زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۳
شهریور

گویاترین واژه‌ برای توصیفِ زندگی خیلی از ما ذیلِ حکومت برآمده از آشوبِ ۵۷ این است: «استیصال». و مهم‌ترین سؤال یک مستأصل این است: «چگونه زیستنی چنین را دوام آورم؟»

عمر بیژن اشترای دراز باد و حالش خوش. پروژه‌ای که او برای خود تعریف کرده و با سماجت پی گرفته است از جمله می‌تواند موادی فراهم کند تا برای جواب به سؤال مهم بالا مهیا شویم. قطعاتی را از کتاب <امید علیه امید: روشنفکران روسیه در دوره‌ی وحشت استالینی> به ترجمه‌ی بیژن اشتری مرور کنیم.

پیش از آغاز: کتاب کذا دربرگیرنده‌ی خاطرات نادژدا ماندلشتام درباره‌ی شوهرش اوسیپ ماندلشتام است. اوسیپ ماندلشتام یکی از مهم‌ترین و درخشان‌ترین شاعران قرن بیستم روسیه است. او پس از سرودن هجویه‌ای درباره‌ی استالین مورد غضب قرار گرفت و پس از بازجویی‌ها و زندان و تبعیدهایی که چهار سال به طول انجامید سرانجام در سن ۴۷ سالگی در یکی از بیشمار اردوگاه‌های استالینیِ محکومینِ به اعمال شاقه جان تلف کرد. کتابِ نادژدا شرح این دربدری‌هاست.

صفحه‌ی ۳۸: (طولی نکشید که خبردار شدیم گورکی به تولستوی گفته بوده است: «ما به او [ماندلشتام] خواهیم فهماند که حمله کردن به نویسندگان روسی یعنی چه.» حالا مردم با قاطعیت به من می‌گویند گورکی نمی‌توانسته چنین حرفی گفته باشد. آن‌ها می‌گویند گورکی واقعاً متفاوت از آن تصویری بود که ما از او در آن زمان در ذهن خودمان تصور می‌کردیم. حالا گرایش گسترده‌ای وجود دارد که می‌خواهد گورکی را بدل به قربانی رژیم استالینیستی کند. حالا خیلی‌ها هستند که می‌خواهند از گورکی یک قهرمان آزادی اندیشه بسازند و او را حامی روشنفکران در دوره‌ی لنین و استالین جلوه دهند) [توضیح: ماندلشتام در سال ۱۹۳۴ بر صورت آلکسی تولستوی نویسنده‌ی محبوب دولتی سیلی می‌زند و خاطره‌ی نقل شده اشاره به این داستان دارد.]

صفحه‌ی ۶۶: (هر دستگیری تازه‌ای که رخ می‌داد واکنش معمول آدم‌ها این بود که هرچه بیش‌تر به درون لاک‌هایشان فرو روند (کاری که اتفاقاً هرگز باعث نجاتشان نمی‌شد). برخی دیگر هم با صدای بلند علیه قربانی بخت برگشته شعار می‌دادند. من دوستی داشتم به نام سونیا ویشنفسکی که هر روز به محض شنیدن خبر دستگیری یکی از دوستانش با لحنی وحشت‌بار فریاد می‌زد: «همه جا را خیانت و ضدانقلاب فرا گرفته!» این واکنش کسانی بود که زندگی نسبتاً راحتی داشتند و چیزی برای از دست دادن داشتند.)

صفحه‌ی ۹۱: (تبلیغات حکومتی درباره‌ی جبرگرایی تاریخی باعث شده بود از اراده‌ی خومان محروم شویم و توان قضاوت کردن‌های شخصیمان را از دست بدهیم. ما به شک‌ورزان می‌خندیدیم، و خودمان با تکرار عبارت‌های مقدسِ مطبوعات رژیم و با شایعه‌پراکنی درباره‌ی هر دور تازه‌ای از دستگیری‌ها و یافتن بهانه‌هایی برای شرایط فعلی کشور، به کار این مطبوعات کمک می‌کردیم. جملات معمول در میان روشنفکران عبارت بود از تقبیح تاریخ به معنای دقیق کلمه: تاریخ همیشه همین‌طوری بوده است، نوع بشر هرگز چیزی بجز خشونت و جباریت را نشناخته است. آقای «ل» فیزیکدان جوانی بود که یک بار به من گفت: «مردم در هر جای دنیا تیرباران می‌شوند. آیا فکر می‌کنی این‌جا بیشتر از جاهای دیگر تیرباران می‌شوند؟ خب، این خودش پیشرفت است.» فرد دیگری به اسم «ل.ی» در بحث‌هایش با من عادت داشت بگوید: «اما ببین نادیا، اوضاع ما درست به همان اندازه بد است که اوضاع کشورهای خارجی.»)

صفحه‌۱۰۲: (او [نگهبان ارشد ماندلشتام‌ها برای رساندن آنها به مقصد تبعید] ... گفت: «به شوهرتان بگویید آرام باشد! به او بگویید ما آدم‌ها را به خاطر سرودن شعر تیرباران نمی‌کنیم.» ... او ادامه داد در کشورهای بورژوایی قضیه کاملاً متفاوت است: «اگر شما در این کشورها بودید و چیزی می‌نوشتید که مورد علاقه‌ی آنها نبود، بی‌درنگ حلق‌آویزتان می‌کردند.»)

صفحات ۱۵۶و۱۵۷: (هیچ چیزی به اندازه‌ی شریک کردن مردم عادی در جنایت‌های رژیم باعث تشدید احساس همبستگی این آدم‌ها با رژیم نمی‌شد: هرچقدر پای مردمِ بیش‌تری به داخل جنایت‌های رژیم کشیده می‌شد و تعداد خبرچین‌ها و جاسوسان پلیس مخفی بیش‌تر می‌شد، بر تعداد حامیان رژیم و کسانی که خواهان عمر هزارساله‌ی آن بودند نیز اضافه می‌شد.)

صفحه‌ی ۱۷۱: (در کشور ما زمان‌هایی وجود داشته است که همگی از ترسِ فراگیر شدن هرج و مرج دست به دعا برداشته‌ایم تا یک نظام قدرتمند، یک دست قوی که بتواند جلوی سیل خشمِ کور انسانی را بگیرد، بر سر کار بیاید. این ترس از آشوب و هرج و مرج شاید دیرپاترین احساس ما روس‌ها بوده است-ما هنوز هم از این احساس بهبود نیافته‌ایم و آن را از نسلی به نسل دیگر انتقال داده‌ایم. هیچ کسی بین ما نیست-نه در بین قدیمی‌ها که انقلاب را دیدند و نه در بین جوانان- که معتقد نباشد اگر روزی عوام‌الناس از کنترل خارج شوند او اولین قربانی خواهد بود. «ما اولین کسانی خواهیم بود که از تیرهای چراغ برق حلق‌آویزمان خواهند کرد.»-هر زمان که این جمله‌ی دائماً تکراری را می‌شنوم، یادِ گفته‌های هرتسن درباره‌ی روشنفکرانی می‌افتم که به قدری از مردم خودشان می‌ترسیدند که ترجیح می‌دادند خودشان پای در زنجیر داشته باشند به شرطی که مردم هم پای در زنجیر باقی بمانند.) 

و یک قطعه‌‌ی ویژه‌ (صفحه‌ی ۱۰۲): (در سال ۱۹۳۷ یک سرباز تازه مرخص شده به من گفت: «هیچ انتخاباتی در جهان به اندازه‌ی انتخاب ما منصفانه نیست؛ آن‌ها [حکومت] نامزدها را معرفی می‌کنند و ما از بین آن‌ها انتخاب می‌کنیم.» ماندلشتام هم خام شد و فریب این انتخابات قلابی را خورد. او پس از انداختن رأی خود در صندوق به من گفت: «آن‌ها حالا انتخابات را دارند این‌طوری برگزار می‌کنند، اما به تدریج یاد خواهند گرفت که آن را بهتر برگزار کنند، و در این صورت در آینده انتخابات مناسب‌تری خواهیم داشت.»)  

     

  • فراز قلبی
۰۶
شهریور

(روزها: «سرگذشت») زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ محمد علی اسلامی ندوشن در چهار جلد است که با نثری روان و پاکیزه روایتی درخشان از روزگار این روشنفکر به دست می‌دهد.

قطعه‌ی زیر را، با بعضی جا انداختن‌ها، از جلد اول صفحات ۲۶۸ الی ۲۷۵ انتخاب کرده‌ام. ندوشن در جلد اول راوی روستای محل تولد خود، کبوده، در اواخر دهه‌ی ۱۳۰۰ است وقتی تازه تجدد رضاخانی می‌رفت که ایران‌گستر شود:

<جوانی که از خانواده‌ی «اربابی» بود و زن می‌گرفت، چه بسا که همسر آینده‌ی خود را هرگز ندیده بود. همان اندازه توانسته بود که قد و بالای او را در چادر دید بزند. بنابراین بعد از عقد که مراسم «روگشائی» بود با موجود سراسر سربسته‌ای روبرو می‌گشت. به زور روی او را می‌گشود، و غافلگیرشدگی مطبوع یا نامطبوع آنی‌ای به او دست می‌داد.

...

این «روگشائی» گاهی با مرارتی همراه بود. در یک عروسی خود ناظر بودم که داماد با همه‌ی کوششی که کرد توفیق نیافت. چندین دقیقه، یک صحنه‌ی کشمکش تمام‌عیار در برابر چشم حاضران بود، ولی عروس زورمند و مقاوم بود، و تصمیم داشت که تسلیم نشود، سرانجام «رونما» و جیغ و داد زدن‌های حاضر در جلسه، کلید حل معما گشت.

گرچه توجیه درستی نداشت، ته‌مانده‌ی یادگاری از این رسم کهن بود که عروس را بزور از خانواده‌اش می‌گرفتند و تا حدی جنبه‌ی «ربودن» پیدا می‌کرد. هرچند برای داماد مشروع و محرم بود، مع‌ذلک، چاشنی «ربودن» از تصرف عروس نمی‌بایست غایب بماند. به همین نسبت، نحوه‌ی کم و بیش «خشونت‌آمیز» تصرف، و اینکه می‌بایست در یک‌ دم یا همان یک شب کار تمام شود، نشانه‌ای بود از تلقی بیم‌آلوده و رمزگونه و شگفت‌انگیری که بشر از «تولید مثل» داشته است.

...

رسم نازیبای پشت در حجله جمع شدن و پچ‌پچ کردن، و یا صبح زفاف، دستمال نشانه‌دار را به نزد مادرشوهر بردن، هنوز بر جای بود. زن‌های فضول دست‌بردار نبودند. سرانجام این مادرِ دختر بود که دستمال را به عنوان گواه نزد خود نگاه می‌داشت.

...

رابطه‌ی زن و مرد یا مبتنی بر معامله و سازش بود، یا بر تسلط. برابری در میان نبود که عشق از آن زائیده شود. بطور کلی، مرد با عقیده‌ای که درباره‌ی زن داشت، دور از شأن خود می‌دانست که خود را ملزم به برخوردار داشتن او بداند، یعنی خود را تا حد کام بخشیدن به او فرود آورد. کامجوئی مرد می‌بایست در مجرای «تسلط» و «تصرف» جریان یابد، یعنی گرفتن با قهر و غلبه که نام دیگرش «تمتع» بود.

یکی از چیزهائی که مانند «کَک مَکی» بود بر چهره‌ی ده، وجود پسرهای ارباب بود، هنگامی که به شرارت می‌افتادند. این دوره می‌توانست چند سال ادامه یابد، تا آنکه زن بگیرند و به گوشه‌ای بنشینند. توی کوچه‌ها ولو می‌شدند، پشت سر زن مردم می‌افتادند و به معیار ده خود را می‌آراستند و پارافین به موهایشان می‌مالیدند که برق بزند. شبیه به خروس‌های نوجوان بودند که به خواندن می‌افتند، ولی هنوز صدای قوی و غرا ندارند، و از این رو قدری مُضحک و چندش‌آور جلوه می‌کنند.

البته قلمرو مزاحمت آنها، زن‌ها و دخترهای رعیت‌ها بودند. اگر دختر یا زن باب‌دندانی را تنها گیر می‌آوردند، حرف‌های کنایه‌دار می‌زدند، تحبیب و تهدید می‌کردند و آنها هم از ترس نمی‌توانستند عکس‌العمل جدی‌ای از خود نشان دهند. پدر-مادر دختر و یا شوهر زن نیز اگر مطلع می‌شدند، اغلب این شهامت را نداشتند که اعتراض آشکار بکنند. دشمنی یک خانواده‌ی «ارباب» به خود خریدن، ممکن بود گران تمام شود. از این رو این زن‌ها و دخترهائی که در معرض تعقیب بودند، می‌بایست با حیله و مسالمت خود را از چنگ آنها دور نگه دارند، یا تسلیم شوند. پیش می‌آمد که کوتاه می‌آمدند. در مواردی هم علتش فقر بود. بعضی آنقدر تنگدست بودند که پول یک پیراهن یا قدری آجیل می‌توانست آنها را بلغزاند ... جوان‌های «رعیتی» نیز نه آن چنان بود که دست به سیاه و سفید نزنند، ولی نمی‌گذاشتند کار به برملا شدن بکشد. تنها به جانب حریفی می‌رفتند که روی خوش نشان می‌داد. جوان‌ها، وقت و بی‌وقت در اطراف خانه‌ی یک زن «خوش‌احوال» می‌پلکیدند.

...

در خانواده‌ی رعیت‌ها، اگر پسری به دختری تجاوز می‌کرد، ناچارش می‌کردند که او را بگیرد. می‌گفتند «بی‌ سیرتش» کرده، خودش باید او را «ضبط» کند، و اگر نه هیچ‌کس دیگر حاضر نبود که با دختر ازدواج نماید.

اینکه دختر نامرغوب‌تر از پسر شناخته می‌شد، یک علتش همین نگرانیها بود. کافی بود که یک پای کج بردارد، و دیگر همه‌ی خانواده را سرشکسته کند ... از دختر انتظار می‌رفت که سر به زیر، زحمتکش و بی‌ لکه باشد، تا بتواند خود را «آب» کند.

رفتار مرد با زن، بطور کلی بسیار آمرانه و حتی می‌توان گفت همراه با سنگدلی بود. نه تنها مرد، زن را موجود درجه‌ی دو حساب می‌کرد، بلکه خود زن‌ها نیز همین یقین را درباره‌ی خود داشتند. بخصوص که از حمله‌ی مغول به این ‌سو که ایران یک دوره‌ی انحطاط فرهنگی پیدا کرد، شأن زن تنزل نمود و تلقی‌ای که درباره‌ی او بود، نه همسان و همسر، بلکه نیمه‌برده بود که در درجه‌ی اول می‌بایست حریف فرونشاندن نیاز جنسی و سپس پرستار و خدمتگار باشد. موجود اصلی در خانه مرد بود، و سپس پسر. دختر را بدشواری جزو فرزند حساب می‌کردند. او را «ضعیفه» و «عورت» می‌خواندند ... باید گفت که هیچ موجودی رقت‌انگیزتر از دختر خانه‌مانده نبود. هم مردم و هم پدر و مادرش او را به چشم «زائد» و «ناقص‌الخلقه» می‌دیدند. با او بدرفتاری می‌کردند و او کم‌کم بر اثر سردی‌هایی که می‌دید، کناره می‌گرفت، بدخلق و شلخته و مردم‌گریز می‌شد.

...

شوهرها، این را جزو رسم و وظیفه و شخصیت و مردانگی خود می‌دانستند که با زن‌هایشان تند و بی‌ادبانه روبرو شوند. تمام مهر و نرمی، همان چند روز اول ازدواج بود. بعد، زندگی روی روال می‌افتاد و همان‌گونه که بزک عروسی پس از چند روز پریده‌رنگ می‌شد، ادب و خوش‌زبانی مرد هم از میان می‌رفت.

مرد در خانه همه‌کاره بود و اداره‌ی اموال زن نیز در دست او می‌ماند ... اسم زن از جانب شوهر برده نمی‌شد. اگر «جمیله» بود هرگز نمی‌گفت «جمیله»، او را صدا می‌کرد «آهای» و یا اگر می‌خواست از دور او را بخواند اسم پسرشان را می‌آورد، مثلاً داد می‌کشید «خلیل» و منظور از «خلیل» زنش بود ... مرد همیشه به زنش «تو» خطاب می‌کرد، ولی زن به شوهر «شما» می‌گفت، مگر در خانواده‌های رعیتی که هر دو به یکدیگر تو می‌گفتند.

...

کتک زدن زن امر رایجی بود، چه در میان رعیتی‌ها و چه در میان اربابی‌ها. بطور کلی مرد از هرجا دل پری پیدا می‌کرد، دیواری کوتاه‌تر از دیوار زنش نبود که دق دلش را سر او خالی کند. زن نیز این را طبیعی می‌دانست. اگر جز این بود به نظرش عجیب می‌آمد و می‌پنداشت که مرد در اِعمال قدرت و استفاده از حق مشروع خود ناتوان است. حتی شاید موجب نگرانیش می‌گشت. زن، به شوهر بانفوذ و قدری خشن می‌نازید. سرنوشت خود را در مقهور بودن و سعادت خود را در زیردست بودن می‌دید، بشرط آنکه این خشونت و زهرچشم گیریها، تنها در حق او به کار نرود و دیگران هم از او بترسند.

اعتقاد به نقص خلقت زن و ضعف عقل او از داستان‌هائی که بر سر منبر شنیده می‌شد تقویت می‌گشت.>       

  • فراز قلبی
۰۲
شهریور

کریم مجتهدی، معلم فلسفه، که حالا به مرز نود سالگی رسیده، سال‌ها در گروه فلسفه‌ی علم دانشگاه شریف دو درس با عنوان‌های فلسفه‌ی غرب۱و فلسفه‌ی غرب۲ ارائه می‌کرد؛ درس‌هایی سبک و تاریخچه‌بار درباره‌ی بعضی از فیلسوفان مهم مغرب‌زمین.

وقتی که دانشجوی کارشناسی بودم به عنوان مستمع آزاد در این دو درس شرکت کرده‌ام. آرام و بی‌صدا گوشه‌ای می‌نشستم و گوش می‌دادم. تنها باری هم که سؤالی پرسیدم درخواستی برای معرفی یک منبع درباره‌ی آشنایی کلی با فلسفه‌ی دکارت بود. او در جواب گفت فصلِ دکارت از کتاب «ریاضی‌دانان نامی» برای شما مفید است. من بسیار تعجب کردم و بسیار ناامید شدم. در جواب او نوعی تخفیف و دستِ کم گرفتن بود. من کتاب کذا را وقتی سال اول دبیرستان بودم خوانده بودم و البته که یکی از بهترین کتاب‌هایی است که در تمام عمرم خوانده‌ام ولی واقعاً برای دانشجویی که طالب دانستن از دکارت و (فلسفه)‌ی او است تقریباً هیچ ندارد. مطابق با این تجربه و برخی تجربیات دیگر فکر می‌کردم و می‌کنم که محتوایی که او در شریف تدریس می‌کرد نکته‌ی درخوری نداشته است.

اما او واجد ویژگی‌هایی بود، و شاید هنوز هم در نودسالگی باشد، که او را تبدیل به یکی از خاص‌ترین شخصیت‌هایی می‌کند که با آنها مواجهه داشته‌ام. از کریم مجتهدی حسِ خجسته‌ی امنیت ساطع می‌شد. من چند بار به این فکر کرده‌ام که چه چیزی در مجتهدی بود که او را در مقایسه با دیگران این چنین امین و خاص می‌کرد. جوابی که به آن رسیده‌ام این است: او به شدت اصول‌گرا و به شدت پرجزییات بود.

 

بگذارید چند مثال دمِ دستی بزنم:

  • او همواره دکمه‌ی آخر پیراهنش را می‌بست و در تمام سال‌هایی که او را در گروه فلسفه‌ی علم دیدم به یاد ندارم که حتی یکبار از بستن آن دکمه‌ تخطی کرده باشد.
  • او همواره ایستاده درس می‌داد و هیچگاه در طول سه ساعت تدریس نمی‌نشست.
  • او به شدت زمان‌مند بود. هیچ‌گاه، حتی یک دقیقه، تأخیر نداشت. (تنها باری که دیدم که زمان را رعایت نکرده است در یک گردهمایی عمومی بود. در ترافیک گیر کرده و با سنی نزدیک به هشتاد بخشی از راه را دویده و در ابتدای سخنرانی شرمندگیِ عظیمی از بابت تأخیرِ ده دقیقه‌ای ابراز کرده بوده است.)
  • او با هیچ‌ دانشجویی در موضوع تأخیرِ در کلاس مماشات نمی‌کرد و هیچ‌کس پس از او اجازه‌ی ورود به کلاس را نداشت.
  • او به شدت مخالف راحت‌گیری‌های مرسوم کلاس‌های درس بود که در آن دانشجو چیزی می‌خورد یا راحت لم می‌دهد یا موبایلش را بررسی می‌کند یا کتابِ غیری (و اکنون لپ‌تاپ) را باز می‌کند یا ... . برای او نشستن در کلاس درس آدابی داشت و او با وسواس بر این آداب پای می‌فشرد.
  • او نوشته‌های دانشجوهایش را با دقت می‌خواند و بر آنها یادداشت می‌نوشت، وقتی که خیلی از دیگران چنین نمی‌کردند و نمی‌کنند. حتی از یکی از دانشجوهای آخرین درسش در شریف شنیدم که می‌گفت که مجتهدی گفته که بیشتر از بیست صفحه ننویسید زیرا چشمانم درد می‌کند و توانایی‌ام در خواندن محدود شده است.
  • برای او فضیلت در عرق ریختن بر سر وسیع کردن دانش بود و نه تیزهوشیِ شاید به زعم او مادرزاد، و او با وسواس این عرق ریختن را ارج می‌نهاد. یادم می‌آید که یکبار مثالی می‌زد از دانشجوهایی که ظرف چند ماه انگلیسی خواندن نمره‌ی خوبی در آزمون تافل کسب می‌کنند و به زبان‌دانی خود غره می‌شوند. او با نیشخند می‌گفت که دانستن زبان انگلیسی یعنی آنکه بتوانی دقایق شکسپیر را دریابی.

کریم مجتهدی، برای من، نماینده‌ی آن دست از انسان‌های کمیابی است که از پس تفکری طولانی، اصول محکمی را برای زیست خود تعریف می‌کنند و سپس سعی می‌کنند جزییات زیست خود را با اصول خود هماهنگ کنند و سپس با وسواسی جانکاه این اصول و جزییات برآمده از آن را زندگی می‌کنند. آدمی که چنین است حس خجسته‌ی امنیت را ساطع می‌کند، چرا که اصولش و جزییات برآمده از آن اصول و تعهدش به ادای آنها به صریح‌ترین زبان در پیشگاه تو ایستاده است و تکلیف تو با او خیلی خیلی معلوم.

 

  • فراز قلبی