز هم باشد یکی از آن چیزهائیست که مرا خفه می‌کند. نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آنقدر به تنهائی خودم عادت کرده‌ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلاً استعدادش را ندارم."

یا این تکه با طعم درخشانی از تنانگی:

"آخ، قربانت بروم. دلم با تو در اطاق خودم بودن را می‌خواهد. آن بعدازظهرهای گرم بیهوش‌کننده و آن خواب‌های تابستانی و آن عریانی سراپای ترا چسبیده به عریانی سراپای خودم می‌خواهد. یعنی می‌شود ‌می‌شود که دوباره ببینمت و ببوسمت، می‌شود؟ شاهی‌جانم، باید برایم دعا کنی. قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم."

یا روایت قدرتمندی که در کل نامه در جریان است و غیره.

عشقِ زمینیِ اینجاییِ خیلی خیلیِ آشنای فروغ و گلستان از جهاتی بسیار دلپذیرِ من است، اما واجد تناقض‌هایی و واجد عدم فضیلتی است که تا اکنون برای من حل نشده است (هرچند شاید بتوانم وجود هم تناقض و هم عدم فضیلت را در چنین وضعیتی درک کنم): اینکه فروغ در زندگیِ زنی دیگر وارد می‌شود و با اینکه درد کشیدنِ آن زنِ دیگر را می‌بیند همچنان ادامه می‌دهد، اینکه گلستان بر مسیر تعهدِ زناشویی نمی‌ماند، و حال که نمانده اما جسارتِ کندن از زندگیِ پیشین را هم ندارد و یک دردِ سه‌گانه را افروخته‌تر می‌کند و غیره.

پی‌نوشت: کل نامه از اینجا قابل دسترسی است.

پی‌نوشت: کاوه لاجوردی در اینجا استدلال کرده که انتشار این نامه درست نیست.

  • فراز قلبی
۲۶
خرداد

من زمانی فکر می‌کردم نویسنده می‌شوم. یعنی فکر نویسنده شدن از همان زمان یادگیری خواندن و نوشتن شروع شد. حتی اولین کتاب‌هایی هم که بعد از ژول ورن و غیره به اختیار خود رفتم و خریدم مربوط می‌شد به درست نوشتن و چگونه داستان بنویسیم و غیره. این وسوسه‌ی نویسنده شدن در میانه‌ی دبیرستان به اوج خودش رسیده بود، این بود که خود را مجبور کرده بودم هر هفته یک رمان معروف را تمام کنم. در ابتدای دانشگاه این وسوسه من را وادار کرده بود که تقریباً هر داستان کوتاهی که از یک نویسنده‌ی کمابیش اسمیِ ایرانی به دستم می‌رسید بنشینم و سر صبر بخوانم. این جمله‌ی آخری، جدای از تواضع و این قصه‌ها، یعنی آنکه من به مقدار خوبی با نویسنده‌های ایرانی آشنا هستم. مطابق با این سابقه فکر می‌کنم غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، عباس معروفی، و صادق هدایت در چندتا از کارهایش، بهترین داستان‌نویسان ایران معاصر هستند، هرچند بهترین نثرنویسان نباشند. بنابراین وقتی در ادامه‌ی این یادداشت می‌گویم داستانی خوب است یا خوب نیست، ظرف مقایسه‌ام داستان‌های این چهار نفر است.

تا یک‌جایی داستان‌های جدیدتر را هم می‌خواندم، مثلاً تا زمانی که «کارنامه» در می‌آمد، چیزهای درش را می‌خواندم و یا چند شماره‌ی ابتدایی «داستان همشهری» را خوانده‌ام، ولی حالا دیگر کمتر شده که داستانی من را درگیر کند. این از بابت این نیست که سلیقه‌ام بهتر شده یا سخت‌گیرانه‌تر به محصول نگاه می‌کنم و غیره، بلکه به سادگی فکر می‌کنم قصه‌های کمتر خوبی نوشته می‌شود.

من درباره‌ی این ادبیات به زعم خود تنک زیاد فکر کرده‌ام. یعنی زیاد شده که نشسته‌ و پیش خودم بالا پایین کرده باشم که چطور شده که این قصه این قدر کم‌مایه است، یا چرا سرجمع که حساب می‌کنی پدیده‌ای مثل بهرام صادقی ظهور نمی‌کند و غیره. چیزهای زیادی هم مثلاً به عنوان چرایی و این جور افاضات دهن‌پر کن یادداشت کرده‌ام، ولی حالا و در این مجال قصد دارم تنها درباره‌ی یکی از این چرایی‌ها حرف بزنم.

من فکر می‌کنم در این روزگار درهای محفل‌های قصه‌نویسی زیاده از حد بسته و این محفل‌ها بیش از حد قبیله‌ای است. این باعث شده که اولاً آدم‌های کمی راه به این محفل‌ها داشته باشند و ثانیاً آنها که در این محفل‌ها آمد و شد دارند، از آنجا که مطابق با الگوهای خاصی یارگیری شده‌اند، تجربه‌های زیسته‌ی پرواری را به قصه‌ی معاصر ایرانی تزریق نکنند.

جلال و ساعدی

اینها را نوشتم تا یادی کنم از جلال آل احمد. باز مطابق با سلیقه‌ی من او یکی از چند نثرنویس برجسته‌ی ایران معاصر است، درحالیکه منهای «پنج داستان»ش داستان نویس خوبی نیست. اما او چیزی داشت که در روزگار اکنون و در میانِ پدرخوانده‌ها و مادرخوانده‌های داستان‌نویسی اکنون ندیده‌ام. جلال همه‌اش در حال سرک کشیدن به اینجا و آنجا بود تا مگر جوان‌هایی را بیابد و وارد در حوزه‌ی ادبیات  و داستان‌نویسی کند و چون اسم و رسمی داشت و خرش در محفل‌های آن روزها می‌رفت، وجودش برای یک استعداد در حال شکفته شدن بهترین هدیه بود. از این جهت شاید میراث او برای داستان‌نویسی ایرانی کم از چهره‌ی درخشانی مانند ساعدی نباشد، که در روزگار آغازین کارش بهره‌مند از کمک‌های بی‌دریغ جلال بوده است.   


  • فراز قلبی