زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

قصه‌های دانشگاه؛ یک عاشقانه‌ی ساده

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۶ ب.ظ

دختر با نظمی آهنین در کتابخانه می‌نشیند و تا خستگی تمام تنش را و تمام ذهنش را کرخت نکند دست نمی‌کشد. در فواصل این در کتابخانه‌نشینی پایین می‌آید، پول می‌اندازد در دستگاه، شکلات داغ می‌گیرد و  در فضای باز دانشگاه یک چهارضلعی می‌سازد که چهار رأسش کتابخانه‌ی مرکزی، دانشکده‌ی شیمی، دانشکده‌ی مکانیک و دانشکده‌ی ریاضی است. این چهار ضلعی را سه بار گز می‌کند. دقیقاً سه بار.

نظم! نظم! نظم! پنج روز در هفته، شنبه تا چهارشنبه، هفت صبح تا هشت شب، جز زمان‌هایی که کلاس است و ناهار، یا قراری مهم با دوستی عزیز.

پنج‌شنبه ول‌شدگی است. نه به نظم. نه به هنجار. نه به نصیحت‌های تکراری. پنج‌شنبه کافه‌گردی است، قهقهه و رهایی، در کوچه‌های تهران گم شدن، شب‌نشینی و مستی، در مستی دوتا شدن یا حتی سه‌تا شدن.

جمعه‌ صبح‌ها اما برای خانواده است. شال به سر انداختن به احترام بابابزرگ و خنده‌های خوب الکی. از همین الکی‌‌های مفید، خیلی مفید.  

عصر جمعه وقت تنهایی‌ست، وقت تفکر و غم و سیگارِ کنار پنجره و اتاق عزیرتر از جان و قفسه‌های جادویی کتاب و نگاه و فیلم و موسیقی و شعر و نوشتن.

باریک است. کمابیش بلند. ته رنگ دلپذیری دارد از یک زیبایی‌ طبیعی که همراه شده با شخصیتی قوی و یک هوشمندی هولناک. و همین هوش آن زیبایی سفید طبیعی را در رنگی روشنفکرانه مکرر می کند.

آن موهای شش‌ساله!  آن قهوه‌‌ای‌ها که وقتی در خلوت اتاق کوروش از شرق تا غرب آن لاغر برفین تاب می‌خورد شاید مثل برقی در روح، تمام هوشیاری‌ام را در کسری از ثانیه به ناکجاآباد پرتاب می‌کرد. و آخ!

نگاه کن: عصبیتی نرم در چهره‌ای استخوانی که همراه شده با سلیقه‌ای کاملاً فکر شده در اطوار و لباس و ادا. و همه‌ی اینها و باز همه‌ی اینها سه‌گانه‌ای دخترانه/زنانه/پسرانه ساخته است از او که حتی من آسمان‌جل بی‌خیال گرم و سرد کشیده در همهمه‌ی رابطه‌های رنگ رنگ را نیز در عشقی هذیانی به درد کشیده است. و آخ!

 

در میدانک جلوی کتابخانه‌ی مرکزی چرخ می‌زنم. مشوش و مغشوش. سیگار پشت سیگار. دود که شش‌ها را می‌انبارد جزئیاتی خرد از او درم وزن می‌گیرد و من از صراحت سنگین این هوشیاری تیز در باب این همه جزئیات به اعجاب می‌شوم.

اولش یک کرم ریختن خنک بود. کورسویی از تصاحب یک تن دیگر. شد که چه بهتر، نشد که به ... . خیلی صریح، بی‌اداهای آشنای چندصد ساله گفت «این کرم‌های خنک مبتذل را رها کن»، گفت که کنجکاو است بر تنانگیِ با من. سریع و قاطع گفت. بی‌تخفیف و ‌بی‌ظرافت. و جدی و عمیق. و منِ عادت کرده به ناز و اداهای شرقی در گام اول مبهوت شدم.

و عشق زود زود آمد. همان اول‌ها. من مثل شاگردهای تازه‌کار. و عشق از همان عشق‌های سال‌های دور. از همان قشنگ‌ها. از همان‌ها که در تمام این سال‌ها، بعد از آن زخم اول، هرهر به ریشش خندیدیم و خندیدم. و عشق تن را کمرنگ کرد. و عشق حسادت را پررنگ کرد. و عشق مالکیت را پیرنگ کرد. 

گفت تمام. زود گفت، خیلی زود. زود به کوتاهی عمر غمگین یک فصل. من مات، من مبهوت. گفتم چرا؟ گفت در نظم آهنینش فرصت چند تنانگی را ندارد. گفت تنانگی با من دیگر، و شاید از اول، او را خوشایند نیست. گفت طبیعی است که به تنش فرصت تنی دیگر را بدهد.

آفتاب پاییزی در برگ‌های افتاده بیداد می‌کند. ترنم نیاز فروغی مثل وحی آمده. بی‌قراری نکردم. کنه نشدم. با خرواری درد فقط لبخند زدم و اشک ریختم. با همان جذابیت تلخ روشنفکرانه گفت اگر الان ناز اشکت را بکشم می‌دانی که تعارف است و دروغ ، و نکشید.

می‌آید پایین. ظرف شکلات داغ در دستش. بی‌خیال و رها. با همان هوشمندی هولناک، و مویی شش ساله که از زیرشال بیرون جهیده و تا پایین کمر را آراسته. و آخ!

سلام می‌کند. سلام می‌کنم. می‌پرسد چه کار دارم. می‌گویم از نبودنش درد می‌کشم. و بی‌غرور در لحنم گدایی ترحم می‌کنم. می‌گوید می‌فهمد درک می‌کند ولی جز این رفتاری نمی‌تواند. می‌گوید این ترحم خو‌اهی حالش را بد می‌کند. 

خطی از شکلات داغ لب تا چانه‌اش را آلوده است. نگاه می‌کنم. در نجوایی روبه رهایی می‌گویم چه خوب بود که مثل مارتین ایدن از همین خط کثیف بفهمم که او هم دختری است مثل این همه دختر. از این فکر قوت می‌گیرم. بله! بله! قطعاً اینگونه است؛ او، با این خط کثیف شکلات بر صورت، چه دارد که تمامتم از نبودنش در درد شده؟ هیچ. چیزی است مثل تمام این تن‌های معمولی مکرر. قوت گرفته‌ام. چهارضلعی را سه بار مکرر می‌کنیم. و می‌رود.

حالا آفتاب سر غروب دارد. تلخ و جانکاه است. به تعاونی ‌رسیده‌ام. حباب قوت میترکد. از آن خط کثیف شکلات تمام تنم تیر می‌کشد. کاش می‌شد که یکبار، فقط یکبار دیگر لبم را بر آن خط کثیف جادویی می‌گذاشتم. کاش از آن کاش‌های محال ...........................................    

  

اتود اول

  • فراز قلبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی