زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

۰۶
خرداد

 

مخاطب این دست از سخنرانی‌ها چه کسانی هستند؟ مصطفی ملکیان چگونه می‌زید که اینچنین همدلانه نقل قول می‌کند که «هیچ انسانی» برای تأمین ضروریات زندگی خود به بیش از سه ساعت کار روزانه نیازی ندارد؟ این چه سرخوشی حماقت‌باری است که اینها دارند؟

بگذارید کمی روی زمین حرکت کنیم.

طاهره مادری خانه‌دار است. او علاوه بر امورات منزل باید دو بچه‌ی پنج و دو ساله را بپاید. دیده‌ام که گاه ۱۲ ساعت هم جوابگوی حجم کار او نیست. دیده‌ام که گاه شده که دختر دو ساله‌مان چهار بار در شب بیدار شود و گریه کند و مادر بخواهد. حال طاهره چه کند؟ از هشت تا یازده صبح به امورات منزل و بچه‌ها بپردازد و بعد برود تا به شکوفایی شخصی برسد؟ جوک تعریف می‌فرمایید استاد عزیز؟  

دوست من محمد کاف کارگر و راننده است. او در سال ۱۴۰۰ می‌تواند ساعتی سی هزار تومان پول دربیاورد. او خانواده‌ای پنج‌نفره دارد که دو تا از بچه‌هایش به مدرسه می‌روند. او در خیابان پیروزی آپارتمانی ۶۳ متری اجاره کرده است و اکنون دارد ماهی دو میلیون و پانصد هزار تومان اجاره می‌دهد (پول پیش و اجاره را با هم حساب کرده‌ام). بگذارید فرض کنیم که او هر ماه دو میلیون و پانصد هزار تومان هم برای نان و تحصیل و پزشک و لباس و غیره کنار می‌گذارد. او چه مقدار کار کند تا بتواند به درآمد ۵ میلیون تومان در ماه برسد؟ او باید ۱۶۷ ساعت در ماه کار کند. یعنی او باید روزانه بیش از ۵.۵ ساعت کار کند تا به همین حداقل خوش‌بینانه برسد. آری اینچنین است استاد عزیز.  

البته می‌توان چنان خودخواه بود که شکوفایی خود را به هر چیز ترجیح داد. گویا ما هم در دل خود تحسین‌گر این دست از خودشکوفایی‌های عجیب و غریب هستیم. بگذارید باز مثال بزنم. آسید علی قاضی، که رحمت خدا بر او باد، نیازی نمی‌دید که از مکاشفات عمیق خود دست بکشد تا کمی زندگی را برای چهار سر عائله‌اش تسهیل کند. در تاریخ هم مانده است. فدایی و پیرو و تحسین‌گر و چه و چه هم کم ندارد. ولی هر یک از چهار همسر او مجبور بودند که برای شکوفایی حضرتش بسوزند و بسازند. هیچ یک هم حق نداشتند که بعد از ساعت ۱۱ صبح بروند پی شکوفایی خود. در تاریخ هم نشانی از آنها نیست. کسی هم تحسین‌گر این حجم از فداکاری نیست.

  • فراز قلبی
۰۶
خرداد

تازه اسماعیل خویی را کشف کرده بودم و فکر می‌کردم که شعر «وقتی که من بچه بودم ...» از آن قلّه‌ها است که خیلی به ندرت از پشت مه رخ می‌نمایند.

بعدتر که مادربزرگِ لندن‌نشین دریافت که من تا چه اندازه شاعر را خوش می‌دارم پیش او رفت و نواری از گفته‌های او برایم ضبط کرد (که دست روزگار نابودش کرد) و به همراه دو قطعه عکس از شاعر برایم فرستاد. 

آن روزها مثل حالا نبود که به مدد اینترنت خیلی چیزها در دسترس باشد. باید برای داشتن آنچه دوست داشتی جان می‌کندی. هدیه‌‌ای گرانسنگ بود همان دو قطعه عکس در آن روزگارِ سخت‌یابی هر چیز.

خویی درست در آنی که می‌رفت تا اوج بگیرد پژمرد. سترون شد و فرو مرد. خویی حیف شد.     

 

  • فراز قلبی