زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۵
بهمن

 

امید خسروی ایمیل زده که حمید مرده. می‌ریزم بهم. سیگار پشت سیگار. کلافگی. بی‌قراری و اشک. به همه‌ی روزهایی که مثل برق گذشت فکر می‌کنم. سی و هشت سالگی سنی نیست که کسی سکته کند، آن هم روی یک کاناپه‌ی آبی زهوار دررفته، آن‌هم تنها و بی‌کس، آن هم وقتی پیدات ‌کنند که یک هفته از مردنت گذشته باشد، آن هم در گوشه‌ی غربت. حمید مرد. به همین سادگی.

 

 

آلبوم جلد جیر را از کتابخانه می‌کشم بیرون. این را نگاه کن! من و طاهره و ماهان و حمید و شقایق و مهراد در آن سفر به یاد ماندنی به کلاردشت. آخ!

 

 

حمید که رفت رفتنش خیلی‌ها را مثل صاعقه گزید. بیشتر از همه مهراد را. و شاید کمتر از همه شقایق را. شبی که رفت و دیگر نیامد با من بود. به تجریش که رسیدیم گفت نگه دارم، گفت می‌خواهد تا خانه پیاده گز کند. کوله‌ی سنگینش را از صندوق عقب برداشت، نخی روشن کرد، دستی تکان داد و نرم نرمک در ولی‌عصر گم شد. رفت و دیگر برنگشت.

 

 

من و حمید در دبیرستان صدر هم‌ مدرسه‌ای بودیم. بعد هم هر دو در دانشکده‌ی ریاضی شریف ادامه‌ی تحصیل دادیم. من ریاضی محض خواندم و او علوم کامپیوتر. نجیب و آقا و باهوش بود. بسیار کاری و بسیار مؤدب. بیست و سه سالگی ارشدش را گرفت و تا بیست و پنج سالگی کار کرد و کار کرد و پولی جمع کرد و با شقایق عروسی کرد. بعد دوباره تا سی‌سالگی کار کرد و کار کرد و خانه‌ی پارک‌وی را خرید. خیالش که بابت خانه راحت شد بچه‌دار شدند و مهراد آمد. دوباره کار و کار بود تا سی و سه سالگی که آن دفتر نقلی ولی شیک را در جردن خرید و گویا همه چیز بر وفق مراد بود.  

 

 

یک عصر سه‌شنبه‌ در میانه‌ی آذر بود که زنگ زد. گفت بیا سراغم که دلم بدجور هوات رو کرده. رفتم سراغش. تو ماشین که نشست یک فلش درآورد و زد به ضبط و گفت بنداز بریم شمشک. گفتم خوبی؟ گفت بریم شمشک قلبی جان که هوس جوجه بااستخوان‌ کاکتوس رو کردم. بعد آرام در جایش لمید و گه‌گاه سیگاری آتیش می‌کرد و به فرهاد و بعد به فروغی گوش می‌داد و انگار جایی بیرون از مکان و زمان ایستاده بود. تا بالای دیزین رفتیم. دو تا چای دارچین سفارش داد و آن بالا حین خوردن چای اشکی ریخت. وقت برگشتن گفت اشتها ندارد. گفت برگردیم تهران که کار دارد. نیم ساعتی که در جاده راندیم ضبط را خاموش کرد. شیشه را اندکی پایین داد. سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و یکباره گفت: «فراز! با طاهره خوبی؟» مشکوک نگاهش کردم «ها! بد نیستیم. معمولی. چطور؟» یک دقیقه‌ای به سکوت گذشت و بعد نجواکنان: «من چند روز پیش از خواب بلند شدم و یکهو چیزی یادم اومد. یادم اومد که بیشتر از پنج ساله که شقایق بهم نگفته «عزیزم»، بهم نگفته «دوستت دارم»، بی‌هوا نیامده و بغلم نکرده، بی‌هوا نیامده و یک بوسه مهمانم نکرده، پنج ساله که به هیچی مطلق گذشته. اون روز اینها همه یادم اومد. باورت می‌شه؟» ساکت بودم و می‌خواستم ساکت بمانم. حمید کسی نبود که از این حرف‌ها بزند. کسی هم نبود که اگر شروع می‌کردم به کلیشه بافتن گوش شنوایی داشته باشد. تا تجریش ساکت ماندیم. از ماشین پیاده شد. کوله‌پشتی‌اش را برداشت و رفت. نه به خانه برگشت و نه دیگر کسی ازش باخبر شد. رفت تا پنج سال بعد خبر برسد که در جایی در اسپانیا روی یک مبل زهوار دررفته‌ی آبی سکته کرده و مرده. همین.

 

 

 

  • فراز قلبی
۱۲
بهمن

آلبوم جلد جیر را ورق می‌زنم. آخ! من و شیرزاد حسینی و علی محمدی، دست در گردن یکدیگر، خنده‌ای از ته دل، جلوی دبیرستان صدر، خرداد هفتاد و شش، وقت رئیس شدن خاتمی. شیرزاد حسینی را ای خبرکی دارم ازش. زن گرفته و رفته‌اند نیوزلند. اما علی محمدی دود شد و رفت هوا. زنده‌س؟ مرده‌س؟ کجاس؟ آی علی محمدی! علی محمدی!

××××

وقتی پدر علی محمدی در سال هفتاد و دو آن آپارتمان سه‌خوابه را در امام‌زاده قاسم خرید علی دوازده ساله بود و خیلی زود در همان خانه بالغ شد. خودش می‌گفت آن شب، رگبار تندی گرفته بود. رگبار روی قاب فلزی پنجره شلاق می‌کشید و تق تقِ بد طنینش دائم فکر او را از ثریا اسفندیاری منقطع می‌کرد. در میانه‌های رفتن و آمدن ثریا آن حس عجیب چند ثانیه‌ای آمد. حس که رفت و کرختی آمد از عذابی نامعلوم به خودش پیچید و گریه کرد. علی محمدی بالغ شده بود.

آن خانه چهار واحد داشت که وقت آمدن محمدی‌ها هنوز دوتایش خالی بود. طبقه‌ی اول را قبل‌تر اسفندیاری‌ها خریده بودند. دو خانواده خیلی زود ایاغ شدند. در حیاط میز و صندلی گذاشتند و شب‌ها مردها که می‌رسیدند می‌دیدند زن‌ها بساط کرده‌اند پس گل از گلشان می‌شکفت و جلدی مهیا می‌شدند و این‌طور تا نیمه‌های شب می‌گفتند و می‌شنیدند و خوش بودند. 

سال بعدش، تیرماه، ثریا اسفندیاری سی‌ساله شد و مردش برای پاس‌داشت سی‌سالگی دست زنش را گرفت و برد یونان. زهرا، مادر علی، کلید خانه را از دست ثریا گرفت و قول داد گل‌هاشان را مثل تخم چشمش مراقبت کند. 

سه چهار روز بعد، حوالی یک عصر دم‌کرده‌ی حوصله‌سربر، تلفن زنگ خورد و غوغا شد. داییِ پدر علی، که بزرگ فامیل بود و روی سرش قسم می‌خوردند و وزنه‌ای بود برای خودش، تو شصت و سه‌ سالگی در یک عصر دم کرده‌ی تابستانی روی مبل خانه سکته کرد و مرد. پدر علی خودش را رساند خانه و دست زهرا را گرفت و با کلی شلوغ‌بازی‌های‌ معمول این‌طور وقت‌ها از خانه جستند بیرون و گازش را گرفتند و رفتند. 

علی، بی‌خیال و کم‌حوصله، کمی در حیاط پلکید و با باغچه ور رفت.  بعد سری به کوچه زد و تا امامزاده رفت . آشنایی ندید و حوصله‌ش سر رفت و برگشت خانه. حالا حوالی شش شده بود. دسته کلید خانه‌ی اسفندیاری‌ها روی کلید‌آویز آویزان بود. بی‌هوا برش داشت. رفت طبقه‌ی اول. در را باز کرد. در خانه گشتی زد. در یخچال را باز کرد. شکلات‌های خارجی چشمک می‌زدند. خواست ناخنکی بزند ولی برخودش افسار زد. حواسش بود که ردی از حضور ناخوانده‌اش به جا نگذارد. چرخش که در اطراف و اکناف تمام شد به اتاق خواب اسفندیاری‌ها رفت. کمد ثریا را باز کرد. بوی ثریا پیچید در مشامش. چند دست لباس او را برداشت و خودش را در لباس‌های زن پیچید. چند ثانیه‌ای از بوی لباس‌ها در خلسه بود. فکر کرد که الان است که آن خس خوب چندثانیه‌ای بیاید اما تلفن زنگ زد و او مثل برق‌گرفته‌ها از جا جهید. تلفن با آن زنگ کرکننده سر بازایستادن نداشت. پریز را کشید و از سکوتی که به ناگاه خانه را آغشت تعجب کرد. از خودش شرمش شد و به خودش پیچید و بغض کرد. لباس‌های ثریا را، با دقتی وسواس‌آلود، در کمد بازچید. آنگاه تمام ذهنش را جمع کرد. سعی کرد هر  ردی را از یک حضور ناخواسته پاک کند. بعد از خانه بیرون زد. هوا رو به غروب بود. تا پشت‌بام رفت. چندک زد. تهران رو به خاکستری بود و غم همین‌طور الکی آمد و بغض شد و بعد یک دل سیر گریه کرد.  

محمدی‌ها که برگشتند چشم‌هاشان پف کرده بود و معلوم بود که قرار است به تلنگری از جا بجهند. علی خزید در اتاقش و خودش را با تراشیدن چوب مشغول کرد. زهرا قرار که گرفت یادش آمد که گل‌های اسفندیاری‌ها معطل آب است. کلید را برداشت و رفت بالا. دو سه دقیقه بعد هراسان برگشت پایین و رو به پدر علی کرد و  با صدایی که جیغ شده بود غرید «تلفن شون از برق کشیده شده، تو رفتی بالا؟» عصب‌های علی محمدی جیغ کشید و چاقو دستش را خلید.

  • فراز قلبی