زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۸
مهر

چهار و نیم صبح بود که پا شدم. حالا از پنج گذشته است. چند هفته است که از تخت دو نفره هجرت کرده‌ام به مبل توی سالن. نه که با تارا مشکل داشته باشم یا که چیزی در رابطه‌ی دو نفره‌مان رو به وخامت گذاشته باشد. نه. فقط این است که تنها بودن را در سفر خواب خوش‌تر دارم. یک آسودگی سرریز از تنهایی و فقط همین. پا که شدم، تاریکی چهار و نیم صبح یک جمعه‌ی پاییزی آخر مهر حضور خودش را فریاد کرد. روی مبل نشستم. سرم سبک بود و معده‌ام نمی‌سوخت. خوش به حال من. این هفتاد و دو ساعت اخیر دچار حمله‌ی میگرن شده بودم و زیاده‌روی در قرص ریزاملت حال معده‌ام را هم به هم ریخته بود. پا که شدم ولی آن دردها رفته بود. خوب بودم و باز هم خوش به حال من. روی مبل نشستم و صدای دور تک و توک ماشین‌های رونده در شب خبر از این می‌داد که زندگی هیچ‌گاه نمی‌ایستد. نور مصنوعی کم‌سوی آن بیرون سایه‌ای از پرده‌ی روبرو روی سقف انداخته بود. لختی به هاشور زیبای سایه روی سقف نگاه کردم. یاد مهرجویی باز آمد به سراغم. پا شدم. پاورچین پاورچین به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. توری محافظ را باز کردم و بوی شب مایل به صبح مشامم را انباشت. یاد توصیه‌ی یک استاد بودایی افتادم که قبل از طلوع بیدار شوید، آب ولرم بخورید، در شب مایل به صبح قدم بزنید و از بوی آن سرشار شوید. احتمالاً باید ادامه می‌داد حتی اگر آن بیرون بمب‌هایی فرود بیاید که کرور کرور بچه را از هم بدراند. آری باید همین را بگوید که دنیا تا وقتی به یاد دارد بمب دیده است و بچه‌هایی که آن زیر از شش جهت از هم پاشیده می‌شدند. کاری‌ش می‌شود کرد؟ کاری‌ش نمی‌شود کرد. خب پس باید قبل از طلوع بیدار شد. آب ولرم خورد و در حجم لغزنده‌ی یک شب مایل به صبح سُر خورد. یک برج عاج نشینی زشت و زیبای بودایی. 

دوباره پاورچین پاورچین، جوری که تارا و بچه‌ها بیدار نشوند، به آشپزخانه رفتم. در کتری کمی آب ریختم. آن را روی گاز گذاشتم. شعله را افروختم. دست کردم و از گنجه ماگ زیبایی بیرون کشیدم. دو قاشق نسکافه و نصف قاشق شکر ریختم. کمی شیر به آن اضافه کردم. خوب هم زدم. به دستشویی رفتم. برگشتم. آب جوش آمده بود. آن را به لیوان اضافه کردم. خوب هم زدم. به کنار پنجره رفتم. صدای دور یک کلاغ خبر از اتمام شب می‌داد. پیرمردی آن پایین با کوله‌ی کوه به پشت می‌رفت. جرعه جرعه نسکافه را نوشیدم. لعنت به تو زندگی که این همه تلخ و این همه شیرینی.      

  • فراز قلبی