زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

عصر اولین روز بهار نود و پنج

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ب.ظ

امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل‌، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشه‌ی قشنگِ لطیفِ خلسه‌آور. همسایه‌ی پایینی زنِ جوان و مردِ نیمِ جوانی هستن که چون زن از اون چادری‌های سفت و سخته و مرد آلوده به ریشِ توپیِ کر و کثیف، کسی از اهل آپارتمان محلشان نمی‌ذاره. مامان که از بعد از هشتاد و هشت در بد اومدن از این جماعت شده عین همون حزب‌اللهی‌های عوضی هشتاد و هشتی، منتها از اون ور بوم، حتی آشِ خیلی خیلی خوش‌بوی زنِ چادرپوش را ریخت دور و حکم کرد که خوردن از دست اینها حرومه. اولای اسفند بود که زنِ چادرپوش آش آورد‌ و گفت برا پشت پای شوهرش پخته. اون شب موقع دادنِ آش چادرش کنار رفته، صورتِ استخوانیِ مهربونش و بافتنی زرد قشنگش پیدا بود. پُرِ پُر نوزده بیست سالش بود. صداش از ته چاه می‌یومد و حتی به صورتم نگاه هم نکرد. بابا فردا پس‌فرداش گفت شوهرِ رفته سوریه. مامان که وجدانش قدری از به فنا دادنِ آش خط‌خطی شده بود انگار کن که راحت شده باشه جیغی کشید و چارتا فش به اسد و اینها و بقیه داد و منت سرِ ما که «دیدید خوب شد آش رو ریختم دور» و با این حال یادش نرف که کاسه رو موقع تحویل با شکلات و گز پر کنه.

اول که آش رو آورد بدم اومد، حرصم گرفت، چارتا فش هم به این اداهای نجابت و حیا و اینها دادم. بعد دلم نرم شد. تو مبل فرورفتم و به این فک ‌کردم که چقدر حیف شده این دخترِ مهربون با اون شوهر صد‌کیلویی تقریباً زشتش. بعد فکرهای عجیب زد به سرم. دلم خواست این دختر، زنم بود. با همین شرم و حیا و مهربونی. از دوست‌دخترم بدم اومد. از سلیطه‌بازی‌ش. از اداهای مثلاً مدرنِ الکی‌ش. از اینکه سیگار می‌کشه، از اینکه باکره نبوده واسه من، از همه بیشتر از اینکه یه روز خیلی راحت می‌تونه بگه تموم و بره. بعد دلم خواس دوباره نمازم رو شرو کنم و بکشم بیرون از این زندگی پر از تشویش که همه‌ش دلشوره داری دوست دخترت خیلی ساده و خیلی پوچ بذارتت و بره. بعد دیدم انصافاً حیف نشده این دختر؛ شوهرش کلی حیا داره، کلی نجیبه، هربار که با زن‌های آپارتمان هم‌کلام شده سرش پایین بوده، نشده حتی یکبار تو این یکسال صدای بلندش رو شنیده باشیم. بعد بیشتر از نگار از خودم بدم اومد. از خود گه لعنتی‌م. چقدر من و نگار سر هم هوار کشیده باشیم خوبه؟ چقدر؟ چند بار با دوستای هم ریخته باشیم رو هم خوبه؟ چندبار؟ اما خب همه‌ی این حزب‌اللهی‌ها که مثل این دوتا نیستن. کلی آدم مادرقحبه هم توشون هس. بعد دوباره صورت استخوانی دختر مهربون اومد جلوی چشمام و در همون حالِ بی‌حالی از اینکه دارم به زنِ مرد حیادار پایینی فک می‌کنم شرمم شد. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به نگار. برنداشت.   

بابا برادر بزرگه‌س و از یکی دو ساعت بعد از تحویل سال آمد و شدِ کوچک‌های فامیل شروع شده. حوصله‌ ندارم این روزا. سلامی می‌کنم و سریع می‌خزم تو اتاق. خونه‌ی پایینی از صبح شلوغه. کلی آدم آمده‌ان و صدای غوغاشان از یکی دو ساعت پیش هی بلند و بلندتر شده. تشخیص اینکه مجلسِ خنده‌س یا گریه سخته. پایین، تو حیاط، مردی سال دار با شکمِ تپه‌مانند و ته ریش کثیف سفید، که صورتش رو بدشگون کرده، با دست راست شونه‌‌ی دختر مهربون رو گرفته و در گوشش ور ور می‌کنه و با اون یکی دست تسبیح می‌گردونه. از تسبیح بدم می‌یاد، عوضش از چفیه خوشم می‌یاد. مردک با اون دستهای چاق انرژی بدی ریخته تو فضا، کاش چفیه داشت.

چادر افتاده رو دوشش. تاری مشکی‌ از زیر روسری پیشانی‌ را اریب‌مانند هاشور زده. پیرهنش سبز با برگ‌های بهارآورد و مهره‌های تسبیحِ مردِ نامبارک همنوا شده. بارون نرم نرمک با رنگ خاکستری عصر اولین روز بهار همآواز شده. بوی کاج‌های بارون خورده‌ همه جا را برداشته. دختر بی ‌شنیدنِ مرد سال دار با تیغی کوچک، که قبل‌تر یکبار دست مرد حیادار صدکیلویی دیده بودم، در حال خراش دادنِ مزمنِ تنه‌ی یکی از کاج‌هاس. نمی‌فهمم باران است که روی گونه‌هایش ریخته یا اشک. حالا دیگر زاریِ پایینی‌ها واضح شده. مامان رو می‌شنفم که با آن صدای زنگ‌دار، مرهمِ داغی می‌کنه. دختر مهربون بی‌خویش، مات، گنگ، یله داده از چپ به کوهی کاج، با پنج انگشت باز بر پیشانی، از لرزش نجیب شانه‌‌‌هاش می‌فهمم که دست چاق مرد نامبارک را خوش نمی‌داره. 

                                                                                                                     

                                                                                                                اتود اول

  • فراز قلبی

نظرات  (۵)

عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشید
دوست داشتید به منم سر بزنید
چقدر پوچ و کثیف بود نوشته تان، بدم آمد. 

حضرت زهرا هم چادری بود، و در مورد "ادای نجابت و حیا در آوردن": کافر همه را به کیش خود پندارد!
سلام
شما که تو بلاگفا متاهل بودید...

پاسخ:
سلام
والا هنوز هم هستم. و خب این یه قصه ی کوتاهه.
سلام
نمیدونم چرا حس کردم باید تشکر کنم بابت این نوشته، به نظرتون این روایت با روایتی که در نقد سینمای حاتمی کیا و دروغ بودن ابرمرد عارف جنگ آور بیان کردین سازگار است؟ البته ابرانسان شاید تعبیر غیرواقع گرایانع باشد.
پاسخ:
سلام و ممنون
هرچند این عدم سازگاری برشمرده توسط شما رو درک می کنم، خودم ولی ناسازگاری نمی بینم. این قصه ای است درباره ی تنهایی یک نوعروس که مرد ظاهرا خوبی رو از دست داده و همین. هیچ خبری از روایت انسان ابرگونه ی عارف مسلکِ طلبکار از عالم و آدم در میان نیست.
چه خوب بود این توصیف درون ..
ولی خب کلا امروزم رفت پای وبلاگت :/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی