زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۹ مطلب با موضوع «از سینما» ثبت شده است

۲۶
خرداد

«خاطرات کشتار» (Memories of Murder)، محصول 2003ی کره‌ی جنوبی،  فیلمی جنایی-معمایی بر مبنای رخدادی واقعی‌ست: واقعه‌ی قتل‌هایی زنجیره‌ای در یکی از شهرهای کوچک کره‌ از 1986 تا 1991. قربانی این قتل‌ها دخترانی زیبا بوده‌اند که پس از تجاوز به روشی خاص به کام مرگ فرستاده می‌شدند.

فیلم با آفتاب زرد روی گندم‌زار شروع شده، با باران خاکستری ادامه یافته و با آفتاب زرد روی همان گندم‌زار تمام می‌شود. از این جهت من را به یاد «محله‌ی چینی‌ها» انداخت: رازآلودگی نه به تمامی در مه و باران و خاکستری که حتی زیر زرد خیره‌ی آفتاب.

فیلم با معرفی دو پلیس کمابیش دلقک‌مآب و تا حدودی کندذهن شروع می‌شود، که پس از یافته شدن دومین جسد، کارآگاهی کمابیش جدی‌تر و عمیق‌تر از سئول به این دو می‌پیوندد. در ابتدا همه چیز چونان یک بازی کسل‌کننده و عادی و حتی لوس است، آن‌قدر که در حدود دقیقه‌ی چهل با خودم فکر کردم آیا ادامه‌ی تماشا ارزشش را دارد؟ جواب یک جمله‌ی ساده و قاطع است: بلی دارد. به نظر می‌رسد که حتی این شروع معمولی و لوس نیز حساب شده است: تا که فاجعه اندک اندک، خیلی آهسته، ولی در عین حال عمیق و گزنده، از میان همین لوس‌های عادی سر بیرون ‌زند؛ راست بسان زندگی.

در صحنه‌ی دوتا مانده به پایان وقتی دو پلیس، مستأصل، در دهانه‌ی تونلی تاریک مانده‌اند و مظنون‌شان به درون تاریکی رفته و گم می‌شود فکر می‌کنی که این بهترین پایان است: تلخ مثل زهر. پس وقتی در صحنه‌ی یکی مانده به پایان به سال 2003 پرتاب شده و شاهد روزگار یکی از آن دو پلیس‌ کندذهن می‌شوی، که تشکیل خانواده داده و سر درس خواندن با بچه‌هایش بگومگو می‌کند، با خود می‌گویی: وای نه! یکی از آن پایان‌های لوس معمول. اما و اما که چنین نیست، بلکه دوباره مقدمه‌ای است بر صحنه‌ی پایانی؛ جایی که در گندمزار به آفتاب آغشته، مکان یافته شدن اولین جسد، قرار است که تراژدی کامل ‌شود.

فیلم را باید دید، درست بخاطر چکه چکه‌ای آرام از زهرتلخی از فاجعه در کام. 

 

  • فراز قلبی
۲۳
خرداد

«عظیم‌تر» (Greater) فیلمی زندگی‌نامه‌ای درباره‌ی برندن بارلزورث، بازیکن فوتبال آمریکایی، است. در همان اول فیلم این را متوجه می‌شویم که برندن در بیست و سه سالگی مرده و برادر بزرگتر، که در غیاب پدری الکلی، نقش سرپرست خانواده را برعهده داشته، پیش از آغاز مراسم بزرگداشت، خاطرات او را از کودکی تا لحظه‌ی مرگ مرور می‌کند و ما در این مرور با دو چیز مواجه می‌شویم:

اول: برندنی مهربان و دوست‌داشتنی که از یک کودک چاق، با رویای فوتبالیست شدن، با پشتکاری حیرت‌انگیز تبدیل به یک بازیکن حرفه‌ای می‌شود؛

دوم: برادری که عاشق برندن بوده و حالا با یک سؤال سخت دست به گریبان است: «چرا برندن، این بنده‌ی خوب و مؤمن، باید اینگونه در شروع جوانی از دست برود؟ چه مفهومی پشت چنین شری است؟ اگر خدا مهربانی و قدرت مطلق است چرا جلوی این شر را نگرفت؟»

فیلم را به سه دلیل باید دید: اول برای انگیزه گرفتن از انگیزه‌ی برندن برای محقق کردن آرزویش، دوم برای لذت بردن از پرداختی خیلی طبیعی از یکی از مسأله‌های جانکاه در دین، یعنی مسأله‌ی وجود شر در جهان، و سوم برای پاکیزه بودن فیلم (حتی یک صحنه‌ی زننده در فیلم وجود ندارد).

عنوان فیلم از جمله‌ای روی سنگ قبر برندن اخذ شده و آن این جمله‌ی عمیقاً دینی است:

“Our Loss is Great, But God is Greater”

  • فراز قلبی
۰۷
بهمن

«چرا آنها ساکت ماندند؟ چرا به فاجعه تن دادند؟»

و شگفت این بود که فاجعه دفعی نبود، چونان بهمن نبود، اینگونه نبود که بی نشانه‌ای از قبل آوار شود و بنابراین فرصت هر واکنشی را بگیرد و بنابراین برای ساکت ماندن و قربانی شدن توجیهی درکار باشد. نه! فاجعه آهسته و پیوسته واضح و واضح‌تر، سنگین و سنگین‌تر، و فجیع و فجیع‌تر شد. و سکوت با رنگی از تشویش، ندانم‌انگاری، رضا، خودباختگی، و برتری دادن فردیت خود به جمعیت جمع به وقتی که نباید، روایت‌گر ایشان بود و است و شاید خواهد بود.

دو فیلم به صورت مشخص در ذهنم نقش بسته:

پولانسکی در پیانیست نشان داده که چگونه فاجعه از تبعیض‌ها و تحقیرهای ساده شروع شد و با نسل‌کشی پایان گرفت. جایی که روی لباس یهودی‌ها علامت زده می‌شود یا از ورود آنها به کافه‌های معهود جلوگیری، یعنی وقتی هنوز فاجعه سهمگین نشده، این سؤال وزن می‌گیرد که چرا ساکتند؟ چرا رضا می‌دهند؟ چرا خود را باخته‌اند؟

اما نمونه‌ی درخشان دیگر فیلمِ «تورلس جوان» است: محصول ۱۹۶۶ آلمان (و باز آلمان!) و برمبنای اتوبیوگرافی نویسنده‌ی فیلسوف‌مأب اتریشی، روبرت موزیل. داستان درباره‌ی تورلس، جوانی باوقار و روشنفکر است که در آغاز قرن، ۱۹۰۰ میلادی، به هنگام ورود به کالج مواجه می‌شود با آزار و اذیت یکی از دانش‌آموزان: آنسلم باسینی. ابتدا بنابر مسئولیت اخلاقی که در خود احساس می‌کند تصمیم می‌گیرد که این اذیت‌ها را به مقامات مدرسه منتقل کند، ولی پشیمان شده و تنها و تنها نظاره می‌کند. اگر در ابتدا اذیت‌گری‌ها تنها محدود به دو دانش‌آموز بود و اگر در ابتدا اذیت‌ها کمتر هولناک بود، آرام آرام شکنجه‌گری دایره‌ی افراد دخیل را وسیع‌تر کرد و آرام آرام شکنجه‌ها هولناک‌تر شد. در انتهای فیلم وقتی در یک تجربه‌ی جمعیِ عجیب، باسینیِ نگون‌بخت در سالن ژیمناستیک سروته آویزان شده و فاجعه در این انتهای فجیع بر مقامات مکشوف، تورلسِ روشنفکر به اتاق دادگاه‌گونه‌ی مقامات مدرسه احضار می‌شود. شش مسئول تنها یک سؤال دارند «چرا ساکت ماندی؟ چرا گزارش ندادی؟» و تورلس با تفرعنی اشراف‌گونه بهترین صحنه‌ی فیلم را رقم می‌زند؛ هم حقیقت هم ابتذال باهم ممزوج می‌شوند چنانکه خوب و بد به زعم تورلس:

تورلس: «نمی‌دانم آقا! وقتی درباره‌اش شنیدم فکر کردم که این وحشتناک است. فکر کردم که باید این را به مقامات گزارش دهم.»

مسئول چهارم: «تو باید گزارش می‌دادی!»

تورلس: «من به تنبیه و مجازات اهمیت نمی‌دهم، من نگاهی دیگر به تمام این ماجرا داشتم. چنان بود که گویی یک فاصله‌گرفتن بود ...»

مسئول چهارم: «سعی کن واضح‌تر حرف بزنی تورلس!»

تورلس: «اعداد انتزاعی را درنظر بگیرید ...»

مسئول دوم: «فکر کنم که بهتر است این توضیحات مبهم را روشن کنم. تورلس از ما می‌خواهد که مفاهیم پایه‌ای ریاضیات، شامل اعداد انتزاعی، را توضیح دهیم ... مفاهیمی دشوار برای یک ذهن هنوز خام»

تورلس: «بله! عقل به تنهایی برای فهمیدن چیزهای ساده کفایت می‌کند ولی نه برای اعداد انتزاعی. این چیزی‌ست که من درباره‌ی باسینی حس کردم.»

مسئول سوم (کشیش): «پس تو علم را به نفع مذهب انکار کردی؟»

مسئول چهارم: «این درست است تورلس؟ آیا پدر روحانی درباره‌ی احساس تو درست حدس زده است؟ آیا تو پسِ پشتِ حقیقت را جستجو کردی؟ یک پشتوانه‌ی مذهبی را؟»

تورلس: «نه! قطعاً اینگونه نیست.»

مسئول چهارم (با عصبانیت): «منظورت را واضح بگو تو را به خدا! ما اینجا برای فلسفه‌ورزی ننشسته‌ایم.»

تورلس (خونسرد): «سعی خواهم کرد که از مفاهیم انتزاعی حذر کنم. من برای آنکه خود را به طرزی واضح توضیح دهم بسیار نادانم ولی سعی خود را خواهم کرد. باسینی مثل باقی دانش‌آموزان بود. فردی کاملاً معمولی. او به طرزی ناگهانی یک سارق شد. من هرگز شاهد مستقیم آزار و شکنجه نبودم ولی اکنون می‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. شکنجه باعث دگردیسی باسینی شد. من باید این را تصدیق کنم که انسان خوب یا بد به دنیا نمی‌آید. ولی تغییر آهسته و پیوسته است. انسان به شکل رفتارش می‌شود. خوب و بد باهم وجود دارند و ما می‌توانیم شکنجه‌گر یا قربانی باشیم یعنی هرچیزی ممکن است. وحشتناک‌ترین سبعیت‌ها ممکن است. دیواری میان خوب و بد نیست. این دو درهم ادغام می‌شوند. یک انسان معمولی می‌تواند کارهای وحشتناکی انجام دهد. تنها سؤال مهم این است که چطور چنین چیزی ممکن است؟ من ساکت ماندم تا مشاهده کنم. من خواستم بدانم چطور چنین چیزی ممکن شد و چه اتفاقی می‌افتد وقتی تو تحقیر و شکنجه را می‌پذیری یا تو سبعیت را مدلل می‌کنی. من به شکل خامی فکر کردم دنیا به پایان می‌رسد، امروز می‌دانم که به پایان نخواهد رسید. این چیزی است که به نظر وحشتناک می‌رسد، غیرقابل درک. ساده، آرام و طبیعی اتفاق می‌افتد و تو باید فاصله بگیری. این چیزی است که من یاد گرفتم.»

و بدون اجازه پشت کرده، اتاق را ترک می‌کند و می‌رود.  

 

  • فراز قلبی
۲۰
شهریور

از زمانی که "هامون" را دیدم، و این برای خیلی وقت پیش است، و عاشقِ هامون و شکیبایی و مهرجویی شدم، همه‌اش دوست داشتم "پستچی" را ببینم. دیدم (از اینجا) و مأیوس شدم. این فیلم در میانِ چهارگانه‌ی قبل از انقلابِ مهرجویی با فاصله بدترین است.

فیلم یکپارچه ادا است. گویی فیلمساز هنوز با بلوغ فاصله دارد، بچه است و مرعوبِ چیزهای دمِ دستی؛ مرعوبِ چپاندنِ چپ و راست نمادهایی که به سرعت می‌توان گره از گره‌اش شکافت. فیلم در روایت به غایت خسته کننده است، و جسارتش در عریان‌نمایی این خسته‌کنندگی را التیامی نیست. بازی‌ها غیریکدست است، و پایان‌بندی که می‌آید، اگر توانسته باشی تا آنجا پیش رفته باشی، فیلم هم تمام می‌شود به تمامی؛ بی هیچ امتدادی در حس و فکر.

روزگاری هوشنگ کاووسی از برای من مترادف بود با عربده‌کشی، شاید از آن که هم "هامون"، هم "باشو" و هم "قیصر" را نواخته بود نواختنی. هرچه می‌گذرد بیشتر ژرفای فکر را در او کشف می‌کنم، و از او بیشتر می‌آموزم. (از اینجا می‌شود نقد کاووسی را خواند.) 


 

  • فراز قلبی
۰۴
شهریور

من یک تقسیم‌بندیِ شخصی دارم که مطابقش فیلم‌ها را در یکی از پنج دسته‌ی فاجعه، ضعیف، متوسط، خوب و حیرت‌انگیز جا می‌دهم. قبل‌تر نوشته بودم، و الان هم بر همان پاشنه‌ام، که بعد از «جدایی» در سینمای ایران فیلمِ حیرت‌انگیز ندیده‌ام و دردا که تعداد فیلم‌های خوب حتی به تعداد انگشتان یک دست نمی‌رسد.

این شب‌ها را گه گاه به دیدن گذرانده‌ام. «ماهی و گربه» و «همه چیز برای فروش» ناامید کننده بود، و «اژدها وارد می‌شود» نه چندان هیجان انگیز. «ایستاده در غبار»، با کلی همدلی و همراهیِ قبلی، یک محصول متوسط بود و نه چیزی بیشتر.

در این میان (و بعد از تجربه‌ی خوبی که سالِ پیش با «خداحافظیِ طولانی» داشتم) «ناهید» اما امیدوارکننده است. فیلمی بدون اداهای الکی، بدون تلخ‌نمایی‌های بر مدارِ هیچ، با قصه‌ای کمابیش پرکشش، و بازی‌های خوب که در آخر با امید تمام می‌شود.  

  • فراز قلبی
۱۹
اسفند

یک) «از گور برخاسته» (the revenant) فیلم خوبی نیست (تکراری، بی‌هدف و حوصله‌سربر)، بازیِ دی‌کاپریو هم، و البته تام هاردی خوب است، خیلی خوب.

در میانه‌های فیلم «ماراتن من» داستین هافمن (که بازیگر محبوب من است) برای درآوردن صحنه‌ی شکنجه‌ی فیلم، دو شبانه روز (؟) بی‌خوابی به خود تحمیل می‌کند. اولیویه با دیدن این احوالات مازوخسیت‌گونه خیلی ساده و صریح می‌گوید «این پسره چرا این طور می‌کنه؟» بعدتر ماسترویانی همین نقد را بر پیشانیِ دنیروی فیلمِ «گاو خشمگین» می‌کوبد؛ جایی که دنیرو برای درآوردن نقش جیک لاموتا عملاً بدنش را فدا کرده و حدود بیست کیلو (؟) اضافه می‌کند. لب لباب حرف کلاسیک‌هایی همچون اولیویه یا ماسترویانی این است که «اینها چرا ««بازی»» نمی‌کنند؟».

بعد از اسکار دنیرو و اسکارهایی مشابه (نمونه‌های آخرش مک کانهی برای «باشگاه خریداران دالاس» و همین دی‌کاپریو برای «از گور برخاسته») سندورم نابازیگری مازوخیستیک همه‌گیر شده است: جایزه می‌خواهی؟ بازیگری را فراموش کن و خود را شکنجه کن.

البته فرق دنیرو و دی‌کاپریو این است که درخشان‌ترین جلوه‌های بازیِ دنیرو اتفاقاً قبل از آن خود چاق‌کردنِ بیمارگونه است. ولی اگر جان‌کندن‌های دی‌کاپریو را کنار بگذاریم چه از بازیِ او می‌ماند؟ یک محصولِ متوسط.

دو) «پشت و رو» (inside out) یک انیمیشن حیرت‌انگیز است. هم (و اولاً) برای سرگرمی و رسیدن به یک حالِ خوب، و هم از جهت مایه‌های فلسفیِ پر و پیمانی که بدون تو چشم آمدن «ذهن‌» را درگیر می‌کند. فیلم در خانه‌ی اول قصه‌ی پرکشش یک دختر را روایت می‌کند که توسط پنج جنبه‌ی متفاوتِ مغزش در حال هدایت شدن است و در خانه‌ی آخر تو را درگیرِ سؤالاتی دربابِ «کارکردهای مغز»، «دو گانه‌ی روح/بدن»، «جبر و اختیار» و غیره می‌کند.    

پی‌نوشت: نمی‌دانم «پشت و رو» معادلِ مناسبی برای “inside out” است یا خیر!

 

  • فراز قلبی
۱۶
بهمن

قبل‌ترها دوبار "پل‌های مدیسن‌کانتی" را دیده بودم؛ وقتی هنوز طاهره نبود. حالا که طاهره هست و حضور پررنگش هم، دیدار دوباره‌ام همراه شده است با درکی کاملاً نو از فیلم. اکنون فکر می‌کنم چقدر ناقص بوده دیدارهای قبلی و چه طعم کمتر خامی دارد دیدار آخرینم.    

یکی از چیزهای شگفت‌انگیزِ فیلم همین "کلینت ایستوود" است. نام او در تاریخ سینما یادآور الگویی کاملاً مردانه است، و این فیلم یک زنانه‌ی تمام‌عیار؛ طوری که باور نمی‌کنی این ظرافت‌های زنانه را یک مرد درآورده باشد.

قصه‌ی فیلم آشنا است: زنی در میانه‌های یک زندگی مشترک و در بلبشوی خستگی‌های مزمنی که طبیعت زناشویی‌های سنتی است، دوباره عشق را، با تمام احوالاتِ شگفتش، تجربه می‌کند و حالا باید انتخاب کند: «عشق نویافته یا خانواده؟؟».

همیشه "پل‌های مدیسن‌کانتی" را گذاشته‌ام کنار قسمتِ شهریِ "شکارچی گوزن" و نمی‌دانم چرا. شاید ربط دارد به همسانی تأثیری که بر من دارند. چگونه این تأثیر همسان را روایت کنم؟ بگیر این طور:

بسانِ غمی است که از خلال سوزنی تیز در عمق تو تزریق می‌شود. غمی که گسترده نیست که پخش نمی‌شود، ولی نیشِ نیشترش حالا حالاها می‌ماند. غمی فشرده و کوچک که نقطه‌ای سلول‌سا از روحت را نشانه گرفته و همان را در عمقی بیشتر و بیشتر می‌درد. 

هم "پل‌های مدسین‌کانتی" هم "شکارچی گوزن" آرام‌اند. اطوار و ادا کمتر دارند. گویی راوی با خودش عهد کرده هرجا خشم گرفت و از کوره دررفت، کل صفحه را خط بزند و از نو شروع کند. آرامش در اینجا ماننده است به پیرمردی سیاه، گوشه‌ی یک بارِ دورافتاده، جایی در بیکرانِ آمریکا، با پوستی براق و شبتاب و کج‌خندی باستانی. پیرمردی سیاه با ته ریشی سفید که آهسته ویسکی می‌نوشد و ذره‌ ذره نوای بلوز پس از نیمه‌شب را می‌ریزد در جانش و گه گاه بر می‌گردد و از قابِ دود‌گرفته‌ی کافه، شب را مساحت می‌کند.

"پل‌های مدسین‌کانتی" و "شکارچی گوزن"! با شهرهایی آرام و دور و خسته و کسل! با قاب‌هایی دل‌انگیز و عریض! با طنین یک موسیقی دو وجهی، یک موسیقی آرامآشوب، و با مریل استریپی که نمی‌توان عاشقش نبود!!!



پی‌نوشت: این نوشته‌ای است مربوط به سال نود و یک. چون بلاگفا وبلاگم را منهدم کرد، آن را دوباره در اینجا گذاشتم.

پل های مدیسن کانتی  

  • فراز قلبی
۰۷
بهمن

آیدین آغداشلو در گفتگویی با عباس کیارستمی، یکی از خصلت‌های او را اینچنین توصیف می‌کند:

"گوشه‌ای ایستادن و خوب دیدن"

"گزارش" فیلمی است که این گفته‌ی آغداشلو را به نیکویی اثبات می‌کند.

  • فراز قلبی
۰۴
دی

بعد از «جدایی ...» فیلمِ خوبی در سینمای ایران ندیده بودم. چندتایی فیلم متوسط مثل «برف روی کاج‌ها» یا کارهای کاهانی، و یا حتی «خداحافظی طولانی» و بعد سیل تولیداتِ بد یا آشغال («ماهی و گربه» و «پرویز» را هم نشد که ببینم).

حالا ذوق زده‌ام چون فکر می‌کنم «در دنیای تو ساعت چند است؟» یک فیلم خوب است.

اگر سینمای ایران راه می‌داد حتی می‌شد که فیلمِ خیلی خوبی باشد؛ مثلاً فکر می‌کنم فیلم باید «رقص» می‌داشت. یعنی با این قصه و رنگ و موسیقی، رقص حتماً باید می‌بود و حیف که نیست و حیف که ایران طوری است که بعضی چیزهای خوب نیست.

 

در دنیای تو

  • فراز قلبی