زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با موضوع «از ادبیات :: قصه کوتاه» ثبت شده است

۲۲
ارديبهشت

یازده مرداد هزار و سی‌صد و هفتاد و نه شمسی بود که ناصر عباسی فهمید که رتبهی کنکورش ۵۳ شده است: ۵۳ کشوری در رشتهی ریاضی. هنوز آفتاب در آسمان بود. ناصر عباسی خودش را به پشت پنجرهی اتاقش رساند، یک دست خود را ستون کرد و با دست دیگر چانه‌اش را گرفت و آفتاب را که رو به سوی غروب داشت نگاه کرد.

فکر کرد که خب مطابق برنامه در شریف ریاضی محض خواهد خواند. نکته این‌ است که معمول نیست که کسی با رتبهی ۵۳ کشوری، ریاضی محض بخواند: چنین کسی برق میخواند. ناصر عباسی، ولی، به کلِ ماجرا از زاویهای متفاوت نگاه میکرد. هدفگذاری او رتبهی یک بود تا بعد برود و ریاضی محض بخواند و پشت این هدفگذاری، یک خط فکری خاص قرار گرفته بود. در واقع او در دو سال اخیر مطمئن شده بود که یک دید عمیق به زندگی یعنی اینکه جایی که همه دربارهی یک چیز اتفاق نظر دارند و تو با دلایل محکم فکر میکنی که این اتفاق نظر ریشههای محکمی ندارد مکلفی که کار درست را انجام دهی و مکلفی که نشان دهی که کار تو مبتنی بر ریشههایی محکمتر بوده است. باری باید بتوانی خود را در موقعیتی قرار دهی که توانایی تأثیرگذاری بر این برداشت جاافتاده را داشته باشی. اینکه رتبهی ۵۳ کشوری، برق شریف بخواند یک پیشفرض جاافتاده است و اگر چنین شخصی برود و ریاضی محض بخواند عموماً با دیدهی تردید به او مینگرند. اما چنین کنشی، واکنش خاصی را در پی نخواهد داشت؛ نهایت اینکه «اوکی، یارو کسخله». اما اگر رتبهی یک باشی قضیه به کل متفاوت خواهد بود. در اینجا گردنها به سوی تو خواهد چرخید، چشمها در تو دقیق خواهد شد و ذهنها در برابر تو سؤالمند که چرا به برق شریف نه گفته و ریاضی محض را انتخاب کرده. تو اکنون در موقعیتی قرار داری که میتوانی برداشت جاافتاده را به چالشی عمیق بکشی.

یادمان باشد که مسألهی ناصر عباسی، فقط به چالش کشیدن یک موقعیت جاافتاده نبود. رویکرد او ضدیت با نرم به صرف ضدیت با نرم و به قصد جلب توجه نبود. او دلایل محکمی داشت که گردن نهادن به رشتهای خاص به سبب رتبهای خاص، کمال بلاهت است: نشاندهندهی چیزی آزاردهنده در وضعیت تفکر شخص؛ یک کمعمقی خجالتآور. او عمیقاً باور داشت که در تمام این سالها هیچ رتبهی یکی، از خود هوشمندی عمیق بروز نداده است و حالا این موقعیت در اختیار او قرار گرفته تا بازی را به کل بهم زند و افقهای جدیدی را ترسیم کند. او در این ضدیت با نرم به دنبال معنای زندگی بود. او به این نتیجه رسیده بود که زندگی معنادار یعنی زندگیای که بر تاریخ است و نه در تاریخ. گردن نهادن به نرمهای از پیش بوده، زندگی در تاریخ است. در موقعیت ساختن نرمهای جدید قرار گرفتن و ساختن چیزی جدید، زندگی بر تاریخ است. برای ناصر عباسی، این هدفگذاری همچون تکلیفی سنگین بود که ادایش فعلاً فقط از او بر می‌آمد.

ناصر عباسی هفده ساله به آفتاب کم‌سو شونده نگاه کرد و از یأسی خردکننده سرشار شد. همه چیز از دست رفته بود: رتبهی ۵۳ کشوری، یک تکرار مکرر، یک بیمعنایی حقیر. اما آیا او قابلیت یک شدن را داشت؟ جواب ناصر عباسی، یک قطعاً-ِ مؤکد بود. او با برنامهترین، منظمترین، کوشاترین و متمرکزترین دانشآموز چهل سال اخیر ایران بود. استانداردهای درسی او، مرزهای درسخواندن را به نقطهای اعجابآور برده بود. ویژگی ناصر عباسی صرفاً هوشمندی خیرهکنندهی او نبود، او این هوشمندی را با چند خصلت دیگر ترکیب کرده بود: عمق در تفکر، تمرکز بیبدیل، برنامهریزی دقیق، تعهد بینظیر به برنامه و پشتکار کشنده. این طور هم نبود که اینها از اول، همچون ودیعتی به او ارزانی شده باشد، نه، او این تواناییها را سال به سال در خودش کیفی‌تر کرده بود.

او خواندن و نوشتن را از پنج سالگی و پیش پدر شروع کرد. وقتی وارد مدرسه شد، درس‌های دورهی ابتدایی را یکبار، و با کیفیتی بالاتر از معمول، پیش پدر دوره کرده بود. او در کلاس سوم راهنمایی، ریاضی دبیرستان را تمام کرده بود و در سال دوم دبیرستان این توانایی را داشت که در یکی از المپیادهای ریاضی یا فیزیک مدال نقره یا طلای جهانی را کسب کند. در کمال تعجب ولی او مسیر المپیاد را پی نگرفت. و این البته برای ناصر عباسی یک انتخاب ناگزیر بود. او فکر میکرد که برای آدم کمالگرایی چون او انتخاب مسیر المپیاد یعنی کسب نمره‌ی کامل در المپیاد جهانی و این یعنی تمرکز کشنده روی صرفاً یک رشتهی خاص. او این را یک انتخاب بلاهتآمیز مییافت چرا که فکر میکرد دورهی دبیرستان، نابترین فرصت برای کسب سواد عمومی است. او در این دوره میتوانست با فراغ بال اطلاعاتش را در ریاضی، فیزیک، شیمی، زیستشناسی، تاریخ، ادبیات، زبان انگلیسی، زبان عربی، قرآن (و به عنوان کاری فوق برنامه: زبان آلمانی) وسعت دهد. او حدس میزد که این فرصت دیگر دست نخواهد داد که انسان، طعم با سواد شدن را در چنین پهنهی وسیعی بچشد پس چرا باید صرفاً ریاضی یا فیزیک بخواند. در حلی چو افتاده بود که ناصر عباسی از شکست ترسیده و عطای المپیاد را به لقایش بخشیده. ولی او برای این حرفها تره هم خرد نمی‌کرد. و این خصلت دیگر او بود: سماجت بر خویش و بی‌تفاوتی از غیرخویش.

کنکور اما مسأله‌ای کاملاً متفاوت بود. ناصر عباسی عاشقانه کنکور را میبویید. برای او کنکور واجد خصلتهای چشمگیری بود که حس رقابتجویی او را به تمامی برآورده میکرد. ناصر عباسی چنین میاندیشید که کنکور در وهلهی اول معیاری است برای سنجش سواد وسیع. در وهلهی دوم معیاری است برای سنجش قدرت برنامهریزی. در وهلهی سوم معیاری است برای سنجش عدم تخطی از برنامه. در وهلهی چهارم معیاری است برای سنجش پشتکار و در وهلهی پنجم معیاری است برای سنجش قوت روحی. او با شروع تابستان سال پیش‌دانشگاهی، خود را در مسیر یک سالهای میدید که تمام این ویژگیها در او به چالش کشیده می‌شوند.

ناصر عباسی طعم سرخ آفتاب کم‌رمق را در جانش ریخت و یکبار دیگر مشخصات روز شکست را در ذهنش مرور کرد: بیست و سه اسفند ماه سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت شمسی. 

بیایید کمی به عقب بازگردیم و عادات کاری ناصر عباسی را در سال کنکور، از اول تیر تا دوازدهم اسفند مرور کنیم: او هر روز ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه از خواب بلند می‌شد، پنج دقیقه در تخت مینشست و تمرکز میکرد. (تمرکز پنج دقیقهای ناصر شکل خاصی داشت. او از اول تیر نوع جدیدی از راز و نیاز را میآزمود. در واقع از آنجا که تمام قرآن را از حفظ داشت تصمیم گرفت که کل قرآن را در طول یک سال و در بازههای پنج دقیقهای، یکبار به صورت کامل مرور کند. البته مسأله فقط کمیت نبود. او سعی داشت که در نهایت به مرتبهای برسد که در طول پنج دقیقه قرآن‌خوانی به مقام رهایی از دانستگی برسد. یک نوع تلفیق ذن و اسلام.) پس از تمرکز پنج دقیقهای به دستشویی میرفت. سپس آنطور که از پدرش یاد گرفته بود قهوهی فرانسه دم میکرد و در تراس نشسته و قهوه را به همراه یک تکه نان جو و چند خرما مزه مزه میکرد. خواندن درس از ساعت پنج و نیم صبح شروع میشد: پنج و نیم تا شش و نیم (پنج دقیقه استراحت)، شش و سی و پنج تا هفت و سی و پنج (پنج دقیقه استراحت)، هفت و چهل تا هشت و چهل (پنج دقیقه استراحت)، هشت و چهل و پنج تا نه و چهل و پنج (پنج دقیقه استراحت)، نه و پنجاه تا ده و پنجاه. سپس از ده و پنجاه تا یازده و ربع: یوگا، و از یازده و ربع تا یازده و نیم: قهوه فرانسه و شکلات تلخ. دوباره از یازده و نیم تا یک و نیم: درس. او این هفت ساعت را تماماً به درسهای اختصاصی اختصاص میداد. از یک و نیم تا دو و پنجاه: ناهار و خواندن شاهنامه. ده دقیقه فراغت و از سه تا شش: دروس عمومی. از شش تا هفت: دویدن. از هفت تا هشت: دوش و شام مفصل. از هشت تا نه: حل چند مسألهی دشوار ریاضی. از نه تا یازده: دروس اختصاصی. از یازده تا یازده و نیم: خواندن خاطرات بولیوی چه گوارا. از یازده و نیم تا چهار و چهل و پنج: خواب. (خواهید پرسید که پس کی به مدرسه میرفت؟ جواب کوتاه است: نمیرفت! او سال آخر را غیرحضوری خواند.)

ناصر عباسی، این برنامه‌ی کشنده را بدون یک روز تعطیلی از اول تیر تا دوازده اسفند اجرا کرد. و البته با آن پیشینه‌ی درخشان درسی که حتی در پایان سال سوم دبیرستان هم میتوانست جزو پنجاه نفر اول باشد تا تاریخ دوازده اسفند آنچه را که در کنکور مورد امتحان قرار میگرفت هفت بار با بالاترین کیفیت دوره کرده بود. از دوازده اسفند تا بیست و سه اسفند، کنکورهای سالهای پیش را از خود امتحان گرفت: روزی دو کنکور. کنکور صبح راس ساعت هشت در تراس و در سرما و سر و صدای محیط برگزار میشد و کنکور بعد از ظهر در کوچه روی یک صندلی معمولی که دسته نداشت و او برگهی سؤال را در یک دست میگرفت و برگهی جواب را در دست دیگر. نتیجه؟ جز سه بار در ریاضی و یک بار در شیمی و پنجبار در عربی تمام درصدهای او در تمام سالها در تمام درس‌ها صد بود.  

در تاریخ بیست و سه اسفند، در یک بعد از ظهر سرد پر سر و صدا، کنکور سال هفتاد و هشت را تمام کرد. نتیجه؟ درصد صد در تمام دروس. زمان؟ سه ساعت و بیست و سه دقیقه. سپس مطابق برنامه مهیا شد تا دویدن شبانه را پی بگیرد: او از خانهشان از خیابان اسدی شروع میکرد و تا پارک قیطریه میدوید، پارک را دور می‌زد و باز میگشت. حالا دیگر می‌توانست هشت کیلومتر را در یک ساعت بدود.

در تاریخ بیست و سه اسفند هزار و سی‌صد و هفتاد و هشت، حین دویدن، وقتی پارک را دور زد ناگهان ایستاد. با خودش فکر کرد که این فشار کشنده برای چیست؟ دارم به کجا می‌روم؟ یادش آمد که یک و ماه هجده روز است که با هیچ کس حرف نزده است. حتی یک کلمه. یعنی حتی یک کلمه. مادر و خواهرش حالا دو ماه میشد که به انگلستان هجرت کرده بودند و پدرش یک و ماه هجده روز پیش برای تهیهی یک مستند مفصل راهی افغانستان شده بود. در این مدت هر دو روز یکبار «ننه» میآمد، سلام میکرد، غذا درست میکرد، خانه را تمیز میکرد، خداحافظ میگفت و میرفت. او در این یک ماه و هجده روز حتی یکبار هم جواب سلام و خداحافظ ننه را نداده بود. با این حساب یک ماه و هجده روز بود که حتی یک کلمه حرف نزده بود. به زمزمه، برای اینکه بیازماید که هنوز صدایش هست خواند: «من نه منم، نه من منم». بعد که خیالش از هستی صدا راحت شد سلانه سلانه رفت و روی سکوی کنار پارک نشست. این اولین بار از اول تیر هزار و سیصد و هفتاد و هشت شمسی بود که از برنامه تخطی کرده بود. روند هولناک کار کردن، کیفیتی فراانسانی به او داده بود: حالا میتوانست در پنج دقیقه قرآنخوانی اول وقت به مقام رهایی از دانستگی برسد، حالا میتوانست در یک ساعت، هشت کیلومتر مسیر شیب و نشیبدار را بدود، حالا میتوانست هر کنکوری را بدون یک غلط در زمانی کمتر از سه ساعت و بیست دقیقه به پایان برساند، حالا یکبار شاهنامه را با دقت خوانده بود، حالا تاریخ بیهقی را شروع کرده بود. حتی میتوانست مدت زمان خواب خود را به چهار ساعت در روز کاهش دهد و برنامه را با چنین فشار خردکننده‌ای همچنان ادامه دهد: بدون جمعه، بدون تعطیل.

روی سکوی پارک نشست و به صدای شب خیره شد و بدترین سؤال تاریخ به سراغش آمد: «که چی؟» او به یکباره همه چیز را کنار گذاشت. او دیگر تا روز کنکور حتی یک کلمه نخواند و بدتر آنکه حتی یکبار چیزی را که مربوط به کنکور باشد در ذهن مرور نکرد. بگذارید از این مرحله به سرعت عبور کنیم. فقط همینکه: او از بیست و سه اسفند تا شش تیر (روز قبل از کنکور) احوالاتی را تجربه کرد که باید در فرصتی مناسب به آن پرداخته شود.

به اصرار پدر، که از احوالات ناصر عباسی سرسام گرفته بود، در تاریخ هفتم تیر هزار و سی‌صد و هفتاد و نه شمسی کنکور داد: بدون حضور، از سر رفع تکلیف، با تمسخری عمیق در جان.

آفتاب دیگر غروب کرده بود. مرور دوباره‌ی بیست و سه اسفند هزار و سیصد و هفتاد و هشت، مثل تیزی دشنه قبلش را خلید. ناصر عباسی دستش را بر پنجره کشید و به هقهق افتاد. در زندگی فقط یکبار میتوانی در سال اولی که کنکور میدهی رتبهی یک شوی و بعد ابتذال چند دهسالهی خواندن برق را در شریف، به روشنترین دلیل به رخ بکشی. حالا دیگر همه چیز از دست رفته بود. و به مبتذل‌ترین شکل هم از دست رفته بود. 

پدر از در درآمد. یک سینی در دست، یک لیوان چای در سینی، یک بشقاب با دو بیسکوییت گرجی در بشقاب و  دو چشم پر از ذوق. سینی را روی میز تحریر ناصر گذاشت، شانهی ناصر را گرفت. حرفی نزد و در سکوت اتاق را ترک کرد. ناصر خطی بر هق‌هق خود کشید، چای نوشید، بیسکوییت مزهمزه کرد و همه‌ی جانش پر شد از مدال فیلدز.               

  • فراز قلبی
۰۳
بهمن

عادل فردوسی پور از آن مردهایی است که راحت خون می‌ریزند. دیدم که می‌گویم. دیدم که سر اینکه طرف سرش را از پنجره‌ی ماشین کرد بیرون و بهش گفت فلان فلان شده، چه طور گلاویز شد و چه طور می‌شد که طرف را کشته باشد و الان چشم به راه رضایت کسان طرف باشد. و کاش کشته بود. عادل چیزی ندارد که از دست بدهد، پس با خودش می گوید "خونه‌ی آخرش مرگه". با خودش همین را می گوید که این قدر هار است، این قدر چیزندار. چیزندارها ندارند که از دست بدهند و خون را راحت می ریزند. چشیدم که می‌گویم.  

آذرماه نود و دو است. آذرماه نود و دو است و اولین برف سال آغاز کرده است. اولین برف سال آغاز کرده و صبح که بشود تهران در ترافیک گره خواهد خورد. تهران در ترافیک گره خواهد خورد و سگ‌خلقی، جان عادل را هاشور خواهد زد. جان عادل را هاشور خواهد زد و دق دلی لعنتی‌ش را سر من خالی خواهد کرد. سرمن خالی خواهد کرد و مستأصل می‌شوم. آن قدر که باز ازش بدم می آید و می خزم کناره پنجره‌ی آشپزخانه و زل می‌زنم به ولی‌عصر و اولین برف سال را نگاه می‌کنم. بعد نگاهم می‌لغزد به حاشیه‌ی خیابان و حرکتهای مرموزی را بو می‌کشم. بعد خیلی آرام چشمهایم را تاب می‌دهم تا خانه‌ی هنوز برج نشده‌ی کناردستی، که چند درخت خرمالو سالهاست که هر آبان به بار می‌نشینند و بارشان آذر ماه می‌رسد و پسرهای پیرزن می‌افتند به جان درخت‌ها و پیرزن به نذر هرسال چند خرمالو هم برای من می‌آورد و من می‌آورمش داخل و بهش چای سبز می‌دهم و بهش خرما تعارف می‌کنم و او خرما را مزه مزه می‌کند و بعد صحبت‌مان گل می اندازد و باز نقشه ی قدیمی‌مان را مرور می‌کنیم.

کاش عادل فردا برود. کاش بهانه نیاورد که برف باریده و از زیرکار شانه خالی کند. کاش حتی اگر بهانه آورد، مدیر آژانس زنگ بزند که "عادل! کدوم گوری هستی، ماشین نداریم ها، جلدی اینجا باش." اگر برود دیگر امان نمی دهم که با خلقِ سگ برگردد و دق دلی‌ش را سرم خالی کند تا بعد مجبور باشم پنجشنبه شبی هرکاری انجام دهم تا آقا راضی شود. تا مثل سگ باهام رفتار کند. تا وقتی کارش باهام تمام شد پشتش را بکند و بخوابد. بی آنکه دوش بگیرد، بی آنکه چهارتا نوازش کند، بی آنکه آن دهن بی مصرفش را باز کند و دلداری‌م دهد. فقط بخوابد و تمام شب از بوی ناتمیزش دلم بهم بخورد و بخواهم که نباشد و بیشتر آنکه بخواهم که نباشم.

فردا می‌رویم. سوار قطار می‌شویم و برف‌ها را نگاه می کنیم و تهران را برای عادل و پسرهای پیرزن می‌گذاریم. پیرزن چقدر خوشحال است، چه قدر سرخوش است. این همه سال و این همه بار که خرمالو آورد، می‌گفت می‌خواهم بروم مشهد بمیرم و من در جواب که عادل کفری می‌شود، هار می‌شود، می‌گردد و دست آخر پیدامان می‌کند و خیلی راحت، بی آنکه حتی دلش بلرزد، خون مرا می‌ریزد و تو را برمی‌گرداند پیش پسرهایت. می‌گفت خون ریختن که آسون نیست. می‌گفتم آسون است، برای چیزنداری که دائم ورد می‌خواند که «خونه‌ی آخرش مرگه» آسون است. می گفت پس چه کنیم. می گفتم برویم کربلا که دور است. دلش آشوب می‌شد. اشک می‌افتاد پشت چشمهاش و می گفت من طاقت خاک کربلا را ندارم. اشک را که می‌دیدم نرم می شدم و برای خاطر پیرزن دل به دل مشهد می‌دادم باز. اندک اندک بغض می‌رفت و کورسوی خاطرات از پشت خاکستری‌های فراموشی داغ می‌شد و به آتش می‌نشست و خاطرش می رفت تا سال‌ها سال‌ها دور که با آن جوان بلند قد خوبخنده‌ی پالتو مشکی‌پوش، ماه عسل را به رنگ مشهد زدند. بعد با ناز می‌پرسید که مشهد چه رنگی ست؟ می گفتم زرد. می گفت نه! آبی‌ست. و من کلی تکان می‌خوردم که پیرزن چه طور این مشهدِ زرد را آبی می‌بیند. بعد می‌دیدم تکان خوردن ندارد که، خود من هم کربلای سرخ را به رنگ سبز می‌بینم؛ سبز سیدی.

بهترین روزهای سال، پنجشنبه‌هایی است که نود دارد و نود تا ساعت ها پس از بامداد امتداد دارد و عادل می‌نشیند و نود می‌بیند و من هم به خواب زده می‌شوم و پا نمی‌دهم تا مثل سگ با من تا کند. پنجشنبه‌ها نود دیرتر شروع می‌شود. حول و حوش یازده. می نشینم کنار عادل که میخ نود است و برایش میوه پوست می‌گیرم. یک ساعت که گذشت می‌روم که به خواب زده شوم. چشمهایم را می‌بندم و مجری بلند قد خوبخنده‌ی نود را تخیل می‌کنم که پالتوی مشکی‌ش را پوشیده و دستم را گرفته و زیر آسمان آبی مشهد راه می‌رویم. دستش را سفت فشار می‌دهم و او هی می‌خندد و من هی می‌خندم و او باز تندتر و تندتر حرف می‌زند. بعد بغض می‌کنم و با خودم می‌گویم بهترین روزهای سال، پنجشنبه‌هایی است که نود دارد. مثل هفته‌ی پیش که قدیمی‌های پرسپولیس بازی داشتند و بهترین روز سال شد. عادل کار را تعطیل کرد و آمد نشست جلوی تلویزیون. گل اول پرسپولیس با پاس ناصر محمدخانی زده شد. ناصر خیلی راحت خون می‌ریزد. دیدم که می‌گویم. وقتی صورت تکیده‌اش افتاد در قاب تصویر گفتم اینکه برای از دست دادن کلی چیز داشت، این دیگر چرا؟ عادل به صورت تکیده‌ی ناصر نگاه کرد و گفت کلاً حیف شد. حیف شد؟ شاید حیف شد.

فردا که تهران پشتمان گم شود آرام می‌نشینم کنار پیرزن و دستش را در دستم می‌گیرم و سفت فشار می‌دهم و می‌پرسم مرد پالتو مشکی پوشَت چه شد؟ پیرزن مستأصل می‌شود. آن قدر که ازم بدش می‌آید و می‌خزد کنار پنجره‌ی قطار و زل می زند به بیابان و اولین برف سال را نگاه می‌کند و بعد خیلی آرام چشمهایش را تاب می‌دهد به دورها، جایی که درخت‌های خرمالو زیر اولین برف سال، بارهاشان رسیده و رنگ نارنجی را به فضا پاشیده‌اند.   


پی نوشت: یک طرح که خیلی وقت پیش نوشته بودمش و امروز در صحبت با دوستی یادم آمد هست و گفتم که بگذارمش اینجا.               

  • فراز قلبی
۲۵
بهمن

 

امید خسروی ایمیل زده که حمید مرده. می‌ریزم بهم. سیگار پشت سیگار. کلافگی. بی‌قراری و اشک. به همه‌ی روزهایی که مثل برق گذشت فکر می‌کنم. سی و هشت سالگی سنی نیست که کسی سکته کند، آن هم روی یک کاناپه‌ی آبی زهوار دررفته، آن‌هم تنها و بی‌کس، آن هم وقتی پیدات ‌کنند که یک هفته از مردنت گذشته باشد، آن هم در گوشه‌ی غربت. حمید مرد. به همین سادگی.

 

 

آلبوم جلد جیر را از کتابخانه می‌کشم بیرون. این را نگاه کن! من و طاهره و ماهان و حمید و شقایق و مهراد در آن سفر به یاد ماندنی به کلاردشت. آخ!

 

 

حمید که رفت رفتنش خیلی‌ها را مثل صاعقه گزید. بیشتر از همه مهراد را. و شاید کمتر از همه شقایق را. شبی که رفت و دیگر نیامد با من بود. به تجریش که رسیدیم گفت نگه دارم، گفت می‌خواهد تا خانه پیاده گز کند. کوله‌ی سنگینش را از صندوق عقب برداشت، نخی روشن کرد، دستی تکان داد و نرم نرمک در ولی‌عصر گم شد. رفت و دیگر برنگشت.

 

 

من و حمید در دبیرستان صدر هم‌ مدرسه‌ای بودیم. بعد هم هر دو در دانشکده‌ی ریاضی شریف ادامه‌ی تحصیل دادیم. من ریاضی محض خواندم و او علوم کامپیوتر. نجیب و آقا و باهوش بود. بسیار کاری و بسیار مؤدب. بیست و سه سالگی ارشدش را گرفت و تا بیست و پنج سالگی کار کرد و کار کرد و پولی جمع کرد و با شقایق عروسی کرد. بعد دوباره تا سی‌سالگی کار کرد و کار کرد و خانه‌ی پارک‌وی را خرید. خیالش که بابت خانه راحت شد بچه‌دار شدند و مهراد آمد. دوباره کار و کار بود تا سی و سه سالگی که آن دفتر نقلی ولی شیک را در جردن خرید و گویا همه چیز بر وفق مراد بود.  

 

 

یک عصر سه‌شنبه‌ در میانه‌ی آذر بود که زنگ زد. گفت بیا سراغم که دلم بدجور هوات رو کرده. رفتم سراغش. تو ماشین که نشست یک فلش درآورد و زد به ضبط و گفت بنداز بریم شمشک. گفتم خوبی؟ گفت بریم شمشک قلبی جان که هوس جوجه بااستخوان‌ کاکتوس رو کردم. بعد آرام در جایش لمید و گه‌گاه سیگاری آتیش می‌کرد و به فرهاد و بعد به فروغی گوش می‌داد و انگار جایی بیرون از مکان و زمان ایستاده بود. تا بالای دیزین رفتیم. دو تا چای دارچین سفارش داد و آن بالا حین خوردن چای اشکی ریخت. وقت برگشتن گفت اشتها ندارد. گفت برگردیم تهران که کار دارد. نیم ساعتی که در جاده راندیم ضبط را خاموش کرد. شیشه را اندکی پایین داد. سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و یکباره گفت: «فراز! با طاهره خوبی؟» مشکوک نگاهش کردم «ها! بد نیستیم. معمولی. چطور؟» یک دقیقه‌ای به سکوت گذشت و بعد نجواکنان: «من چند روز پیش از خواب بلند شدم و یکهو چیزی یادم اومد. یادم اومد که بیشتر از پنج ساله که شقایق بهم نگفته «عزیزم»، بهم نگفته «دوستت دارم»، بی‌هوا نیامده و بغلم نکرده، بی‌هوا نیامده و یک بوسه مهمانم نکرده، پنج ساله که به هیچی مطلق گذشته. اون روز اینها همه یادم اومد. باورت می‌شه؟» ساکت بودم و می‌خواستم ساکت بمانم. حمید کسی نبود که از این حرف‌ها بزند. کسی هم نبود که اگر شروع می‌کردم به کلیشه بافتن گوش شنوایی داشته باشد. تا تجریش ساکت ماندیم. از ماشین پیاده شد. کوله‌پشتی‌اش را برداشت و رفت. نه به خانه برگشت و نه دیگر کسی ازش باخبر شد. رفت تا پنج سال بعد خبر برسد که در جایی در اسپانیا روی یک مبل زهوار دررفته‌ی آبی سکته کرده و مرده. همین.

 

 

 

  • فراز قلبی
۱۲
بهمن

آلبوم جلد جیر را ورق می‌زنم. آخ! من و شیرزاد حسینی و علی محمدی، دست در گردن یکدیگر، خنده‌ای از ته دل، جلوی دبیرستان صدر، خرداد هفتاد و شش، وقت رئیس شدن خاتمی. شیرزاد حسینی را ای خبرکی دارم ازش. زن گرفته و رفته‌اند نیوزلند. اما علی محمدی دود شد و رفت هوا. زنده‌س؟ مرده‌س؟ کجاس؟ آی علی محمدی! علی محمدی!

××××

وقتی پدر علی محمدی در سال هفتاد و دو آن آپارتمان سه‌خوابه را در امام‌زاده قاسم خرید علی دوازده ساله بود و خیلی زود در همان خانه بالغ شد. خودش می‌گفت آن شب، رگبار تندی گرفته بود. رگبار روی قاب فلزی پنجره شلاق می‌کشید و تق تقِ بد طنینش دائم فکر او را از ثریا اسفندیاری منقطع می‌کرد. در میانه‌های رفتن و آمدن ثریا آن حس عجیب چند ثانیه‌ای آمد. حس که رفت و کرختی آمد از عذابی نامعلوم به خودش پیچید و گریه کرد. علی محمدی بالغ شده بود.

آن خانه چهار واحد داشت که وقت آمدن محمدی‌ها هنوز دوتایش خالی بود. طبقه‌ی اول را قبل‌تر اسفندیاری‌ها خریده بودند. دو خانواده خیلی زود ایاغ شدند. در حیاط میز و صندلی گذاشتند و شب‌ها مردها که می‌رسیدند می‌دیدند زن‌ها بساط کرده‌اند پس گل از گلشان می‌شکفت و جلدی مهیا می‌شدند و این‌طور تا نیمه‌های شب می‌گفتند و می‌شنیدند و خوش بودند. 

سال بعدش، تیرماه، ثریا اسفندیاری سی‌ساله شد و مردش برای پاس‌داشت سی‌سالگی دست زنش را گرفت و برد یونان. زهرا، مادر علی، کلید خانه را از دست ثریا گرفت و قول داد گل‌هاشان را مثل تخم چشمش مراقبت کند. 

سه چهار روز بعد، حوالی یک عصر دم‌کرده‌ی حوصله‌سربر، تلفن زنگ خورد و غوغا شد. داییِ پدر علی، که بزرگ فامیل بود و روی سرش قسم می‌خوردند و وزنه‌ای بود برای خودش، تو شصت و سه‌ سالگی در یک عصر دم کرده‌ی تابستانی روی مبل خانه سکته کرد و مرد. پدر علی خودش را رساند خانه و دست زهرا را گرفت و با کلی شلوغ‌بازی‌های‌ معمول این‌طور وقت‌ها از خانه جستند بیرون و گازش را گرفتند و رفتند. 

علی، بی‌خیال و کم‌حوصله، کمی در حیاط پلکید و با باغچه ور رفت.  بعد سری به کوچه زد و تا امامزاده رفت . آشنایی ندید و حوصله‌ش سر رفت و برگشت خانه. حالا حوالی شش شده بود. دسته کلید خانه‌ی اسفندیاری‌ها روی کلید‌آویز آویزان بود. بی‌هوا برش داشت. رفت طبقه‌ی اول. در را باز کرد. در خانه گشتی زد. در یخچال را باز کرد. شکلات‌های خارجی چشمک می‌زدند. خواست ناخنکی بزند ولی برخودش افسار زد. حواسش بود که ردی از حضور ناخوانده‌اش به جا نگذارد. چرخش که در اطراف و اکناف تمام شد به اتاق خواب اسفندیاری‌ها رفت. کمد ثریا را باز کرد. بوی ثریا پیچید در مشامش. چند دست لباس او را برداشت و خودش را در لباس‌های زن پیچید. چند ثانیه‌ای از بوی لباس‌ها در خلسه بود. فکر کرد که الان است که آن خس خوب چندثانیه‌ای بیاید اما تلفن زنگ زد و او مثل برق‌گرفته‌ها از جا جهید. تلفن با آن زنگ کرکننده سر بازایستادن نداشت. پریز را کشید و از سکوتی که به ناگاه خانه را آغشت تعجب کرد. از خودش شرمش شد و به خودش پیچید و بغض کرد. لباس‌های ثریا را، با دقتی وسواس‌آلود، در کمد بازچید. آنگاه تمام ذهنش را جمع کرد. سعی کرد هر  ردی را از یک حضور ناخواسته پاک کند. بعد از خانه بیرون زد. هوا رو به غروب بود. تا پشت‌بام رفت. چندک زد. تهران رو به خاکستری بود و غم همین‌طور الکی آمد و بغض شد و بعد یک دل سیر گریه کرد.  

محمدی‌ها که برگشتند چشم‌هاشان پف کرده بود و معلوم بود که قرار است به تلنگری از جا بجهند. علی خزید در اتاقش و خودش را با تراشیدن چوب مشغول کرد. زهرا قرار که گرفت یادش آمد که گل‌های اسفندیاری‌ها معطل آب است. کلید را برداشت و رفت بالا. دو سه دقیقه بعد هراسان برگشت پایین و رو به پدر علی کرد و  با صدایی که جیغ شده بود غرید «تلفن شون از برق کشیده شده، تو رفتی بالا؟» عصب‌های علی محمدی جیغ کشید و چاقو دستش را خلید.

  • فراز قلبی
۰۵
بهمن

دختر با نظمی آهنین در کتابخانه می‌نشیند و تا خستگی تمام تنش را و تمام ذهنش را کرخت نکند دست نمی‌کشد. در فواصل این در کتابخانه‌نشینی پایین می‌آید، پول می‌اندازد در دستگاه، شکلات داغ می‌گیرد و  در فضای باز دانشگاه یک چهارضلعی می‌سازد که چهار رأسش کتابخانه‌ی مرکزی، دانشکده‌ی شیمی، دانشکده‌ی مکانیک و دانشکده‌ی ریاضی است. این چهار ضلعی را سه بار گز می‌کند. دقیقاً سه بار.

نظم! نظم! نظم! پنج روز در هفته، شنبه تا چهارشنبه، هفت صبح تا هشت شب، جز زمان‌هایی که کلاس است و ناهار، یا قراری مهم با دوستی عزیز.

پنج‌شنبه ول‌شدگی است. نه به نظم. نه به هنجار. نه به نصیحت‌های تکراری. پنج‌شنبه کافه‌گردی است، قهقهه و رهایی، در کوچه‌های تهران گم شدن، شب‌نشینی و مستی، در مستی دوتا شدن یا حتی سه‌تا شدن.

جمعه‌ صبح‌ها اما برای خانواده است. شال به سر انداختن به احترام بابابزرگ و خنده‌های خوب الکی. از همین الکی‌‌های مفید، خیلی مفید.  

عصر جمعه وقت تنهایی‌ست، وقت تفکر و غم و سیگارِ کنار پنجره و اتاق عزیرتر از جان و قفسه‌های جادویی کتاب و نگاه و فیلم و موسیقی و شعر و نوشتن.

باریک است. کمابیش بلند. ته رنگ دلپذیری دارد از یک زیبایی‌ طبیعی که همراه شده با شخصیتی قوی و یک هوشمندی هولناک. و همین هوش آن زیبایی سفید طبیعی را در رنگی روشنفکرانه مکرر می کند.

آن موهای شش‌ساله!  آن قهوه‌‌ای‌ها که وقتی در خلوت اتاق کوروش از شرق تا غرب آن لاغر برفین تاب می‌خورد شاید مثل برقی در روح، تمام هوشیاری‌ام را در کسری از ثانیه به ناکجاآباد پرتاب می‌کرد. و آخ!

نگاه کن: عصبیتی نرم در چهره‌ای استخوانی که همراه شده با سلیقه‌ای کاملاً فکر شده در اطوار و لباس و ادا. و همه‌ی اینها و باز همه‌ی اینها سه‌گانه‌ای دخترانه/زنانه/پسرانه ساخته است از او که حتی من آسمان‌جل بی‌خیال گرم و سرد کشیده در همهمه‌ی رابطه‌های رنگ رنگ را نیز در عشقی هذیانی به درد کشیده است. و آخ!

 

در میدانک جلوی کتابخانه‌ی مرکزی چرخ می‌زنم. مشوش و مغشوش. سیگار پشت سیگار. دود که شش‌ها را می‌انبارد جزئیاتی خرد از او درم وزن می‌گیرد و من از صراحت سنگین این هوشیاری تیز در باب این همه جزئیات به اعجاب می‌شوم.

اولش یک کرم ریختن خنک بود. کورسویی از تصاحب یک تن دیگر. شد که چه بهتر، نشد که به ... . خیلی صریح، بی‌اداهای آشنای چندصد ساله گفت «این کرم‌های خنک مبتذل را رها کن»، گفت که کنجکاو است بر تنانگیِ با من. سریع و قاطع گفت. بی‌تخفیف و ‌بی‌ظرافت. و جدی و عمیق. و منِ عادت کرده به ناز و اداهای شرقی در گام اول مبهوت شدم.

و عشق زود زود آمد. همان اول‌ها. من مثل شاگردهای تازه‌کار. و عشق از همان عشق‌های سال‌های دور. از همان قشنگ‌ها. از همان‌ها که در تمام این سال‌ها، بعد از آن زخم اول، هرهر به ریشش خندیدیم و خندیدم. و عشق تن را کمرنگ کرد. و عشق حسادت را پررنگ کرد. و عشق مالکیت را پیرنگ کرد. 

گفت تمام. زود گفت، خیلی زود. زود به کوتاهی عمر غمگین یک فصل. من مات، من مبهوت. گفتم چرا؟ گفت در نظم آهنینش فرصت چند تنانگی را ندارد. گفت تنانگی با من دیگر، و شاید از اول، او را خوشایند نیست. گفت طبیعی است که به تنش فرصت تنی دیگر را بدهد.

آفتاب پاییزی در برگ‌های افتاده بیداد می‌کند. ترنم نیاز فروغی مثل وحی آمده. بی‌قراری نکردم. کنه نشدم. با خرواری درد فقط لبخند زدم و اشک ریختم. با همان جذابیت تلخ روشنفکرانه گفت اگر الان ناز اشکت را بکشم می‌دانی که تعارف است و دروغ ، و نکشید.

می‌آید پایین. ظرف شکلات داغ در دستش. بی‌خیال و رها. با همان هوشمندی هولناک، و مویی شش ساله که از زیرشال بیرون جهیده و تا پایین کمر را آراسته. و آخ!

سلام می‌کند. سلام می‌کنم. می‌پرسد چه کار دارم. می‌گویم از نبودنش درد می‌کشم. و بی‌غرور در لحنم گدایی ترحم می‌کنم. می‌گوید می‌فهمد درک می‌کند ولی جز این رفتاری نمی‌تواند. می‌گوید این ترحم خو‌اهی حالش را بد می‌کند. 

خطی از شکلات داغ لب تا چانه‌اش را آلوده است. نگاه می‌کنم. در نجوایی روبه رهایی می‌گویم چه خوب بود که مثل مارتین ایدن از همین خط کثیف بفهمم که او هم دختری است مثل این همه دختر. از این فکر قوت می‌گیرم. بله! بله! قطعاً اینگونه است؛ او، با این خط کثیف شکلات بر صورت، چه دارد که تمامتم از نبودنش در درد شده؟ هیچ. چیزی است مثل تمام این تن‌های معمولی مکرر. قوت گرفته‌ام. چهارضلعی را سه بار مکرر می‌کنیم. و می‌رود.

حالا آفتاب سر غروب دارد. تلخ و جانکاه است. به تعاونی ‌رسیده‌ام. حباب قوت میترکد. از آن خط کثیف شکلات تمام تنم تیر می‌کشد. کاش می‌شد که یکبار، فقط یکبار دیگر لبم را بر آن خط کثیف جادویی می‌گذاشتم. کاش از آن کاش‌های محال ...........................................    

  

اتود اول

  • فراز قلبی
۱۸
شهریور

از تیر آوردَنَش اینجا، اینجا در ساختمونِ ما، ساختمونِ قشنگِ ما، که پشتش کوهه و جلوش زمین، زمینِ خاکی. که کنارِ راستش پارکه و کنارِ چپش سفارت. عصرها بچه‌های سفیر با چشم‌های بادومی ‌می‌دون زیر نور، زیرِ نورِ آفتابِ کم‌کمک بی‌حال‌شونده‌ی شهریور. می دون و عوعو می‌کنن.

اول‌ها چند باری تو بالکن دیده بودمش. یکبار زل زده بود به بازیِ چشم‌بادومی‌ها و ریز ریز می‌خندید. چشماش سبز بود. سبزها خبر می‌دادن از قشنگیِ جوونی‌. پسرش بُرده به خودش! حتی قشنگ‌تر از خودش! با چشمایی بین سبز و آبی.

سالِ پیش عاشقِ پسر شدم. موقعِ درسِ پیانو. نگاهم گره خورد به نگاهِ جدی‌ش و تو یه بازه‌ی چند ماهه کل بودنم چیزی بین سبز و آبی شد. خدایا چه حرفای گنده گنده‌ای.

معشوقِ سبزآبیِ من چند ماهِ تموم خون خونش رو ‌خورد. دلش هم تنگ بود و هم سوخته. آخر هم زد به سیمِ آخر و داد و قال راه انداخت و به زنِ پولدارش، که پونزده سال از خودش بزرگ‌تره، گفت یا عزیز رو می‌یاریم یا من برای همیشه می‌رم. نمی‌رفت که! لاف می‌زد. ولی خب کاره دیگه، شایدم می‌رفت. اینه که زن با اینکه حرف حرفِ خودشه و اخلاقِ این سلیطه‌ها رو داره کوتاه اومد و عزیز را با سلام و صلوات آوردن.

یک وقتی مامان می‌گفت عزیز خونه‌ی خیلی قشنگی تو احتشامیه داره با کلی درختای بزرگ و قدیمی. ای مامانِ ساده‌دل! چرا این قدر راحت خودت رو لو می‌دی؟ تو کی رفتی خونه‌ی عزیز؟ با کی رفتی؟ با معشوقِ سبزآبیِ من؟ چرا اینقد بابا رو دق می‌دی؟ چرا اینقد منو دق می‌دی؟   

اولین بار از نزدیک عزیز رو وقتی دیدم که رفته بودم از معشوق مشقِ پیانو بگیرم. آخرای تیر بود. عزیز نشسته بود تو آشپزخونه به حلِ جدول. مشقم که تموم شد چشمامون درهم گره خورد. سلام کردم. ریز ریز خندید و گفت بشینم. نشستم و برام شربت سکنجین درست کرد. همین طور که ظرف‌ها را می‌جورید نگاش می‌کردم: خیلی نظیف، نه چاق نه لاغر. دامنِ ضخیمِ طوسیِ کتونِ بلند پوشیده بود با ژاکتی سورمه‌ای که تا نزدیکای زانوش رو پوشونده بود. یه شال خاکستری خوشگل هم انداخته بود رو شونه‌هاش. شربت رو گذاشت جلوم و شروع کرد با شال خاکستری‌ش عینکش رو تمیز کردن. شربتم که تموم شد دوست شدیم.

یکبار بهش گفتم عزیز تو از کی سیگار می‌کشی؟ گفت از سیزده سالگی. بهش گفتم پس با این حساب من دو سال هم دیر شروع کردم. خندید و با دست‌های پیرش موهای فرفریِ بلندم رو ناز کرد و گفت آره خیلی دیر شده.

چند شب پیش معشوق و زنِ سلیطه‌‌ش مهمونِ ما بودن. چند نفر دیگه هم بودن. تولد مامان بود. سبزآبی و مامان بدجور مست کرده بودن. تابلو بهم نخ می‌دادن و بابا و سلیطه خون خونشون رو می‌خورد. تف به ذاتِ سبزآبی و مامان با هم. گورِ باباشان. از این مهمونی‌های هفت هشت نفره‌ی خیلیِ خیلیِ کول حالم بهم می‌خوره.

رفتم پیش عزیز. سیگار کشیدیم و ودکا خوردیم و من آهنگ‌های روسی زدم و اون هم شروع کرد به خوندن. با تعجب گفتم عزیز تو مگه روسی بلدی؟ صداش خیلی قوی بود. یه جورایی زنانه مردانه بود؛ مثلاً مثل دلکش. فکر کردم چه قصه‌هایی که نداشته، چه عشق‌هایی، چه شور و حال‌هایی. با این چشمای سبز، با این صدا، با این خنده‌ی ریزِ قشنگ. گفتم عزیز عاشق شدی؟ دلش گرفت و گریه کرد. بعد قصه‌های عجیبی تعریف کرد از یک مردِ روسِ چشم‌آبی‌ که کلی دل داده بودن به هم و تا اسپانیا رفته بودن. مست کرده بودم. گفتم عزیز چی شد آخر؟ گفت یه تابستونِ گرم، تو بغداد، سرِ قاچاقِ شکر سرش رو بریدن و تنِ بی‌سرش رو انداختن تو شط. بعد نگاش رو انداخت به شبِ دم‌کرده‌ی شهریور و آواز خوند. گفتم عزیز تو اولین بار کی یه مرد رو بوسیدی؟ گفت وقتِ اولین سیگار. گفتم همین مرد روسی رو؟ گفت نه. گفت یه پسر بوگندو رو، یه هم محله‌ای. منم دلم گرفت. هنوز هیچ پسری منو نبوسیده. دوست داشتم با پسرِ عزیز فرار می‌کردیم به یه جای دور. دوست داشتم منو می‌بوسید.  

فرداش، بیست و پنج شهریور، بابا سگ شده بود. همش می‌ترسه مامان ولش کنه بره ولی جرأت نداره باهاش طرف شه، هیچ وقت نداشته. سگ شده بود و دق دلی دیشب رو سر من خالی کرد. هوار هوار راه انداخته بود و فریاد می‌کشید که گه خوردی سیگار کشیدی، که گه خوردی زهرماری خوردی. بعدش آمد تو اتاق و با مشت کوبید به کمد و یک سیلی هم خوابوند تو گوشم. تابلو بود که من بهانه‌ام. چقدر بدم می‌یاد از این مردایی که از ک/و/نِ بوگندوی زنشون می‌خورن. دست آخر رفت خونه‌ی سلیطه و دوتایی بلوایی راه انداختن اون سرش ناپیدا.

عزیز حالش بد شد. آمبولانس صدا کردن. با حالتی ناباور، با چشمای از حدقه دراومده رو به مامان کردم و گفتم همه‌ی این بلواها از گورِ تو و پسرِ عزیز بلند می‌شه. هیچی نگفت. سیگاری روشن کرد و مثل زنهای عاصی سینمای کلاسیک، رو به آفتاب شد و پک زد و اشکِ بی‌صدا ریخت.  

امروز مامان آمده می‌گه عزیز رفته پیشِ خدا. دوتا زانوم رو گرفتم تو بغلم و دوست دارم با تک تکِ سیگارهایی که کشیده‌ام بابای احمقِ عوضی‌م  رو بسوزونم. کاش مامان با معشوقِ چشم آبیِ من بره. بره و بابام و سلیطه دق کنن. کاش اون دوتا هم تو مسیرِ احتشامیه سقط شن. کاش. 

  • فراز قلبی
۰۷
فروردين

امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل‌، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشه‌ی قشنگِ لطیفِ خلسه‌آور. همسایه‌ی پایینی زنِ جوان و مردِ نیمِ جوانی هستن که چون زن از اون چادری‌های سفت و سخته و مرد آلوده به ریشِ توپیِ کر و کثیف، کسی از اهل آپارتمان محلشان نمی‌ذاره. مامان که از بعد از هشتاد و هشت در بد اومدن از این جماعت شده عین همون حزب‌اللهی‌های عوضی هشتاد و هشتی، منتها از اون ور بوم، حتی آشِ خیلی خیلی خوش‌بوی زنِ چادرپوش را ریخت دور و حکم کرد که خوردن از دست اینها حرومه. اولای اسفند بود که زنِ چادرپوش آش آورد‌ و گفت برا پشت پای شوهرش پخته. اون شب موقع دادنِ آش چادرش کنار رفته، صورتِ استخوانیِ مهربونش و بافتنی زرد قشنگش پیدا بود. پُرِ پُر نوزده بیست سالش بود. صداش از ته چاه می‌یومد و حتی به صورتم نگاه هم نکرد. بابا فردا پس‌فرداش گفت شوهرِ رفته سوریه. مامان که وجدانش قدری از به فنا دادنِ آش خط‌خطی شده بود انگار کن که راحت شده باشه جیغی کشید و چارتا فش به اسد و اینها و بقیه داد و منت سرِ ما که «دیدید خوب شد آش رو ریختم دور» و با این حال یادش نرف که کاسه رو موقع تحویل با شکلات و گز پر کنه.

اول که آش رو آورد بدم اومد، حرصم گرفت، چارتا فش هم به این اداهای نجابت و حیا و اینها دادم. بعد دلم نرم شد. تو مبل فرورفتم و به این فک ‌کردم که چقدر حیف شده این دخترِ مهربون با اون شوهر صد‌کیلویی تقریباً زشتش. بعد فکرهای عجیب زد به سرم. دلم خواست این دختر، زنم بود. با همین شرم و حیا و مهربونی. از دوست‌دخترم بدم اومد. از سلیطه‌بازی‌ش. از اداهای مثلاً مدرنِ الکی‌ش. از اینکه سیگار می‌کشه، از اینکه باکره نبوده واسه من، از همه بیشتر از اینکه یه روز خیلی راحت می‌تونه بگه تموم و بره. بعد دلم خواس دوباره نمازم رو شرو کنم و بکشم بیرون از این زندگی پر از تشویش که همه‌ش دلشوره داری دوست دخترت خیلی ساده و خیلی پوچ بذارتت و بره. بعد دیدم انصافاً حیف نشده این دختر؛ شوهرش کلی حیا داره، کلی نجیبه، هربار که با زن‌های آپارتمان هم‌کلام شده سرش پایین بوده، نشده حتی یکبار تو این یکسال صدای بلندش رو شنیده باشیم. بعد بیشتر از نگار از خودم بدم اومد. از خود گه لعنتی‌م. چقدر من و نگار سر هم هوار کشیده باشیم خوبه؟ چقدر؟ چند بار با دوستای هم ریخته باشیم رو هم خوبه؟ چندبار؟ اما خب همه‌ی این حزب‌اللهی‌ها که مثل این دوتا نیستن. کلی آدم مادرقحبه هم توشون هس. بعد دوباره صورت استخوانی دختر مهربون اومد جلوی چشمام و در همون حالِ بی‌حالی از اینکه دارم به زنِ مرد حیادار پایینی فک می‌کنم شرمم شد. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به نگار. برنداشت.   

بابا برادر بزرگه‌س و از یکی دو ساعت بعد از تحویل سال آمد و شدِ کوچک‌های فامیل شروع شده. حوصله‌ ندارم این روزا. سلامی می‌کنم و سریع می‌خزم تو اتاق. خونه‌ی پایینی از صبح شلوغه. کلی آدم آمده‌ان و صدای غوغاشان از یکی دو ساعت پیش هی بلند و بلندتر شده. تشخیص اینکه مجلسِ خنده‌س یا گریه سخته. پایین، تو حیاط، مردی سال دار با شکمِ تپه‌مانند و ته ریش کثیف سفید، که صورتش رو بدشگون کرده، با دست راست شونه‌‌ی دختر مهربون رو گرفته و در گوشش ور ور می‌کنه و با اون یکی دست تسبیح می‌گردونه. از تسبیح بدم می‌یاد، عوضش از چفیه خوشم می‌یاد. مردک با اون دستهای چاق انرژی بدی ریخته تو فضا، کاش چفیه داشت.

چادر افتاده رو دوشش. تاری مشکی‌ از زیر روسری پیشانی‌ را اریب‌مانند هاشور زده. پیرهنش سبز با برگ‌های بهارآورد و مهره‌های تسبیحِ مردِ نامبارک همنوا شده. بارون نرم نرمک با رنگ خاکستری عصر اولین روز بهار همآواز شده. بوی کاج‌های بارون خورده‌ همه جا را برداشته. دختر بی ‌شنیدنِ مرد سال دار با تیغی کوچک، که قبل‌تر یکبار دست مرد حیادار صدکیلویی دیده بودم، در حال خراش دادنِ مزمنِ تنه‌ی یکی از کاج‌هاس. نمی‌فهمم باران است که روی گونه‌هایش ریخته یا اشک. حالا دیگر زاریِ پایینی‌ها واضح شده. مامان رو می‌شنفم که با آن صدای زنگ‌دار، مرهمِ داغی می‌کنه. دختر مهربون بی‌خویش، مات، گنگ، یله داده از چپ به کوهی کاج، با پنج انگشت باز بر پیشانی، از لرزش نجیب شانه‌‌‌هاش می‌فهمم که دست چاق مرد نامبارک را خوش نمی‌داره. 

                                                                                                                     

                                                                                                                اتود اول

  • فراز قلبی
۲۰
آذر


سارا ملحفه را کنار زده تا آفتاب تنِ سبزه‌اش را سبزه‌تر کند، شاید هم قهوه‌ای. آفتابِ تندِ ظهرِ مردادی، تیز و وحشی، آن سمتِ رخت را زیر ضرب گرفته. سارا خیره در سقف گویی سال‌هاست با دو چشمِ باز مرده است. زور می‌زنم راز و رمز گوشیِ جدید ملکه‌ام شود. توانسته‌ام از گوگل‌استور وی‌پی‌ان نصب کنم و حالا دارم بعدِ بوقی در فیس‌بوک می‌چرخم.

سارا با آن تن باریک و سینه‌های کوچکِ تازه از شیر تهی‌شده با لبِ غارتگرِ پسرِ قندِ عسلش، با آن صورتِ نه‌زیبایش اما در رخت بهترین است. زیباترها چون زیبا هستند به زیبایی‌شان غره‌اند، سارا ولی فقدانِ استانداردهای تنانگی‌‌ را با کیفیتِ اعمالِ حیرت‌آور جبران می‌کند. کش می‌آید و تنش را تا پنجره می‌کشد انگار که لاک‌پشتی باستانی است. پیشانی‌ را می‌گذارد روی شیشه‌ی گرم شده از تیزیِ آفتاب و با دهان روی شیشه بخار می‌زاید. می‌دانم مشوشِ «مردک» است و نگرانِ قند عسلش. به سرش زده مهرش را بگذارد اجرا مگر مردک از خرِ شیطان پیاده شود و قالِ طلاق را بکند. مردک ولی ول‌کن نیست. مرد خوب و مهربانی‌ست. او را می‌خواهد. برای او حاضر شده برود مشاوره و این در مرام مردک یعنی فاجعه. هیهات مردک، هیهات مردا. 

عکسِ مادرِ معشوقک اول می‌افتد روی صفحه‌ی گوشی‌. هفت روز پیش مرده است. زیر عکس کامنت در کامنتِ تسلیت زوزه می‌کشد. تنم تیر می‌کشد. مادر معشوقک اول مثل یک دسته گل، به شصت نرسیده تمام کرده است. می‌شود مگر؟  

سارا لاکِ‌ باستانی را می‌کشد تا حمام. معشوقک اول را خیلی دوست داشتم. اولین بار که هم را بوسیدیم حس مبهمی از مرد شدن درم وزیدن گرفت. اولین بار که تنانگی کردیم حسِ صریحِ مرد شدن درم غوغا کرد. اما چند ماه بیشتر نپایید. یک عصر لعنتی وقتی داشتیم بستنی می‌خوردیم خیلی صریح گفت نمی‌خواهدم و تمام آن صراحت مردانه فرو ریخت. گفت زیادی بچه‌ام. زیادی پاستوریزه‌ام. حتی گفت لذتی نمی‌برد از من بس که در رخت شرم و حیا دارم. بدتر آنکه گفت می‌خواهد در رخت مثل حیوان نعره بزنم و مثل حیوان جیغ بکشد. گفت برو آدمت را پیدا کن، گفت من آدمِ تو نیستم. راست می‌گفت؛ هنوز بلدِ راه نبودم، هنوز بچه و معصوم و شرمگین بودم. بعد اسیرتر شدم، مثلِ ناخوشها شدم. ول نمی‌کردم. همه‌اش التماس، همه‌اش وحشتِ بی او بودن، همه‌اش اضطرابِ بی‌کس ماندن.

مادر معشوقک اول دوستم داشت، خیلی دوستم داشت. دوست داشت شوهر دخترش باشم. در من خودش را می‌دید. فکر می‌کرد من از نسل آدم‌های اکنون نایابی هستم که پای عشقش می‌ایستد. که تنش را می‌پاید، که جانش را نمی‌فروشد. در منِ لعنتی خود فرشته‌اش را می‌دید. سال‌ها پای مردِ معتاد شده‌ی اکنون زنِ تازه گرفته‌اش ایستاده و یک تنه پنج ‌تا بچه را از آب و گل درآورده بود بی‌که تنش را، بی‌که جانش را با غریبه‌ای تاخت بزند.

دستم را گرفت برد آمل و گذاشت در دست معشوقک اول و گفت «سنگ‌هاتان را وا بکنید». می‌دانست از صدقه‌ی سر من است که دخترش دانشجو شده و دوست داشت دخترش زنِ من باشد. در پیچاپیچ جاده پیشانیم را چسبانده بودم به شیشه‌ی سرد اتوبوس و روی شیشه بخار می‌دمیدم. برفها دره‌ها را انباشته بودند. بی‌هوا گفت:

«عزیز جان چیِ این دخترکِ ما رو دوس داری؟»

نگاهش کردم، سرخ شدم، سفید شدم و عرق سردِ شرم پیشانیم را هاشور زد. با دستانِ چاقِ فرشته‌اش موهای سرم را نوازش کرد و تلخندی زد و قطره اشکی زایید و دیگر هیچ نگفت. شاید در تخیلش می‌گفت همین «این» باید مردِ دخترم باشد.

صدایِ شرشر آب کل اتاق را برداشته. حالم خوب نیست. کش می‌آیم. می‌نشینم لبِ تخت. آفتاب تنم را شلاق می‌زند اما سردم است، اما لرزم است. انگار سال‌هاست در این سگ‌لرز مرده‌ام.

کی بود، کجا بود آخرین باری که عاشق شدم؟ ده سال پیش؟ صد سال پیش؟ هزار سال پیش؟ تنِ یخ‌زده‌م را تا پنجره می‌کشم. پیشانیم را می‌گذارم روی شیشه و بخار، پیشِ چشمانم را تار می‌کند. صدای جیغِ کلاغی سمج با زوزه‌ی مردِ وانتی آمیخته است.

چند زن؟ چند دختر؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ لاک‌پشت می‌آید بیرون. لب بی‌رنگ را می‌دهد به دست رژ جیغ و یله می‌نالد «چیه؟» بی‌صدا بازتاب می‌دهم «یه مادر مرده» با آن رژِ جیغ می‌جیغد «می‌آیند، می‌بالند، می‌خندند، می‌ضجرند، می‌میرند و فراموش می‌شوند»

همه‌اش ادا. همه‌اش حرف‌های گنده گنده. این لب با آن رژِ جیغ با چند لب آویخته است؟ ده لب؟ صد لب؟ هزار لب؟ تنم یخ زده است. پیشانی‌م تیر می‌کشد. از لب‌های مردباره‌اش چندشم می‌شود، از تنِ به یغما رفته‌ام. کاش پیشانی‌م این پنجره‌ی یخ‌زده را می‌شکست. کاش مادر معشوقک اول هنوز بود و از آن اتاقِ کوچکِ خیاطی می‌آمد بیرون و چادر سفیدش را سرش می‌کرد و می‌ایستاد به نماز.    

                                                                                     اتود اول: زمستان نود و چهار

  • فراز قلبی