زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۱
آذر

پرده‌ی اول: بام سی و دو سالگی

نشسته‌ام بر بام سی و دو سالگی. مسعود بهاری* درم در آمد و شد است. سالم به هجده نرسیده بود گمانم که مسعود خودش را از بام خانه‌ به زیر افکند و خودخواسته جان داد؛ لابد قبل از این خود به سقوط دادنِ آخرین، واپسین سیگار ارزان قیمتش را دود کرده بوده و به عمر هدر شده فکر کرده بوده و ترس از ندانستنِ اینکه بعد از این آخرین فرود، این آخرین سقوط چه خواهد شد همه‌ی جانش را از درد پر کرده بوده و بعد پریده بوده است. نشسته‌ام بر بام سی و دو سالگی و تصویرهایی مات و روشن از گذرِ این سال‌ها درم نوسان گرفته است، درم فوران گرفته است، و عصب‌های پشتم با هر خاطره هی تحریک می‌شوند؛ از آن تحریک‌ها که وقتی مهدی علامه‌ی شر ناخنش را روی تخته سیاه می‌ساید به جان آدم می‌افتد. نشسته‌ام بر این بام خاکستری غمگین و غم می‌جهد بر کف پاهایم و تاب نلغزیدن و ادامه دادن از من دریغ می‌شود.

مهرجویی با پیش چشم داشتنِ سالینجر جایی در فیلم پری از زبان اسد می‌گوید (نقل از حافظه) «بیست و دو ساله شده‌ام با دکترای ادبیات در جیبم. سالهایی که گذشت مثل حباب ترکید» و من فکر می‌کنم سی و دو ساله شده‌ام با جیبی پر از هیچ و این از درون و برون می ترکاندم. اولین بار شش ساله بودم که در حیاطِ آن سال‌ها بزرگ و حالا کوچکِ خانه‌ی مادربزرگ ترس از مردن افتاد به جانم. این را نگفتم که مثلاً از برای خود پپسی باز کرده باشم، که گفته باشم بعله ما در شش سالگی تشویش ابدیت داشته‌ایم و خلاصه از این قرتی‌بازی‌های اکنون از من رمیده. نه! بر روی این بامِ خاکستری به حقارت و هیچ بودنِ خود وقوفِ عجیبی دارم. عجیب دانسته‌ام که هیچ نیستم و هیچ نخواهم شد و همین آن خاطره‌ی شش سالگی را معنادار می‌کند. در آن گیرودارِ بچگی فکر می‌کردم فقط با کسی شدن می‌شود از این سرنوشت شومِ نیستی و فراموشی رَست. سال‌های سال گذشته و من مثل منحنی سینوسی بالا و پایین شده‌ام اما این ترس لعنتی، این شومی پوچ هنوز هست و حتی پررنگ‌تر هم و حتی شدیدتر هم. و حالا بر بام سی و دو سالگی ایمان آورده‌ام به اینکه ابدیتی در کار نیست. که فراموشی سرنوشت محتوم من است و یادم پر می‌کشد تا تک عکسی که از مادرِ پدربزرگم در کتابخانه‌ام باقی مانده است. مگر چند نسل گذشته است؟ چهار نسل و هیچ کس یادش نیست که این زنِ زیبا و خان‌زاده زمانی بوده و زندگی‌ها کرده و ماجراها داشته و بیم و امید او را چنگ زده و دوست داشته که ابدیت او را ببلعد و حالا جز عکسی در دستِ من هیچ خاطره‌ای از او باقی نیست و هیچ نشانی از قبرش هم حتی و شاید حتی قبری.

نشسته‌ام بر بام سی و دو سالگی و فکر می‌کنم من کوه در کوه‌ آرزوها داشتم و حالا همه دود شده و زمین، این سفتِ لعنتی، واقعیتِ گند نیستی محتومِ من را به صریح‌ترین شکل، به تلخ‌ترین مزه به صورتم پاشیده است.

پرده‌ی دوم: فرار

ماه گذشته را همه‌اش در فرار بودم. خانه و همسر و پدر و مادر و کنکور دکتری و آرزوهای آکادمی و غیره را همه گذاشته و زدم بیرون. در ماشین خوابیدم، در مسافرخانه‌های راه‌آهن گشتم، با «او» بودم و هی زیر زبانم این ورد که «من زمانی نه دور آرزوهای بزرگ داشتم». همسری خوب بودن، فرزندی خوب بودن، معلمی خوب بودن و هر چیزی که من را گره زده بود به روزمرگی محکوم به نیستی و فراموشی، مانعی بود سر راهِ این آرزوهای بزرگ و با بیشترین شدت پسم می‌زد. اسپینوزا و چه‌گوارا و گوگن بعد از سال‌ها و این بار همزمان و یکباره آمده بودند و تمام جانم را رنگ زده بودند. غمگین شدنِ کسانم بازم می‌دارد از اینکه خاطرات فرار را با صراحت معمولم قلمی کنم. پس می‌گذرامش اینجا در مجرای این قلب تا بماند و بماسد و با مرگم فراموش شود.  

پرده‌ی سوم: زندگی پروژه‌ای

حالا برگشته‌ام و می‌دانم برگشتن یعنی دیگر اجازه‌ی شورش و فرار ندارم. می‌دانم باید تن دهم به واقعیتِ متوسطم و این عجیب ازپاانداز است. می‌دانم باید آن آرزوهای بزرگ را جایی در باغچه‌ی واقعیت‌های بودنم دفن کنم و این به هولناک‌ترین شکلی من را غمگین می‌کند. خوبی‌ش این است که پادزهرِ این از پاافتادنِ غمگین را در مشت دارم: باید پروژه‌ا‌ی جدیدی تعریف کنم. من هر بار که از پا افتاده‌ام پروژه‌ا‌ی جدید تعریف کرده‌ام و هربار دوباره بلند شده‌ام.

پروژه‌ی جدید دو کلید واژه دارد: کار و مراقبت. باید شدید کار کنم و خانواده‌ را مراقبت کنم و در کار و مراقبت بهترین باشم. به صورت طاهره نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم «من» باید علتِ خنده‌ی روی لب او باشم و پدری باشم برای آنکه بعد از ما خواهد آمد و تکیه‌گاهی باشم برای ترس‌های کودک و تکیه‌گاهی باشم برای مادر زیبایش و سنگ صبوری باشم برای دردهای هردوشان. این تکانم می‌دهد. این باعث می‌شود که «منِ بزرگم» زیر بار زیست مشترک کم که نیاورد هیچ که در آن ببالد. باعث می‌شود صبح‌ها ساعت شش بلند شوم. کار کنم، کار کنم و کار کنم و شب حوالی هشت یا نه که به خانه رسیدم، در مستی خستگیِ شیرین از یادم برود که زمانی در شش سالگی ترسیده بودم که کسی باشم از خیل این همه آدم که می‌آیند، می‌بالند، کار می‌کنند، با بیم‌ها و امیدهاشان می‌زیند و در صراحتِ بدخیمِ این زمین سفت می‌میرند و تمام.

خانه‌ای گرفته‌ایم در شمال شهر. اجاره‌اش زیاد است و این خوب است. باید دست کشید از زندگی فقرآلودِ اما پر از خیالِ و آرزوهای بزرگِ دانشجویی. باید کار کرد و پول زیادی حاصل کرد و ماشینی خوب سوار شد و همین چیزهای خوب و خیلی معمولی را آهسته و پیوسته تحصیل کرد؛ مثل تلویزیون نو، مثل مبل و میز نو، مثل ظرف‌های نو و غیره. باید تن داد به سفرهای خوب و گران. باید آن خیالِ قشنگِ سبزِ چریکی آغشته به «چ» در تو چپ و واژگون شود. باید کسانت از بودنِ تو بیاسایند و خوشحال باشند. باید کار کرد و اصلاً به خاطر نفس کار کار کرد و در خلسه‌ی کار آسود.      

پی‌نوشت1: مسعود بهاری نویسنده‌ی سینمایی بود که من در سال‌های نوجوانی نوشته‌هایش را در مجله‌ی گزارش فیلم می‌خواندم.      

پی‌نوشت2: این نوشته‌ای است مربوط به سال نود و سه. چون بلاگفا وبلاگم را منهدم کرد، آن را دوباره در اینجا گذاشتم.

  • فراز قلبی
۲۰
آذر


سارا ملحفه را کنار زده تا آفتاب تنِ سبزه‌اش را سبزه‌تر کند، شاید هم قهوه‌ای. آفتابِ تندِ ظهرِ مردادی، تیز و وحشی، آن سمتِ رخت را زیر ضرب گرفته. سارا خیره در سقف گویی سال‌هاست با دو چشمِ باز مرده است. زور می‌زنم راز و رمز گوشیِ جدید ملکه‌ام شود. توانسته‌ام از گوگل‌استور وی‌پی‌ان نصب کنم و حالا دارم بعدِ بوقی در فیس‌بوک می‌چرخم.

سارا با آن تن باریک و سینه‌های کوچکِ تازه از شیر تهی‌شده با لبِ غارتگرِ پسرِ قندِ عسلش، با آن صورتِ نه‌زیبایش اما در رخت بهترین است. زیباترها چون زیبا هستند به زیبایی‌شان غره‌اند، سارا ولی فقدانِ استانداردهای تنانگی‌‌ را با کیفیتِ اعمالِ حیرت‌آور جبران می‌کند. کش می‌آید و تنش را تا پنجره می‌کشد انگار که لاک‌پشتی باستانی است. پیشانی‌ را می‌گذارد روی شیشه‌ی گرم شده از تیزیِ آفتاب و با دهان روی شیشه بخار می‌زاید. می‌دانم مشوشِ «مردک» است و نگرانِ قند عسلش. به سرش زده مهرش را بگذارد اجرا مگر مردک از خرِ شیطان پیاده شود و قالِ طلاق را بکند. مردک ولی ول‌کن نیست. مرد خوب و مهربانی‌ست. او را می‌خواهد. برای او حاضر شده برود مشاوره و این در مرام مردک یعنی فاجعه. هیهات مردک، هیهات مردا. 

عکسِ مادرِ معشوقک اول می‌افتد روی صفحه‌ی گوشی‌. هفت روز پیش مرده است. زیر عکس کامنت در کامنتِ تسلیت زوزه می‌کشد. تنم تیر می‌کشد. مادر معشوقک اول مثل یک دسته گل، به شصت نرسیده تمام کرده است. می‌شود مگر؟  

سارا لاکِ‌ باستانی را می‌کشد تا حمام. معشوقک اول را خیلی دوست داشتم. اولین بار که هم را بوسیدیم حس مبهمی از مرد شدن درم وزیدن گرفت. اولین بار که تنانگی کردیم حسِ صریحِ مرد شدن درم غوغا کرد. اما چند ماه بیشتر نپایید. یک عصر لعنتی وقتی داشتیم بستنی می‌خوردیم خیلی صریح گفت نمی‌خواهدم و تمام آن صراحت مردانه فرو ریخت. گفت زیادی بچه‌ام. زیادی پاستوریزه‌ام. حتی گفت لذتی نمی‌برد از من بس که در رخت شرم و حیا دارم. بدتر آنکه گفت می‌خواهد در رخت مثل حیوان نعره بزنم و مثل حیوان جیغ بکشد. گفت برو آدمت را پیدا کن، گفت من آدمِ تو نیستم. راست می‌گفت؛ هنوز بلدِ راه نبودم، هنوز بچه و معصوم و شرمگین بودم. بعد اسیرتر شدم، مثلِ ناخوشها شدم. ول نمی‌کردم. همه‌اش التماس، همه‌اش وحشتِ بی او بودن، همه‌اش اضطرابِ بی‌کس ماندن.

مادر معشوقک اول دوستم داشت، خیلی دوستم داشت. دوست داشت شوهر دخترش باشم. در من خودش را می‌دید. فکر می‌کرد من از نسل آدم‌های اکنون نایابی هستم که پای عشقش می‌ایستد. که تنش را می‌پاید، که جانش را نمی‌فروشد. در منِ لعنتی خود فرشته‌اش را می‌دید. سال‌ها پای مردِ معتاد شده‌ی اکنون زنِ تازه گرفته‌اش ایستاده و یک تنه پنج ‌تا بچه را از آب و گل درآورده بود بی‌که تنش را، بی‌که جانش را با غریبه‌ای تاخت بزند.

دستم را گرفت برد آمل و گذاشت در دست معشوقک اول و گفت «سنگ‌هاتان را وا بکنید». می‌دانست از صدقه‌ی سر من است که دخترش دانشجو شده و دوست داشت دخترش زنِ من باشد. در پیچاپیچ جاده پیشانیم را چسبانده بودم به شیشه‌ی سرد اتوبوس و روی شیشه بخار می‌دمیدم. برفها دره‌ها را انباشته بودند. بی‌هوا گفت:

«عزیز جان چیِ این دخترکِ ما رو دوس داری؟»

نگاهش کردم، سرخ شدم، سفید شدم و عرق سردِ شرم پیشانیم را هاشور زد. با دستانِ چاقِ فرشته‌اش موهای سرم را نوازش کرد و تلخندی زد و قطره اشکی زایید و دیگر هیچ نگفت. شاید در تخیلش می‌گفت همین «این» باید مردِ دخترم باشد.

صدایِ شرشر آب کل اتاق را برداشته. حالم خوب نیست. کش می‌آیم. می‌نشینم لبِ تخت. آفتاب تنم را شلاق می‌زند اما سردم است، اما لرزم است. انگار سال‌هاست در این سگ‌لرز مرده‌ام.

کی بود، کجا بود آخرین باری که عاشق شدم؟ ده سال پیش؟ صد سال پیش؟ هزار سال پیش؟ تنِ یخ‌زده‌م را تا پنجره می‌کشم. پیشانیم را می‌گذارم روی شیشه و بخار، پیشِ چشمانم را تار می‌کند. صدای جیغِ کلاغی سمج با زوزه‌ی مردِ وانتی آمیخته است.

چند زن؟ چند دختر؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ لاک‌پشت می‌آید بیرون. لب بی‌رنگ را می‌دهد به دست رژ جیغ و یله می‌نالد «چیه؟» بی‌صدا بازتاب می‌دهم «یه مادر مرده» با آن رژِ جیغ می‌جیغد «می‌آیند، می‌بالند، می‌خندند، می‌ضجرند، می‌میرند و فراموش می‌شوند»

همه‌اش ادا. همه‌اش حرف‌های گنده گنده. این لب با آن رژِ جیغ با چند لب آویخته است؟ ده لب؟ صد لب؟ هزار لب؟ تنم یخ زده است. پیشانی‌م تیر می‌کشد. از لب‌های مردباره‌اش چندشم می‌شود، از تنِ به یغما رفته‌ام. کاش پیشانی‌م این پنجره‌ی یخ‌زده را می‌شکست. کاش مادر معشوقک اول هنوز بود و از آن اتاقِ کوچکِ خیاطی می‌آمد بیرون و چادر سفیدش را سرش می‌کرد و می‌ایستاد به نماز.    

                                                                                     اتود اول: زمستان نود و چهار

  • فراز قلبی