زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۱
دی

خیلی از نوآموزهای فلسفه، تا آنجا که من با ایشان حشرونشر دارم، نسبت به اقوال فلسفی احوالات هیستریک دارند. (هیستری واژه‌ای یونانی است به معنای هیجان غیرقابل کنترل. (به اینجا نگاه کن))

 بگذار با مثالی منظورم را از هیستری برسانم. در سمیناری نشسته‌ای و «خبره‌ای» دارد نتایج فکر و مداقه‌ی خود را در موضوعی خاص در میان می گذارد. با احتمال خوبی او در موضوع مورد بحث بیش از بیشینه‌ی مخاطبانش خوانده، تمرکز و تأمل کرده، و اشکالات و شکاف‌های استدلال‌ها و غیره را دریافته است. پس در قدم اول می‌طلبد که فضای سمینار یک فضای همدلانه برای آگاهی و فهم از موضوع مورد بحث باشد. نه تنها اینگونه نیست که هیجان بی‌مهار هجوم و کوبش و دریدن در فضا موج می‌زند و مخاطب، هرآن، بی‌قرارِ پیدا کردن رخنه‌ای برای حمله است؛ یک فضای ناامن برای فهم و تأمل.

مشکل اینگونه حمله‌ی هیجانی آن است که با احتمال بسیار بالایی آن خبره نقدی را که ظرف چند دقیقه به ذهن مخاطب خطور کرده قبلاً دریافته است و مخاطب با این حمله تنها به هوشمندی آن خبره توهین می‌کند.

این هیستری در نسبت با فلسفه‌ی اسلامی دوچندان است. بارها دیده‌ام نوآموزی را که چند سطری خوانده، یا اصلاً نخوانده و احکام قطعی در غلط یا بی‌ارزش بودن فلسفه‌ی اسلامی صادر کرده است.

داشتم به این هیستری و این حالت جنگی و تحقیری و این فضای ناامن فکر می‌کردم که خاطره‌ی زیر از جهت پشتکار و عرق‌ریزان یک خبره توجهم را جلب کرد:

علامه طباطبایی: «زمانی که ما اسفار می‌خواندیم، در تلقی درس کوشش فراوانی داشتیم و در موقع تقریر مباحث نیز زحمت بسیاری می‌کشیدیم. به سبب وجود این تلاش‌ها به تدریج این توهم پدید آمد که اگر آخوند (ملاصدرا) زنده شود و بخواهد مطالب خود را به این ترتیبی که من تقریر می‌کنم، بنویسد، یقیناً نخواهد توانست.» (به اینجا نگاه کن)

  • فراز قلبی
۰۴
دی

بعد از «جدایی ...» فیلمِ خوبی در سینمای ایران ندیده بودم. چندتایی فیلم متوسط مثل «برف روی کاج‌ها» یا کارهای کاهانی، و یا حتی «خداحافظی طولانی» و بعد سیل تولیداتِ بد یا آشغال («ماهی و گربه» و «پرویز» را هم نشد که ببینم).

حالا ذوق زده‌ام چون فکر می‌کنم «در دنیای تو ساعت چند است؟» یک فیلم خوب است.

اگر سینمای ایران راه می‌داد حتی می‌شد که فیلمِ خیلی خوبی باشد؛ مثلاً فکر می‌کنم فیلم باید «رقص» می‌داشت. یعنی با این قصه و رنگ و موسیقی، رقص حتماً باید می‌بود و حیف که نیست و حیف که ایران طوری است که بعضی چیزهای خوب نیست.

 

در دنیای تو

  • فراز قلبی
۰۴
دی

پرده‌ی اول) باقلواهای فرزانه طاهری

اصطلاح «باقلوا» را از مامان وام گرفته‌ام، وقتی خیلی بچه بودم. او هم از عموی بزرگش، عمو امیرعباس خان، وقتی خیلی جوان بوده است. عمو امیرعباس خان از به‌آذین می‌خوانده و می‌گفته «خانم جان این ترجمه نیست که، این باقلواست» و این طور شده که مامان افتاده در نخ خواندن رمان‌های بزرگ و این طور شده که من هم این نخ را از مامان گرفته‌ام. با اینکه اختلاف خیلی داریم، با اینکه مادری/فرزندی را بالاپایین خیلی دیده‌ایم، ولی خیلی از خط‌های هنری‌م را اول بار از مامان گرفتم، مثل همین خواندنِ باقلواها. همیشه خیال داشته‌ام یادبودی انتقادی از او بنویسم. اینکه نگاهش به قصه و سینما چه باظرافت بود (و هنوز هم گاه و بیگاه هست) ولی هیچ‌وقت نخواست یا نتوانست این ظرافت را ورز دهد. زود است هنوز برای این یابود. هنوز باید در ذهنم ورز بخورد. هنوز میوه‌اش نرسیده است.

چند روز مانده بود به عید. در کتاب‌فروشی بالای مدرسه پرسه می‌زدم. پرسه می‌زدم تا از برای یکی از شاگردهای خیلی خیلی خوبم رمانی انتخاب کنم. نظرم روی «زنان کوچک» بود. پیشنهادم این است که باید خواندنِ رمان‌های بزرگ را آغاز کند تا عمق دهد به نگاه تیزش. برایش تعریف کرده‌ام که عمیق‌ترین دختر‌های ما در شریف، و اصولاً عمیق‌ترین زن‌های زندگیِ من کسانی بوده‌اند که از ابتدای نوجوانی دم‌خور شده‌اند با رمان‌ِ واقعی و بعد توانسته‌اند اسب سرکش نثر را در دستانِ خود مهار کنند. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم بی‌راه نگفته‌ام. چیزی شگفت‌انگیز در رمان است که ورز می‌دهد به خیالت و تیزی هوشت را عمیق و عمیق‌تر می‌کند. این عمقِ خیال‌انگیز به ارث رسیده از رمان‌خوانی را بارها از نزدیک تجربه کرده‌ام.

در پرسه‌زنی چشمم افتاد به «مرد صد ساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» با ترجمه‌ی فرزانه طاهری. آخرین باری که یک باقلوا به دست گرفتم باقلوای همین فرزانه طاهری بود. با اینکه قبل‌تر فیلم “The Talented Mr. Ripley” را دیده بودم، و قبل‌ترش فیلمِ “Purple Noon” را، اما وقتی کتابِ «معمای آقای ریپلی» را دست گرفتم، یک‌نفس خواندمش، بس که نثر فرزانه طاهری جان‌دار بود، بس که ترجمه‌‌ی او باقلوا بود. پس بی‌اختیار کتاب را از قفسه برداشتم و پشتش را خواندم.

نویسنده‌ی سوئدی کتاب، یوناس یوناسون، زمانی تهیه کننده تلویزیون بود. برای مدت بیست سال روزی شانزده ساعت کار کرد و با آنکه به لحاظ شغلی موفق بود، فشار عصبیِ خرد‌کننده‌ای برش می‌آمده است. شخصیت اصلی رمان محصولِ همین فشار است. یوناسون در طول سال‌ها گاه صفحه‌ای می‌نوشته تا بتواند با این فشار خرد‌کننده کنار بیاید. از کتاب‌فروشی که زدم بیرون و در خیالم همه‌اش خیالِ فشارهای کاری سرسام‌آور، دیدم که خریدنِ «زنان کوچک» را هم از یاد برده‌ام.

پرده‌ی دوم) کار بهاری

بلند شده‌ام. خط خواب پاره شده است. خط خواب را پیامک شاگردی از هم گسست. خوابم را دوست داشتم. دوست نداشتم پاره پاره شود. آنهم این طور. حالا بی‌حوصله‌ام. بگیر نگیر خاکستریِ سردِ صبح بهاری بی‌حوصله‌ترم کرده. باید خودم را جمع و جور کنم. نه صبح در مدرسه کلاس دارم و تنم تن نمی‌دهد به پاشدن از تخت. خواب درم آمد و شد دارد. در این دو سال عید نداشته‌ام. مخصوصاً کلاس‌ها را صبح زود انداخته‌ام تا عادت پرکاری از سرم نیفتد. ذهنم می‌جهد تا روزهای دانشگاه، تا آن روزهای خوب، تا آن شبهای ناب. هروقت می‌خواستم می‌نشستم و می‌نوشتم. هروقت می‌خواستم می‌نشستم و فیلم می‌دیدم. و خواندن بود و خواندن و خواندن. حالا باید کلی بالا پایین کنم تا وقتی خالی بیابم، که تازه در آن خالی‌ها حالا بخوانم یا ببینم یا بنویسم. گاه بد نیست. گاه اصلاً لازم است تا نوشتنی را به تأخیر اندازی، که چند وقتی در ذهنت بالا پایینش کنی، ولی مگر می‌شود نوشتن در باب طعمِ گسِ غمِ حسرت‌خوارِ برخاسته از یک خواب را موکول کنی به یکشنبه شب که فشار کار اندک‌تر است؟ مگر می‌شود؟ می‌شود؟

این فشار تا کی هست؟ تا کی باید دنبال خالی‌ها باشم؟ آن روز که دیگر فشاری نیست، اگر آن روز بیاید، آیا به یادم مانده چیزی از خیال‌های گناه‌آجینِ اکنون؟

پرده‌ی سوم) خواب

در این سه سال، چهار بار خوابِ او را دیده‌ام. هر چهار خواب از منظر سینمایی محشر بوده‌اند؛ قصه‌ی پرکشش، درام کوبنده، رنگ‌‌بندی‌های شگفت‌انگیزِ کاملاً متناسب با خط قصه، و قهرمانی که اوست. هر چهار بار با پاره شدنِ خط خواب کلی حسرت برم بار شده است. این بار ولی حسرت سنگین‌تر بود. در میانه‌ی ماندن و کندن از تخت، سنگینی غمِ دانستن اینکه خواب بوده‌ام کلافه‌ام کرده بود. خواب جایی پاره شده که او پیغام داد که برای دیدنش بروم به متروی قلهک و حالا رسیدن به مترو تبدیل به یک کابوس سیاه شده بود با رنگ‌های اکپرسیونیستی ملهم از سینمای آن سال‌های آلمان. هر کار می‌کردم به مترو نمی‌رسیدم. در میانه‌ی نرسیدن فکرم می‌جهید به شبِ پیشش که در یک مهمانی بزرگ کنار هم می‌نوشیدیم و در میانه‌ی نوشیدن، یک آن، هر دو، همزمان، صورت‌هامان را به هم نزدیک کردیم و چند بار بینی‌هامان را به هم زدیم و او ادای خرگوش درآورد. من می‌خواستم ببوسمش ولی او تن زد. احمد با جامی در دست به خرگوش‌بازی‌هامان نگاه می‌کرد و نخودی می‌خندید. چه خوابی! چه خوابی!

من فکر می‌کنم عشق چیزی در میانه‌ی جبر و اختیار است. یعنی اولش دانه‌ی عشق را باد می‌آورد و بر خاک تو می‌نشاند. بادی که وزیدنش دست تو نیست. ولی بعد این تو هستی که تصمیم می‌گیری دانه را آب و کود دهی یا بگذاری در میانه‌های خاک دفن شود.

من، با این سیر زیستی که داشته‌ام، فکر می‌کنم زندگی مشترک عاشقانه در روزگار من، یعنی تصمیم آگاهانه بر ادامه‌ی اشتراک و بعد مهار و مدیریت این دانه‌های باد آورد. ایثار در زندگی مشترک بخشی‌ش ربط دارد به اینکه اولاً بپذیری از حضور دانه‌ها گریزی نیست و بعد اینکه چگونه بتوانی آنها را در خاکت اخته کنی. اصلاً عشقِ به بلوغ رسیده در روزگار رشد یافتگی مرد و زن دو سو دارد؛ یکی‌ش فهمیدنِ گریزناپذیری حضور دانه‌ها، که این فهم هم آرامش می‌آورد و هم دروغ را کمرنگ‌تر می‌کند. و یکی‌ش اخته‌ی دائم و ایثارگونِ دانه‌ها. این اختگی اختیاری تضمینی است از برای ادامه دادنِ عاشقانه با شریک انتخابی‌ات.

حالا طاهره با لیوان شیر نیم‌داغ و عسلش آمده است. به عادت همیشگی، لیوان را از شیر لب به لب کرده است. حضورش بهانه‌ای است برای اخته کردن دانه‌های خواب‌آورد.   


 پی‌نوشت: این نوشته‌ای است مربوط به سال نود و سه. چون بلاگفا وبلاگم را منهدم کرد، آن را دوباره در اینجا گذاشتم.   

  • فراز قلبی