زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با موضوع «از پرده ها» ثبت شده است

۰۴
دی

پرده‌ی اول) باقلواهای فرزانه طاهری

اصطلاح «باقلوا» را از مامان وام گرفته‌ام، وقتی خیلی بچه بودم. او هم از عموی بزرگش، عمو امیرعباس خان، وقتی خیلی جوان بوده است. عمو امیرعباس خان از به‌آذین می‌خوانده و می‌گفته «خانم جان این ترجمه نیست که، این باقلواست» و این طور شده که مامان افتاده در نخ خواندن رمان‌های بزرگ و این طور شده که من هم این نخ را از مامان گرفته‌ام. با اینکه اختلاف خیلی داریم، با اینکه مادری/فرزندی را بالاپایین خیلی دیده‌ایم، ولی خیلی از خط‌های هنری‌م را اول بار از مامان گرفتم، مثل همین خواندنِ باقلواها. همیشه خیال داشته‌ام یادبودی انتقادی از او بنویسم. اینکه نگاهش به قصه و سینما چه باظرافت بود (و هنوز هم گاه و بیگاه هست) ولی هیچ‌وقت نخواست یا نتوانست این ظرافت را ورز دهد. زود است هنوز برای این یابود. هنوز باید در ذهنم ورز بخورد. هنوز میوه‌اش نرسیده است.

چند روز مانده بود به عید. در کتاب‌فروشی بالای مدرسه پرسه می‌زدم. پرسه می‌زدم تا از برای یکی از شاگردهای خیلی خیلی خوبم رمانی انتخاب کنم. نظرم روی «زنان کوچک» بود. پیشنهادم این است که باید خواندنِ رمان‌های بزرگ را آغاز کند تا عمق دهد به نگاه تیزش. برایش تعریف کرده‌ام که عمیق‌ترین دختر‌های ما در شریف، و اصولاً عمیق‌ترین زن‌های زندگیِ من کسانی بوده‌اند که از ابتدای نوجوانی دم‌خور شده‌اند با رمان‌ِ واقعی و بعد توانسته‌اند اسب سرکش نثر را در دستانِ خود مهار کنند. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم بی‌راه نگفته‌ام. چیزی شگفت‌انگیز در رمان است که ورز می‌دهد به خیالت و تیزی هوشت را عمیق و عمیق‌تر می‌کند. این عمقِ خیال‌انگیز به ارث رسیده از رمان‌خوانی را بارها از نزدیک تجربه کرده‌ام.

در پرسه‌زنی چشمم افتاد به «مرد صد ساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» با ترجمه‌ی فرزانه طاهری. آخرین باری که یک باقلوا به دست گرفتم باقلوای همین فرزانه طاهری بود. با اینکه قبل‌تر فیلم “The Talented Mr. Ripley” را دیده بودم، و قبل‌ترش فیلمِ “Purple Noon” را، اما وقتی کتابِ «معمای آقای ریپلی» را دست گرفتم، یک‌نفس خواندمش، بس که نثر فرزانه طاهری جان‌دار بود، بس که ترجمه‌‌ی او باقلوا بود. پس بی‌اختیار کتاب را از قفسه برداشتم و پشتش را خواندم.

نویسنده‌ی سوئدی کتاب، یوناس یوناسون، زمانی تهیه کننده تلویزیون بود. برای مدت بیست سال روزی شانزده ساعت کار کرد و با آنکه به لحاظ شغلی موفق بود، فشار عصبیِ خرد‌کننده‌ای برش می‌آمده است. شخصیت اصلی رمان محصولِ همین فشار است. یوناسون در طول سال‌ها گاه صفحه‌ای می‌نوشته تا بتواند با این فشار خرد‌کننده کنار بیاید. از کتاب‌فروشی که زدم بیرون و در خیالم همه‌اش خیالِ فشارهای کاری سرسام‌آور، دیدم که خریدنِ «زنان کوچک» را هم از یاد برده‌ام.

پرده‌ی دوم) کار بهاری

بلند شده‌ام. خط خواب پاره شده است. خط خواب را پیامک شاگردی از هم گسست. خوابم را دوست داشتم. دوست نداشتم پاره پاره شود. آنهم این طور. حالا بی‌حوصله‌ام. بگیر نگیر خاکستریِ سردِ صبح بهاری بی‌حوصله‌ترم کرده. باید خودم را جمع و جور کنم. نه صبح در مدرسه کلاس دارم و تنم تن نمی‌دهد به پاشدن از تخت. خواب درم آمد و شد دارد. در این دو سال عید نداشته‌ام. مخصوصاً کلاس‌ها را صبح زود انداخته‌ام تا عادت پرکاری از سرم نیفتد. ذهنم می‌جهد تا روزهای دانشگاه، تا آن روزهای خوب، تا آن شبهای ناب. هروقت می‌خواستم می‌نشستم و می‌نوشتم. هروقت می‌خواستم می‌نشستم و فیلم می‌دیدم. و خواندن بود و خواندن و خواندن. حالا باید کلی بالا پایین کنم تا وقتی خالی بیابم، که تازه در آن خالی‌ها حالا بخوانم یا ببینم یا بنویسم. گاه بد نیست. گاه اصلاً لازم است تا نوشتنی را به تأخیر اندازی، که چند وقتی در ذهنت بالا پایینش کنی، ولی مگر می‌شود نوشتن در باب طعمِ گسِ غمِ حسرت‌خوارِ برخاسته از یک خواب را موکول کنی به یکشنبه شب که فشار کار اندک‌تر است؟ مگر می‌شود؟ می‌شود؟

این فشار تا کی هست؟ تا کی باید دنبال خالی‌ها باشم؟ آن روز که دیگر فشاری نیست، اگر آن روز بیاید، آیا به یادم مانده چیزی از خیال‌های گناه‌آجینِ اکنون؟

پرده‌ی سوم) خواب

در این سه سال، چهار بار خوابِ او را دیده‌ام. هر چهار خواب از منظر سینمایی محشر بوده‌اند؛ قصه‌ی پرکشش، درام کوبنده، رنگ‌‌بندی‌های شگفت‌انگیزِ کاملاً متناسب با خط قصه، و قهرمانی که اوست. هر چهار بار با پاره شدنِ خط خواب کلی حسرت برم بار شده است. این بار ولی حسرت سنگین‌تر بود. در میانه‌ی ماندن و کندن از تخت، سنگینی غمِ دانستن اینکه خواب بوده‌ام کلافه‌ام کرده بود. خواب جایی پاره شده که او پیغام داد که برای دیدنش بروم به متروی قلهک و حالا رسیدن به مترو تبدیل به یک کابوس سیاه شده بود با رنگ‌های اکپرسیونیستی ملهم از سینمای آن سال‌های آلمان. هر کار می‌کردم به مترو نمی‌رسیدم. در میانه‌ی نرسیدن فکرم می‌جهید به شبِ پیشش که در یک مهمانی بزرگ کنار هم می‌نوشیدیم و در میانه‌ی نوشیدن، یک آن، هر دو، همزمان، صورت‌هامان را به هم نزدیک کردیم و چند بار بینی‌هامان را به هم زدیم و او ادای خرگوش درآورد. من می‌خواستم ببوسمش ولی او تن زد. احمد با جامی در دست به خرگوش‌بازی‌هامان نگاه می‌کرد و نخودی می‌خندید. چه خوابی! چه خوابی!

من فکر می‌کنم عشق چیزی در میانه‌ی جبر و اختیار است. یعنی اولش دانه‌ی عشق را باد می‌آورد و بر خاک تو می‌نشاند. بادی که وزیدنش دست تو نیست. ولی بعد این تو هستی که تصمیم می‌گیری دانه را آب و کود دهی یا بگذاری در میانه‌های خاک دفن شود.

من، با این سیر زیستی که داشته‌ام، فکر می‌کنم زندگی مشترک عاشقانه در روزگار من، یعنی تصمیم آگاهانه بر ادامه‌ی اشتراک و بعد مهار و مدیریت این دانه‌های باد آورد. ایثار در زندگی مشترک بخشی‌ش ربط دارد به اینکه اولاً بپذیری از حضور دانه‌ها گریزی نیست و بعد اینکه چگونه بتوانی آنها را در خاکت اخته کنی. اصلاً عشقِ به بلوغ رسیده در روزگار رشد یافتگی مرد و زن دو سو دارد؛ یکی‌ش فهمیدنِ گریزناپذیری حضور دانه‌ها، که این فهم هم آرامش می‌آورد و هم دروغ را کمرنگ‌تر می‌کند. و یکی‌ش اخته‌ی دائم و ایثارگونِ دانه‌ها. این اختگی اختیاری تضمینی است از برای ادامه دادنِ عاشقانه با شریک انتخابی‌ات.

حالا طاهره با لیوان شیر نیم‌داغ و عسلش آمده است. به عادت همیشگی، لیوان را از شیر لب به لب کرده است. حضورش بهانه‌ای است برای اخته کردن دانه‌های خواب‌آورد.   


 پی‌نوشت: این نوشته‌ای است مربوط به سال نود و سه. چون بلاگفا وبلاگم را منهدم کرد، آن را دوباره در اینجا گذاشتم.   

  • فراز قلبی
۲۱
آذر

پرده‌ی اول: بام سی و دو سالگی

نشسته‌ام بر بام سی و دو سالگی. مسعود بهاری* درم در آمد و شد است. سالم به هجده نرسیده بود گمانم که مسعود خودش را از بام خانه‌ به زیر افکند و خودخواسته جان داد؛ لابد قبل از این خود به سقوط دادنِ آخرین، واپسین سیگار ارزان قیمتش را دود کرده بوده و به عمر هدر شده فکر کرده بوده و ترس از ندانستنِ اینکه بعد از این آخرین فرود، این آخرین سقوط چه خواهد شد همه‌ی جانش را از درد پر کرده بوده و بعد پریده بوده است. نشسته‌ام بر بام سی و دو سالگی و تصویرهایی مات و روشن از گذرِ این سال‌ها درم نوسان گرفته است، درم فوران گرفته است، و عصب‌های پشتم با هر خاطره هی تحریک می‌شوند؛ از آن تحریک‌ها که وقتی مهدی علامه‌ی شر ناخنش را روی تخته سیاه می‌ساید به جان آدم می‌افتد. نشسته‌ام بر این بام خاکستری غمگین و غم می‌جهد بر کف پاهایم و تاب نلغزیدن و ادامه دادن از من دریغ می‌شود.

مهرجویی با پیش چشم داشتنِ سالینجر جایی در فیلم پری از زبان اسد می‌گوید (نقل از حافظه) «بیست و دو ساله شده‌ام با دکترای ادبیات در جیبم. سالهایی که گذشت مثل حباب ترکید» و من فکر می‌کنم سی و دو ساله شده‌ام با جیبی پر از هیچ و این از درون و برون می ترکاندم. اولین بار شش ساله بودم که در حیاطِ آن سال‌ها بزرگ و حالا کوچکِ خانه‌ی مادربزرگ ترس از مردن افتاد به جانم. این را نگفتم که مثلاً از برای خود پپسی باز کرده باشم، که گفته باشم بعله ما در شش سالگی تشویش ابدیت داشته‌ایم و خلاصه از این قرتی‌بازی‌های اکنون از من رمیده. نه! بر روی این بامِ خاکستری به حقارت و هیچ بودنِ خود وقوفِ عجیبی دارم. عجیب دانسته‌ام که هیچ نیستم و هیچ نخواهم شد و همین آن خاطره‌ی شش سالگی را معنادار می‌کند. در آن گیرودارِ بچگی فکر می‌کردم فقط با کسی شدن می‌شود از این سرنوشت شومِ نیستی و فراموشی رَست. سال‌های سال گذشته و من مثل منحنی سینوسی بالا و پایین شده‌ام اما این ترس لعنتی، این شومی پوچ هنوز هست و حتی پررنگ‌تر هم و حتی شدیدتر هم. و حالا بر بام سی و دو سالگی ایمان آورده‌ام به اینکه ابدیتی در کار نیست. که فراموشی سرنوشت محتوم من است و یادم پر می‌کشد تا تک عکسی که از مادرِ پدربزرگم در کتابخانه‌ام باقی مانده است. مگر چند نسل گذشته است؟ چهار نسل و هیچ کس یادش نیست که این زنِ زیبا و خان‌زاده زمانی بوده و زندگی‌ها کرده و ماجراها داشته و بیم و امید او را چنگ زده و دوست داشته که ابدیت او را ببلعد و حالا جز عکسی در دستِ من هیچ خاطره‌ای از او باقی نیست و هیچ نشانی از قبرش هم حتی و شاید حتی قبری.

نشسته‌ام بر بام سی و دو سالگی و فکر می‌کنم من کوه در کوه‌ آرزوها داشتم و حالا همه دود شده و زمین، این سفتِ لعنتی، واقعیتِ گند نیستی محتومِ من را به صریح‌ترین شکل، به تلخ‌ترین مزه به صورتم پاشیده است.

پرده‌ی دوم: فرار

ماه گذشته را همه‌اش در فرار بودم. خانه و همسر و پدر و مادر و کنکور دکتری و آرزوهای آکادمی و غیره را همه گذاشته و زدم بیرون. در ماشین خوابیدم، در مسافرخانه‌های راه‌آهن گشتم، با «او» بودم و هی زیر زبانم این ورد که «من زمانی نه دور آرزوهای بزرگ داشتم». همسری خوب بودن، فرزندی خوب بودن، معلمی خوب بودن و هر چیزی که من را گره زده بود به روزمرگی محکوم به نیستی و فراموشی، مانعی بود سر راهِ این آرزوهای بزرگ و با بیشترین شدت پسم می‌زد. اسپینوزا و چه‌گوارا و گوگن بعد از سال‌ها و این بار همزمان و یکباره آمده بودند و تمام جانم را رنگ زده بودند. غمگین شدنِ کسانم بازم می‌دارد از اینکه خاطرات فرار را با صراحت معمولم قلمی کنم. پس می‌گذرامش اینجا در مجرای این قلب تا بماند و بماسد و با مرگم فراموش شود.  

پرده‌ی سوم: زندگی پروژه‌ای

حالا برگشته‌ام و می‌دانم برگشتن یعنی دیگر اجازه‌ی شورش و فرار ندارم. می‌دانم باید تن دهم به واقعیتِ متوسطم و این عجیب ازپاانداز است. می‌دانم باید آن آرزوهای بزرگ را جایی در باغچه‌ی واقعیت‌های بودنم دفن کنم و این به هولناک‌ترین شکلی من را غمگین می‌کند. خوبی‌ش این است که پادزهرِ این از پاافتادنِ غمگین را در مشت دارم: باید پروژه‌ا‌ی جدیدی تعریف کنم. من هر بار که از پا افتاده‌ام پروژه‌ا‌ی جدید تعریف کرده‌ام و هربار دوباره بلند شده‌ام.

پروژه‌ی جدید دو کلید واژه دارد: کار و مراقبت. باید شدید کار کنم و خانواده‌ را مراقبت کنم و در کار و مراقبت بهترین باشم. به صورت طاهره نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم «من» باید علتِ خنده‌ی روی لب او باشم و پدری باشم برای آنکه بعد از ما خواهد آمد و تکیه‌گاهی باشم برای ترس‌های کودک و تکیه‌گاهی باشم برای مادر زیبایش و سنگ صبوری باشم برای دردهای هردوشان. این تکانم می‌دهد. این باعث می‌شود که «منِ بزرگم» زیر بار زیست مشترک کم که نیاورد هیچ که در آن ببالد. باعث می‌شود صبح‌ها ساعت شش بلند شوم. کار کنم، کار کنم و کار کنم و شب حوالی هشت یا نه که به خانه رسیدم، در مستی خستگیِ شیرین از یادم برود که زمانی در شش سالگی ترسیده بودم که کسی باشم از خیل این همه آدم که می‌آیند، می‌بالند، کار می‌کنند، با بیم‌ها و امیدهاشان می‌زیند و در صراحتِ بدخیمِ این زمین سفت می‌میرند و تمام.

خانه‌ای گرفته‌ایم در شمال شهر. اجاره‌اش زیاد است و این خوب است. باید دست کشید از زندگی فقرآلودِ اما پر از خیالِ و آرزوهای بزرگِ دانشجویی. باید کار کرد و پول زیادی حاصل کرد و ماشینی خوب سوار شد و همین چیزهای خوب و خیلی معمولی را آهسته و پیوسته تحصیل کرد؛ مثل تلویزیون نو، مثل مبل و میز نو، مثل ظرف‌های نو و غیره. باید تن داد به سفرهای خوب و گران. باید آن خیالِ قشنگِ سبزِ چریکی آغشته به «چ» در تو چپ و واژگون شود. باید کسانت از بودنِ تو بیاسایند و خوشحال باشند. باید کار کرد و اصلاً به خاطر نفس کار کار کرد و در خلسه‌ی کار آسود.      

پی‌نوشت1: مسعود بهاری نویسنده‌ی سینمایی بود که من در سال‌های نوجوانی نوشته‌هایش را در مجله‌ی گزارش فیلم می‌خواندم.      

پی‌نوشت2: این نوشته‌ای است مربوط به سال نود و سه. چون بلاگفا وبلاگم را منهدم کرد، آن را دوباره در اینجا گذاشتم.

  • فراز قلبی