زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۷
بهمن

«چرا آنها ساکت ماندند؟ چرا به فاجعه تن دادند؟»

و شگفت این بود که فاجعه دفعی نبود، چونان بهمن نبود، اینگونه نبود که بی نشانه‌ای از قبل آوار شود و بنابراین فرصت هر واکنشی را بگیرد و بنابراین برای ساکت ماندن و قربانی شدن توجیهی درکار باشد. نه! فاجعه آهسته و پیوسته واضح و واضح‌تر، سنگین و سنگین‌تر، و فجیع و فجیع‌تر شد. و سکوت با رنگی از تشویش، ندانم‌انگاری، رضا، خودباختگی، و برتری دادن فردیت خود به جمعیت جمع به وقتی که نباید، روایت‌گر ایشان بود و است و شاید خواهد بود.

دو فیلم به صورت مشخص در ذهنم نقش بسته:

پولانسکی در پیانیست نشان داده که چگونه فاجعه از تبعیض‌ها و تحقیرهای ساده شروع شد و با نسل‌کشی پایان گرفت. جایی که روی لباس یهودی‌ها علامت زده می‌شود یا از ورود آنها به کافه‌های معهود جلوگیری، یعنی وقتی هنوز فاجعه سهمگین نشده، این سؤال وزن می‌گیرد که چرا ساکتند؟ چرا رضا می‌دهند؟ چرا خود را باخته‌اند؟

اما نمونه‌ی درخشان دیگر فیلمِ «تورلس جوان» است: محصول ۱۹۶۶ آلمان (و باز آلمان!) و برمبنای اتوبیوگرافی نویسنده‌ی فیلسوف‌مأب اتریشی، روبرت موزیل. داستان درباره‌ی تورلس، جوانی باوقار و روشنفکر است که در آغاز قرن، ۱۹۰۰ میلادی، به هنگام ورود به کالج مواجه می‌شود با آزار و اذیت یکی از دانش‌آموزان: آنسلم باسینی. ابتدا بنابر مسئولیت اخلاقی که در خود احساس می‌کند تصمیم می‌گیرد که این اذیت‌ها را به مقامات مدرسه منتقل کند، ولی پشیمان شده و تنها و تنها نظاره می‌کند. اگر در ابتدا اذیت‌گری‌ها تنها محدود به دو دانش‌آموز بود و اگر در ابتدا اذیت‌ها کمتر هولناک بود، آرام آرام شکنجه‌گری دایره‌ی افراد دخیل را وسیع‌تر کرد و آرام آرام شکنجه‌ها هولناک‌تر شد. در انتهای فیلم وقتی در یک تجربه‌ی جمعیِ عجیب، باسینیِ نگون‌بخت در سالن ژیمناستیک سروته آویزان شده و فاجعه در این انتهای فجیع بر مقامات مکشوف، تورلسِ روشنفکر به اتاق دادگاه‌گونه‌ی مقامات مدرسه احضار می‌شود. شش مسئول تنها یک سؤال دارند «چرا ساکت ماندی؟ چرا گزارش ندادی؟» و تورلس با تفرعنی اشراف‌گونه بهترین صحنه‌ی فیلم را رقم می‌زند؛ هم حقیقت هم ابتذال باهم ممزوج می‌شوند چنانکه خوب و بد به زعم تورلس:

تورلس: «نمی‌دانم آقا! وقتی درباره‌اش شنیدم فکر کردم که این وحشتناک است. فکر کردم که باید این را به مقامات گزارش دهم.»

مسئول چهارم: «تو باید گزارش می‌دادی!»

تورلس: «من به تنبیه و مجازات اهمیت نمی‌دهم، من نگاهی دیگر به تمام این ماجرا داشتم. چنان بود که گویی یک فاصله‌گرفتن بود ...»

مسئول چهارم: «سعی کن واضح‌تر حرف بزنی تورلس!»

تورلس: «اعداد انتزاعی را درنظر بگیرید ...»

مسئول دوم: «فکر کنم که بهتر است این توضیحات مبهم را روشن کنم. تورلس از ما می‌خواهد که مفاهیم پایه‌ای ریاضیات، شامل اعداد انتزاعی، را توضیح دهیم ... مفاهیمی دشوار برای یک ذهن هنوز خام»

تورلس: «بله! عقل به تنهایی برای فهمیدن چیزهای ساده کفایت می‌کند ولی نه برای اعداد انتزاعی. این چیزی‌ست که من درباره‌ی باسینی حس کردم.»

مسئول سوم (کشیش): «پس تو علم را به نفع مذهب انکار کردی؟»

مسئول چهارم: «این درست است تورلس؟ آیا پدر روحانی درباره‌ی احساس تو درست حدس زده است؟ آیا تو پسِ پشتِ حقیقت را جستجو کردی؟ یک پشتوانه‌ی مذهبی را؟»

تورلس: «نه! قطعاً اینگونه نیست.»

مسئول چهارم (با عصبانیت): «منظورت را واضح بگو تو را به خدا! ما اینجا برای فلسفه‌ورزی ننشسته‌ایم.»

تورلس (خونسرد): «سعی خواهم کرد که از مفاهیم انتزاعی حذر کنم. من برای آنکه خود را به طرزی واضح توضیح دهم بسیار نادانم ولی سعی خود را خواهم کرد. باسینی مثل باقی دانش‌آموزان بود. فردی کاملاً معمولی. او به طرزی ناگهانی یک سارق شد. من هرگز شاهد مستقیم آزار و شکنجه نبودم ولی اکنون می‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. شکنجه باعث دگردیسی باسینی شد. من باید این را تصدیق کنم که انسان خوب یا بد به دنیا نمی‌آید. ولی تغییر آهسته و پیوسته است. انسان به شکل رفتارش می‌شود. خوب و بد باهم وجود دارند و ما می‌توانیم شکنجه‌گر یا قربانی باشیم یعنی هرچیزی ممکن است. وحشتناک‌ترین سبعیت‌ها ممکن است. دیواری میان خوب و بد نیست. این دو درهم ادغام می‌شوند. یک انسان معمولی می‌تواند کارهای وحشتناکی انجام دهد. تنها سؤال مهم این است که چطور چنین چیزی ممکن است؟ من ساکت ماندم تا مشاهده کنم. من خواستم بدانم چطور چنین چیزی ممکن شد و چه اتفاقی می‌افتد وقتی تو تحقیر و شکنجه را می‌پذیری یا تو سبعیت را مدلل می‌کنی. من به شکل خامی فکر کردم دنیا به پایان می‌رسد، امروز می‌دانم که به پایان نخواهد رسید. این چیزی است که به نظر وحشتناک می‌رسد، غیرقابل درک. ساده، آرام و طبیعی اتفاق می‌افتد و تو باید فاصله بگیری. این چیزی است که من یاد گرفتم.»

و بدون اجازه پشت کرده، اتاق را ترک می‌کند و می‌رود.  

 

  • فراز قلبی
۰۵
بهمن

دختر با نظمی آهنین در کتابخانه می‌نشیند و تا خستگی تمام تنش را و تمام ذهنش را کرخت نکند دست نمی‌کشد. در فواصل این در کتابخانه‌نشینی پایین می‌آید، پول می‌اندازد در دستگاه، شکلات داغ می‌گیرد و  در فضای باز دانشگاه یک چهارضلعی می‌سازد که چهار رأسش کتابخانه‌ی مرکزی، دانشکده‌ی شیمی، دانشکده‌ی مکانیک و دانشکده‌ی ریاضی است. این چهار ضلعی را سه بار گز می‌کند. دقیقاً سه بار.

نظم! نظم! نظم! پنج روز در هفته، شنبه تا چهارشنبه، هفت صبح تا هشت شب، جز زمان‌هایی که کلاس است و ناهار، یا قراری مهم با دوستی عزیز.

پنج‌شنبه ول‌شدگی است. نه به نظم. نه به هنجار. نه به نصیحت‌های تکراری. پنج‌شنبه کافه‌گردی است، قهقهه و رهایی، در کوچه‌های تهران گم شدن، شب‌نشینی و مستی، در مستی دوتا شدن یا حتی سه‌تا شدن.

جمعه‌ صبح‌ها اما برای خانواده است. شال به سر انداختن به احترام بابابزرگ و خنده‌های خوب الکی. از همین الکی‌‌های مفید، خیلی مفید.  

عصر جمعه وقت تنهایی‌ست، وقت تفکر و غم و سیگارِ کنار پنجره و اتاق عزیرتر از جان و قفسه‌های جادویی کتاب و نگاه و فیلم و موسیقی و شعر و نوشتن.

باریک است. کمابیش بلند. ته رنگ دلپذیری دارد از یک زیبایی‌ طبیعی که همراه شده با شخصیتی قوی و یک هوشمندی هولناک. و همین هوش آن زیبایی سفید طبیعی را در رنگی روشنفکرانه مکرر می کند.

آن موهای شش‌ساله!  آن قهوه‌‌ای‌ها که وقتی در خلوت اتاق کوروش از شرق تا غرب آن لاغر برفین تاب می‌خورد شاید مثل برقی در روح، تمام هوشیاری‌ام را در کسری از ثانیه به ناکجاآباد پرتاب می‌کرد. و آخ!

نگاه کن: عصبیتی نرم در چهره‌ای استخوانی که همراه شده با سلیقه‌ای کاملاً فکر شده در اطوار و لباس و ادا. و همه‌ی اینها و باز همه‌ی اینها سه‌گانه‌ای دخترانه/زنانه/پسرانه ساخته است از او که حتی من آسمان‌جل بی‌خیال گرم و سرد کشیده در همهمه‌ی رابطه‌های رنگ رنگ را نیز در عشقی هذیانی به درد کشیده است. و آخ!

 

در میدانک جلوی کتابخانه‌ی مرکزی چرخ می‌زنم. مشوش و مغشوش. سیگار پشت سیگار. دود که شش‌ها را می‌انبارد جزئیاتی خرد از او درم وزن می‌گیرد و من از صراحت سنگین این هوشیاری تیز در باب این همه جزئیات به اعجاب می‌شوم.

اولش یک کرم ریختن خنک بود. کورسویی از تصاحب یک تن دیگر. شد که چه بهتر، نشد که به ... . خیلی صریح، بی‌اداهای آشنای چندصد ساله گفت «این کرم‌های خنک مبتذل را رها کن»، گفت که کنجکاو است بر تنانگیِ با من. سریع و قاطع گفت. بی‌تخفیف و ‌بی‌ظرافت. و جدی و عمیق. و منِ عادت کرده به ناز و اداهای شرقی در گام اول مبهوت شدم.

و عشق زود زود آمد. همان اول‌ها. من مثل شاگردهای تازه‌کار. و عشق از همان عشق‌های سال‌های دور. از همان قشنگ‌ها. از همان‌ها که در تمام این سال‌ها، بعد از آن زخم اول، هرهر به ریشش خندیدیم و خندیدم. و عشق تن را کمرنگ کرد. و عشق حسادت را پررنگ کرد. و عشق مالکیت را پیرنگ کرد. 

گفت تمام. زود گفت، خیلی زود. زود به کوتاهی عمر غمگین یک فصل. من مات، من مبهوت. گفتم چرا؟ گفت در نظم آهنینش فرصت چند تنانگی را ندارد. گفت تنانگی با من دیگر، و شاید از اول، او را خوشایند نیست. گفت طبیعی است که به تنش فرصت تنی دیگر را بدهد.

آفتاب پاییزی در برگ‌های افتاده بیداد می‌کند. ترنم نیاز فروغی مثل وحی آمده. بی‌قراری نکردم. کنه نشدم. با خرواری درد فقط لبخند زدم و اشک ریختم. با همان جذابیت تلخ روشنفکرانه گفت اگر الان ناز اشکت را بکشم می‌دانی که تعارف است و دروغ ، و نکشید.

می‌آید پایین. ظرف شکلات داغ در دستش. بی‌خیال و رها. با همان هوشمندی هولناک، و مویی شش ساله که از زیرشال بیرون جهیده و تا پایین کمر را آراسته. و آخ!

سلام می‌کند. سلام می‌کنم. می‌پرسد چه کار دارم. می‌گویم از نبودنش درد می‌کشم. و بی‌غرور در لحنم گدایی ترحم می‌کنم. می‌گوید می‌فهمد درک می‌کند ولی جز این رفتاری نمی‌تواند. می‌گوید این ترحم خو‌اهی حالش را بد می‌کند. 

خطی از شکلات داغ لب تا چانه‌اش را آلوده است. نگاه می‌کنم. در نجوایی روبه رهایی می‌گویم چه خوب بود که مثل مارتین ایدن از همین خط کثیف بفهمم که او هم دختری است مثل این همه دختر. از این فکر قوت می‌گیرم. بله! بله! قطعاً اینگونه است؛ او، با این خط کثیف شکلات بر صورت، چه دارد که تمامتم از نبودنش در درد شده؟ هیچ. چیزی است مثل تمام این تن‌های معمولی مکرر. قوت گرفته‌ام. چهارضلعی را سه بار مکرر می‌کنیم. و می‌رود.

حالا آفتاب سر غروب دارد. تلخ و جانکاه است. به تعاونی ‌رسیده‌ام. حباب قوت میترکد. از آن خط کثیف شکلات تمام تنم تیر می‌کشد. کاش می‌شد که یکبار، فقط یکبار دیگر لبم را بر آن خط کثیف جادویی می‌گذاشتم. کاش از آن کاش‌های محال ...........................................    

  

اتود اول

  • فراز قلبی