زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه
۲۶
خرداد

«خاطرات کشتار» (Memories of Murder)، محصول 2003ی کره‌ی جنوبی،  فیلمی جنایی-معمایی بر مبنای رخدادی واقعی‌ست: واقعه‌ی قتل‌هایی زنجیره‌ای در یکی از شهرهای کوچک کره‌ از 1986 تا 1991. قربانی این قتل‌ها دخترانی زیبا بوده‌اند که پس از تجاوز به روشی خاص به کام مرگ فرستاده می‌شدند.

فیلم با آفتاب زرد روی گندم‌زار شروع شده، با باران خاکستری ادامه یافته و با آفتاب زرد روی همان گندم‌زار تمام می‌شود. از این جهت من را به یاد «محله‌ی چینی‌ها» انداخت: رازآلودگی نه به تمامی در مه و باران و خاکستری که حتی زیر زرد خیره‌ی آفتاب.

فیلم با معرفی دو پلیس کمابیش دلقک‌مآب و تا حدودی کندذهن شروع می‌شود، که پس از یافته شدن دومین جسد، کارآگاهی کمابیش جدی‌تر و عمیق‌تر از سئول به این دو می‌پیوندد. در ابتدا همه چیز چونان یک بازی کسل‌کننده و عادی و حتی لوس است، آن‌قدر که در حدود دقیقه‌ی چهل با خودم فکر کردم آیا ادامه‌ی تماشا ارزشش را دارد؟ جواب یک جمله‌ی ساده و قاطع است: بلی دارد. به نظر می‌رسد که حتی این شروع معمولی و لوس نیز حساب شده است: تا که فاجعه اندک اندک، خیلی آهسته، ولی در عین حال عمیق و گزنده، از میان همین لوس‌های عادی سر بیرون ‌زند؛ راست بسان زندگی.

در صحنه‌ی دوتا مانده به پایان وقتی دو پلیس، مستأصل، در دهانه‌ی تونلی تاریک مانده‌اند و مظنون‌شان به درون تاریکی رفته و گم می‌شود فکر می‌کنی که این بهترین پایان است: تلخ مثل زهر. پس وقتی در صحنه‌ی یکی مانده به پایان به سال 2003 پرتاب شده و شاهد روزگار یکی از آن دو پلیس‌ کندذهن می‌شوی، که تشکیل خانواده داده و سر درس خواندن با بچه‌هایش بگومگو می‌کند، با خود می‌گویی: وای نه! یکی از آن پایان‌های لوس معمول. اما و اما که چنین نیست، بلکه دوباره مقدمه‌ای است بر صحنه‌ی پایانی؛ جایی که در گندمزار به آفتاب آغشته، مکان یافته شدن اولین جسد، قرار است که تراژدی کامل ‌شود.

فیلم را باید دید، درست بخاطر چکه چکه‌ای آرام از زهرتلخی از فاجعه در کام. 

 

  • فراز قلبی
۲۳
خرداد

«عظیم‌تر» (Greater) فیلمی زندگی‌نامه‌ای درباره‌ی برندن بارلزورث، بازیکن فوتبال آمریکایی، است. در همان اول فیلم این را متوجه می‌شویم که برندن در بیست و سه سالگی مرده و برادر بزرگتر، که در غیاب پدری الکلی، نقش سرپرست خانواده را برعهده داشته، پیش از آغاز مراسم بزرگداشت، خاطرات او را از کودکی تا لحظه‌ی مرگ مرور می‌کند و ما در این مرور با دو چیز مواجه می‌شویم:

اول: برندنی مهربان و دوست‌داشتنی که از یک کودک چاق، با رویای فوتبالیست شدن، با پشتکاری حیرت‌انگیز تبدیل به یک بازیکن حرفه‌ای می‌شود؛

دوم: برادری که عاشق برندن بوده و حالا با یک سؤال سخت دست به گریبان است: «چرا برندن، این بنده‌ی خوب و مؤمن، باید اینگونه در شروع جوانی از دست برود؟ چه مفهومی پشت چنین شری است؟ اگر خدا مهربانی و قدرت مطلق است چرا جلوی این شر را نگرفت؟»

فیلم را به سه دلیل باید دید: اول برای انگیزه گرفتن از انگیزه‌ی برندن برای محقق کردن آرزویش، دوم برای لذت بردن از پرداختی خیلی طبیعی از یکی از مسأله‌های جانکاه در دین، یعنی مسأله‌ی وجود شر در جهان، و سوم برای پاکیزه بودن فیلم (حتی یک صحنه‌ی زننده در فیلم وجود ندارد).

عنوان فیلم از جمله‌ای روی سنگ قبر برندن اخذ شده و آن این جمله‌ی عمیقاً دینی است:

“Our Loss is Great, But God is Greater”

  • فراز قلبی
۲۱
ارديبهشت

فردا، جمعه ۲۲ اردی‌بهشت، آخرین مناظره‌ی ریاست جمهوری برگزار می‌شود و احتمالاً فضا حتی از اکنون گرم‌تر و احساسی‌تر خواهد شد. بد هم نیست که در هفته‌ی منتهی به انتخابات به این فضا پیوست و شور و حال داشت. اما پیش از فردا چند نکته‌ای به ذهنم رسیده که دوست داشتم قبل از حضور در آن فضا آنها را قلمی کنم:

یک) سعید حجاریان زمانی، به گمانم پس از پیروزی روحانی در سال ۹۲، هشدار تأمل‌برانگیزی داد. لب لباب سخن او این بود که اینکه جریان اصلاحات در هر انتخابی بر جریان اصول‌گرایی پیروز شود شاید در وهله‌ی اول برای قائلان به تفکر اصلاح‌طلبی خوشایند باشد ولی در بطن خود با یک خطر همراه است و آن ناامیدی جریان اصول‌گرایی از انتخابات است. و از آنجا که وزنه‌های قدرت زیادی در دست این جریان است ناامیدی آنها از انتخابات می‌تواند کل فرآیند اصلاحات را مختل کند.

من بیش‌تر می‌روم و ادعا می‌کنم که انتخاب شدن افرادی از درون این جبهه بیش از آنکه برخی از تفکرات نامقبول ایشان را در جامعه گسترش دهد، مبدع عرفی شدن و همرنگ جامعه شدن این تفکرات می‌شود. برای این ادعا هم دلایل تاریخی-استقرایی هست و هم دلایل عقلی. اکنون فرصت بحث درباره‌ی این دلایل نیست ولی به عنوان نمونه‌‌ای روشن از دلایل تاریخی-استقرایی می‌توان به شیبِ عرفی شدن تفکرات اسلام سیاسی/حکومتی در این چهل سال نگاه کرد.

نظرسنجی‌های گوناگونی در این چند روز انجام شده است که دو نمونه‌ی معتبرترش یکی نظرسنجی حسین قاضیان (اینجا) و دیگری نظرسنجی ایسپا (مثلاً اینجا) است. نتیجه‌ی روشن این نظرسنجی‌ها این است که اگر همین امروز انتخابات برگزار ‌شود اینگونه نخواهد بود که حسن روحانی، به عنوان نماینده‌ی جریان اصلاحات، در همان مرحله‌ی اول بتواند یک پیروزی آسان و قاطع را به دست آورد. اگر ادعای مطرح شده در دو بند قبل را بپذیریم آنگاه شاید چنین نتیجه‌ای حتی مبارک هم باشد؛ اینکه جریان اصول‌گرا می‌تواند شعارهایی تولید کند و قادر است راهکارهایی بیندیشد که در گروهی از جامعه‌ی رأی‌دهنده جذاب باشد و احیاناً بتواند در یک فرآیند انتخابی پیروز باشد.

دو) یک جواب واضح و روشن به خوش‌بینی مطرح شده در قطعه‌ی یک این است که انتخاب هرکه از جریان اصول‌گرا کشور را در محاق فاجعه می‌برد و برای مدلل کردن چنین پاسخی به هشت سال ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد توسل جسته می‌شود. در مواجهه با چنین جوابی باید بسیار محتاط بود. آمارها چنان‌اند که نمی‌توان به سادگی دوره‌ی احمدی نژاد را فاجعه ندانست. اما اولاً باید در اینکه دوره‌ی هشت‌ساله‌ی احمدی نژاد فاجعه‌ای تمام عیار بوده است محتاط بود (و باید که این داوری را متکی به دقت‌های آماری کمترسوگیرانه کرد) و ثانیاً باید در این حکم که هرکه از جریان اصول‌گرایی انتخاب شود فاجعه‌ای همپای فاجعه‌ی آن هشت سال، بر فرض پذیرش فاجعه، رقم خواهد خورد مشکوک بود (به عنوان یک ردیه بر حکم اخیر، کاوه لاجوردی، در اینجا، سعی در تقویت این شهود داشته است که انتخاب هریک از این شش تن دربردارنده‌ی آن فاجعه‌ای نیست که بسیاری در درون هر دو جریان سعی در جاانداختن آن دارند.)

سه) آیا پوپولیسم، که از جمله خود را در تندروی حساب شده و دانسته اما افسارگیسخته‌ی در طرح برخی از شعارهای کمتر عملی متجلی می‌کند، خطری برای دموکراسی است؟ به نظر چنین می‌رسد. ولی فکر میکنم که اتفاقاً حضور نهایی این شش نفر، در نسبت با خطر پوپولیسم و تندروی، حضوری خجسته است. اینکه در این دوره تندترین افراد، نمونه‌ی واضحش: علی‌رضا زاکانی، نتوانستند فرآیند تأیید صلاحیت را طی کنند نشانه‌ای مبارک از عقل‌گرایی یک نظام است. نشانه‌ای است که یک نظام به مرحله‌ای از رشد عقلانی رسیده که حتی شعارهای تند به نفع خودش را نیز مضر به حال ساختار، در کلیتش، می‌داند و به آن شعارها اجازه‌ی اولیه حضور هم نمی‌دهد.       

  • فراز قلبی
۰۷
بهمن

«چرا آنها ساکت ماندند؟ چرا به فاجعه تن دادند؟»

و شگفت این بود که فاجعه دفعی نبود، چونان بهمن نبود، اینگونه نبود که بی نشانه‌ای از قبل آوار شود و بنابراین فرصت هر واکنشی را بگیرد و بنابراین برای ساکت ماندن و قربانی شدن توجیهی درکار باشد. نه! فاجعه آهسته و پیوسته واضح و واضح‌تر، سنگین و سنگین‌تر، و فجیع و فجیع‌تر شد. و سکوت با رنگی از تشویش، ندانم‌انگاری، رضا، خودباختگی، و برتری دادن فردیت خود به جمعیت جمع به وقتی که نباید، روایت‌گر ایشان بود و است و شاید خواهد بود.

دو فیلم به صورت مشخص در ذهنم نقش بسته:

پولانسکی در پیانیست نشان داده که چگونه فاجعه از تبعیض‌ها و تحقیرهای ساده شروع شد و با نسل‌کشی پایان گرفت. جایی که روی لباس یهودی‌ها علامت زده می‌شود یا از ورود آنها به کافه‌های معهود جلوگیری، یعنی وقتی هنوز فاجعه سهمگین نشده، این سؤال وزن می‌گیرد که چرا ساکتند؟ چرا رضا می‌دهند؟ چرا خود را باخته‌اند؟

اما نمونه‌ی درخشان دیگر فیلمِ «تورلس جوان» است: محصول ۱۹۶۶ آلمان (و باز آلمان!) و برمبنای اتوبیوگرافی نویسنده‌ی فیلسوف‌مأب اتریشی، روبرت موزیل. داستان درباره‌ی تورلس، جوانی باوقار و روشنفکر است که در آغاز قرن، ۱۹۰۰ میلادی، به هنگام ورود به کالج مواجه می‌شود با آزار و اذیت یکی از دانش‌آموزان: آنسلم باسینی. ابتدا بنابر مسئولیت اخلاقی که در خود احساس می‌کند تصمیم می‌گیرد که این اذیت‌ها را به مقامات مدرسه منتقل کند، ولی پشیمان شده و تنها و تنها نظاره می‌کند. اگر در ابتدا اذیت‌گری‌ها تنها محدود به دو دانش‌آموز بود و اگر در ابتدا اذیت‌ها کمتر هولناک بود، آرام آرام شکنجه‌گری دایره‌ی افراد دخیل را وسیع‌تر کرد و آرام آرام شکنجه‌ها هولناک‌تر شد. در انتهای فیلم وقتی در یک تجربه‌ی جمعیِ عجیب، باسینیِ نگون‌بخت در سالن ژیمناستیک سروته آویزان شده و فاجعه در این انتهای فجیع بر مقامات مکشوف، تورلسِ روشنفکر به اتاق دادگاه‌گونه‌ی مقامات مدرسه احضار می‌شود. شش مسئول تنها یک سؤال دارند «چرا ساکت ماندی؟ چرا گزارش ندادی؟» و تورلس با تفرعنی اشراف‌گونه بهترین صحنه‌ی فیلم را رقم می‌زند؛ هم حقیقت هم ابتذال باهم ممزوج می‌شوند چنانکه خوب و بد به زعم تورلس:

تورلس: «نمی‌دانم آقا! وقتی درباره‌اش شنیدم فکر کردم که این وحشتناک است. فکر کردم که باید این را به مقامات گزارش دهم.»

مسئول چهارم: «تو باید گزارش می‌دادی!»

تورلس: «من به تنبیه و مجازات اهمیت نمی‌دهم، من نگاهی دیگر به تمام این ماجرا داشتم. چنان بود که گویی یک فاصله‌گرفتن بود ...»

مسئول چهارم: «سعی کن واضح‌تر حرف بزنی تورلس!»

تورلس: «اعداد انتزاعی را درنظر بگیرید ...»

مسئول دوم: «فکر کنم که بهتر است این توضیحات مبهم را روشن کنم. تورلس از ما می‌خواهد که مفاهیم پایه‌ای ریاضیات، شامل اعداد انتزاعی، را توضیح دهیم ... مفاهیمی دشوار برای یک ذهن هنوز خام»

تورلس: «بله! عقل به تنهایی برای فهمیدن چیزهای ساده کفایت می‌کند ولی نه برای اعداد انتزاعی. این چیزی‌ست که من درباره‌ی باسینی حس کردم.»

مسئول سوم (کشیش): «پس تو علم را به نفع مذهب انکار کردی؟»

مسئول چهارم: «این درست است تورلس؟ آیا پدر روحانی درباره‌ی احساس تو درست حدس زده است؟ آیا تو پسِ پشتِ حقیقت را جستجو کردی؟ یک پشتوانه‌ی مذهبی را؟»

تورلس: «نه! قطعاً اینگونه نیست.»

مسئول چهارم (با عصبانیت): «منظورت را واضح بگو تو را به خدا! ما اینجا برای فلسفه‌ورزی ننشسته‌ایم.»

تورلس (خونسرد): «سعی خواهم کرد که از مفاهیم انتزاعی حذر کنم. من برای آنکه خود را به طرزی واضح توضیح دهم بسیار نادانم ولی سعی خود را خواهم کرد. باسینی مثل باقی دانش‌آموزان بود. فردی کاملاً معمولی. او به طرزی ناگهانی یک سارق شد. من هرگز شاهد مستقیم آزار و شکنجه نبودم ولی اکنون می‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. شکنجه باعث دگردیسی باسینی شد. من باید این را تصدیق کنم که انسان خوب یا بد به دنیا نمی‌آید. ولی تغییر آهسته و پیوسته است. انسان به شکل رفتارش می‌شود. خوب و بد باهم وجود دارند و ما می‌توانیم شکنجه‌گر یا قربانی باشیم یعنی هرچیزی ممکن است. وحشتناک‌ترین سبعیت‌ها ممکن است. دیواری میان خوب و بد نیست. این دو درهم ادغام می‌شوند. یک انسان معمولی می‌تواند کارهای وحشتناکی انجام دهد. تنها سؤال مهم این است که چطور چنین چیزی ممکن است؟ من ساکت ماندم تا مشاهده کنم. من خواستم بدانم چطور چنین چیزی ممکن شد و چه اتفاقی می‌افتد وقتی تو تحقیر و شکنجه را می‌پذیری یا تو سبعیت را مدلل می‌کنی. من به شکل خامی فکر کردم دنیا به پایان می‌رسد، امروز می‌دانم که به پایان نخواهد رسید. این چیزی است که به نظر وحشتناک می‌رسد، غیرقابل درک. ساده، آرام و طبیعی اتفاق می‌افتد و تو باید فاصله بگیری. این چیزی است که من یاد گرفتم.»

و بدون اجازه پشت کرده، اتاق را ترک می‌کند و می‌رود.  

 

  • فراز قلبی
۰۵
بهمن

دختر با نظمی آهنین در کتابخانه می‌نشیند و تا خستگی تمام تنش را و تمام ذهنش را کرخت نکند دست نمی‌کشد. در فواصل این در کتابخانه‌نشینی پایین می‌آید، پول می‌اندازد در دستگاه، شکلات داغ می‌گیرد و  در فضای باز دانشگاه یک چهارضلعی می‌سازد که چهار رأسش کتابخانه‌ی مرکزی، دانشکده‌ی شیمی، دانشکده‌ی مکانیک و دانشکده‌ی ریاضی است. این چهار ضلعی را سه بار گز می‌کند. دقیقاً سه بار.

نظم! نظم! نظم! پنج روز در هفته، شنبه تا چهارشنبه، هفت صبح تا هشت شب، جز زمان‌هایی که کلاس است و ناهار، یا قراری مهم با دوستی عزیز.

پنج‌شنبه ول‌شدگی است. نه به نظم. نه به هنجار. نه به نصیحت‌های تکراری. پنج‌شنبه کافه‌گردی است، قهقهه و رهایی، در کوچه‌های تهران گم شدن، شب‌نشینی و مستی، در مستی دوتا شدن یا حتی سه‌تا شدن.

جمعه‌ صبح‌ها اما برای خانواده است. شال به سر انداختن به احترام بابابزرگ و خنده‌های خوب الکی. از همین الکی‌‌های مفید، خیلی مفید.  

عصر جمعه وقت تنهایی‌ست، وقت تفکر و غم و سیگارِ کنار پنجره و اتاق عزیرتر از جان و قفسه‌های جادویی کتاب و نگاه و فیلم و موسیقی و شعر و نوشتن.

باریک است. کمابیش بلند. ته رنگ دلپذیری دارد از یک زیبایی‌ طبیعی که همراه شده با شخصیتی قوی و یک هوشمندی هولناک. و همین هوش آن زیبایی سفید طبیعی را در رنگی روشنفکرانه مکرر می کند.

آن موهای شش‌ساله!  آن قهوه‌‌ای‌ها که وقتی در خلوت اتاق کوروش از شرق تا غرب آن لاغر برفین تاب می‌خورد شاید مثل برقی در روح، تمام هوشیاری‌ام را در کسری از ثانیه به ناکجاآباد پرتاب می‌کرد. و آخ!

نگاه کن: عصبیتی نرم در چهره‌ای استخوانی که همراه شده با سلیقه‌ای کاملاً فکر شده در اطوار و لباس و ادا. و همه‌ی اینها و باز همه‌ی اینها سه‌گانه‌ای دخترانه/زنانه/پسرانه ساخته است از او که حتی من آسمان‌جل بی‌خیال گرم و سرد کشیده در همهمه‌ی رابطه‌های رنگ رنگ را نیز در عشقی هذیانی به درد کشیده است. و آخ!

 

در میدانک جلوی کتابخانه‌ی مرکزی چرخ می‌زنم. مشوش و مغشوش. سیگار پشت سیگار. دود که شش‌ها را می‌انبارد جزئیاتی خرد از او درم وزن می‌گیرد و من از صراحت سنگین این هوشیاری تیز در باب این همه جزئیات به اعجاب می‌شوم.

اولش یک کرم ریختن خنک بود. کورسویی از تصاحب یک تن دیگر. شد که چه بهتر، نشد که به ... . خیلی صریح، بی‌اداهای آشنای چندصد ساله گفت «این کرم‌های خنک مبتذل را رها کن»، گفت که کنجکاو است بر تنانگیِ با من. سریع و قاطع گفت. بی‌تخفیف و ‌بی‌ظرافت. و جدی و عمیق. و منِ عادت کرده به ناز و اداهای شرقی در گام اول مبهوت شدم.

و عشق زود زود آمد. همان اول‌ها. من مثل شاگردهای تازه‌کار. و عشق از همان عشق‌های سال‌های دور. از همان قشنگ‌ها. از همان‌ها که در تمام این سال‌ها، بعد از آن زخم اول، هرهر به ریشش خندیدیم و خندیدم. و عشق تن را کمرنگ کرد. و عشق حسادت را پررنگ کرد. و عشق مالکیت را پیرنگ کرد. 

گفت تمام. زود گفت، خیلی زود. زود به کوتاهی عمر غمگین یک فصل. من مات، من مبهوت. گفتم چرا؟ گفت در نظم آهنینش فرصت چند تنانگی را ندارد. گفت تنانگی با من دیگر، و شاید از اول، او را خوشایند نیست. گفت طبیعی است که به تنش فرصت تنی دیگر را بدهد.

آفتاب پاییزی در برگ‌های افتاده بیداد می‌کند. ترنم نیاز فروغی مثل وحی آمده. بی‌قراری نکردم. کنه نشدم. با خرواری درد فقط لبخند زدم و اشک ریختم. با همان جذابیت تلخ روشنفکرانه گفت اگر الان ناز اشکت را بکشم می‌دانی که تعارف است و دروغ ، و نکشید.

می‌آید پایین. ظرف شکلات داغ در دستش. بی‌خیال و رها. با همان هوشمندی هولناک، و مویی شش ساله که از زیرشال بیرون جهیده و تا پایین کمر را آراسته. و آخ!

سلام می‌کند. سلام می‌کنم. می‌پرسد چه کار دارم. می‌گویم از نبودنش درد می‌کشم. و بی‌غرور در لحنم گدایی ترحم می‌کنم. می‌گوید می‌فهمد درک می‌کند ولی جز این رفتاری نمی‌تواند. می‌گوید این ترحم خو‌اهی حالش را بد می‌کند. 

خطی از شکلات داغ لب تا چانه‌اش را آلوده است. نگاه می‌کنم. در نجوایی روبه رهایی می‌گویم چه خوب بود که مثل مارتین ایدن از همین خط کثیف بفهمم که او هم دختری است مثل این همه دختر. از این فکر قوت می‌گیرم. بله! بله! قطعاً اینگونه است؛ او، با این خط کثیف شکلات بر صورت، چه دارد که تمامتم از نبودنش در درد شده؟ هیچ. چیزی است مثل تمام این تن‌های معمولی مکرر. قوت گرفته‌ام. چهارضلعی را سه بار مکرر می‌کنیم. و می‌رود.

حالا آفتاب سر غروب دارد. تلخ و جانکاه است. به تعاونی ‌رسیده‌ام. حباب قوت میترکد. از آن خط کثیف شکلات تمام تنم تیر می‌کشد. کاش می‌شد که یکبار، فقط یکبار دیگر لبم را بر آن خط کثیف جادویی می‌گذاشتم. کاش از آن کاش‌های محال ...........................................    

  

اتود اول

  • فراز قلبی
۳۰
مهر

نامه در کلیتش واجد بسیاری چیزها است که می‌شود کلی درباره‌اش حرف زد. مثلاً این تکه با طعم تندی از فردیت:

"نُه نفر شدن و نُه‌نفری زندگی کردن حتی اگر برای دو روز هم باشد یکی از آن چیزهائیست که مرا خفه می‌کند. نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آنقدر به تنهائی خودم عادت کرده‌ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلاً استعدادش را ندارم."

یا این تکه با طعم درخشانی از تنانگی:

"آخ، قربانت بروم. دلم با تو در اطاق خودم بودن را می‌خواهد. آن بعدازظهرهای گرم بیهوش‌کننده و آن خواب‌های تابستانی و آن عریانی سراپای ترا چسبیده به عریانی سراپای خودم می‌خواهد. یعنی می‌شود ‌می‌شود که دوباره ببینمت و ببوسمت، می‌شود؟ شاهی‌جانم، باید برایم دعا کنی. قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم."

یا روایت قدرتمندی که در کل نامه در جریان است و غیره.

عشقِ زمینیِ اینجاییِ خیلی خیلیِ آشنای فروغ و گلستان از جهاتی بسیار دلپذیرِ من است، اما واجد تناقض‌هایی و واجد عدم فضیلتی است که تا اکنون برای من حل نشده است (هرچند شاید بتوانم وجود هم تناقض و هم عدم فضیلت را در چنین وضعیتی درک کنم): اینکه فروغ در زندگیِ زنی دیگر وارد می‌شود و با اینکه درد کشیدنِ آن زنِ دیگر را می‌بیند همچنان ادامه می‌دهد، اینکه گلستان بر مسیر تعهدِ زناشویی نمی‌ماند، و حال که نمانده اما جسارتِ کندن از زندگیِ پیشین را هم ندارد و یک دردِ سه‌گانه را افروخته‌تر می‌کند و غیره.

پی‌نوشت: کل نامه از اینجا قابل دسترسی است.

پی‌نوشت: کاوه لاجوردی در اینجا استدلال کرده که انتشار این نامه درست نیست.

  • فراز قلبی
۳۰
شهریور

ماهان، پسرِ طاهره و من، نزدیک است که بشود پنج ماهه. قد کشیدنش چیزی است تکراری و مطابق با الگوهایی که تکررش را بیش و کم در هر بچه آوردنی می‌شود دید. و دوست داشتنِ ما او را نیز. حدس می‌زنم بالیدنش از حالا تا بعد نیز مطابق با این کهن الگوهای تکراری باشد. و باید زمانی به او بیاموزم که در اندیشه‌ کردنِ وسواس‌گونه و دائم به چگونه بودن است که می‌تواند تکرار را بشکند، اگر خواست که بشکند.   

من خیلی به آوردنِ بچه مایل نبودم. استدلالم این بود که بچه من را بیشتر از پیش در زیستن بر طریقِ الگوهایی مشخص مجبور می‌سازد. من زمانی ایثارگونه در بستر ازدواج به الگوهای از پیش معین آری گفته بودم و آمادگی روحی برای دوچندان کردنِ این تکرار نداشته و ندارم. ولی مسأله این است که طاهره شدیداً اصرار داشت به آوردنِ بچه و به شدت نیاز داشت که بیش از پیش خود را در مسیرِ این کهن‌الگوها بازتعریف کند، و خب بچه آمد.  

ماهان نزدیک است که بشود پنج ماهه و طاهره هر روز شدیدتر از دیروز مادر می‌شود، مادری کهن‌الگویی. نزدیک به پنج ماه است که هر دو ساعت و هر سه ساعت به بچه شیر داده، شب و روز، و با اینکه خسته شده، خیلی خسته شده، و گاهاً به من غر زده ولی حتی یکبار به هنگامِ به آغوش‌گیریِ ماهان اخم را در او ندیده‌ام. حتی شده که باهم بگومگو کرده‌ایم و به شدت عصبانی بوده ولی وقتِ به آغوش گرفتنِ ماهان همه‌ی آن عصبیت‌ها را جایی در درونِ مادربودگیِ خود چال کرده. وقتی به طاهره‌ی مادر نگاه می‌کنم شگفت‌زده می‌شوم: اینکه او چنین، در آرامشی بودایی، می‌تواند تمامِ بودنش را خرج بالیدنِ ماهان، و مهم‌تر از آن خرج زیستی از پیش معین، بکند.  

ماهان در آغوشِ مادری کهن‌الگویی در حال بالیدن است، چیزی کمیاب در روزگارِ ما و در اطرافِ من، و البته طعمِ ضدیت با الگوها را هم کمابیش از من خواهد آموخت، و خوشا به حالِ او.  

  • فراز قلبی
۲۰
شهریور

از زمانی که "هامون" را دیدم، و این برای خیلی وقت پیش است، و عاشقِ هامون و شکیبایی و مهرجویی شدم، همه‌اش دوست داشتم "پستچی" را ببینم. دیدم (از اینجا) و مأیوس شدم. این فیلم در میانِ چهارگانه‌ی قبل از انقلابِ مهرجویی با فاصله بدترین است.

فیلم یکپارچه ادا است. گویی فیلمساز هنوز با بلوغ فاصله دارد، بچه است و مرعوبِ چیزهای دمِ دستی؛ مرعوبِ چپاندنِ چپ و راست نمادهایی که به سرعت می‌توان گره از گره‌اش شکافت. فیلم در روایت به غایت خسته کننده است، و جسارتش در عریان‌نمایی این خسته‌کنندگی را التیامی نیست. بازی‌ها غیریکدست است، و پایان‌بندی که می‌آید، اگر توانسته باشی تا آنجا پیش رفته باشی، فیلم هم تمام می‌شود به تمامی؛ بی هیچ امتدادی در حس و فکر.

روزگاری هوشنگ کاووسی از برای من مترادف بود با عربده‌کشی، شاید از آن که هم "هامون"، هم "باشو" و هم "قیصر" را نواخته بود نواختنی. هرچه می‌گذرد بیشتر ژرفای فکر را در او کشف می‌کنم، و از او بیشتر می‌آموزم. (از اینجا می‌شود نقد کاووسی را خواند.) 


 

  • فراز قلبی
۱۸
شهریور

از تیر آوردَنَش اینجا، اینجا در ساختمونِ ما، ساختمونِ قشنگِ ما، که پشتش کوهه و جلوش زمین، زمینِ خاکی. که کنارِ راستش پارکه و کنارِ چپش سفارت. عصرها بچه‌های سفیر با چشم‌های بادومی ‌می‌دون زیر نور، زیرِ نورِ آفتابِ کم‌کمک بی‌حال‌شونده‌ی شهریور. می دون و عوعو می‌کنن.

اول‌ها چند باری تو بالکن دیده بودمش. یکبار زل زده بود به بازیِ چشم‌بادومی‌ها و ریز ریز می‌خندید. چشماش سبز بود. سبزها خبر می‌دادن از قشنگیِ جوونی‌. پسرش بُرده به خودش! حتی قشنگ‌تر از خودش! با چشمایی بین سبز و آبی.

سالِ پیش عاشقِ پسر شدم. موقعِ درسِ پیانو. نگاهم گره خورد به نگاهِ جدی‌ش و تو یه بازه‌ی چند ماهه کل بودنم چیزی بین سبز و آبی شد. خدایا چه حرفای گنده گنده‌ای.

معشوقِ سبزآبیِ من چند ماهِ تموم خون خونش رو ‌خورد. دلش هم تنگ بود و هم سوخته. آخر هم زد به سیمِ آخر و داد و قال راه انداخت و به زنِ پولدارش، که پونزده سال از خودش بزرگ‌تره، گفت یا عزیز رو می‌یاریم یا من برای همیشه می‌رم. نمی‌رفت که! لاف می‌زد. ولی خب کاره دیگه، شایدم می‌رفت. اینه که زن با اینکه حرف حرفِ خودشه و اخلاقِ این سلیطه‌ها رو داره کوتاه اومد و عزیز را با سلام و صلوات آوردن.

یک وقتی مامان می‌گفت عزیز خونه‌ی خیلی قشنگی تو احتشامیه داره با کلی درختای بزرگ و قدیمی. ای مامانِ ساده‌دل! چرا این قدر راحت خودت رو لو می‌دی؟ تو کی رفتی خونه‌ی عزیز؟ با کی رفتی؟ با معشوقِ سبزآبیِ من؟ چرا اینقد بابا رو دق می‌دی؟ چرا اینقد منو دق می‌دی؟   

اولین بار از نزدیک عزیز رو وقتی دیدم که رفته بودم از معشوق مشقِ پیانو بگیرم. آخرای تیر بود. عزیز نشسته بود تو آشپزخونه به حلِ جدول. مشقم که تموم شد چشمامون درهم گره خورد. سلام کردم. ریز ریز خندید و گفت بشینم. نشستم و برام شربت سکنجین درست کرد. همین طور که ظرف‌ها را می‌جورید نگاش می‌کردم: خیلی نظیف، نه چاق نه لاغر. دامنِ ضخیمِ طوسیِ کتونِ بلند پوشیده بود با ژاکتی سورمه‌ای که تا نزدیکای زانوش رو پوشونده بود. یه شال خاکستری خوشگل هم انداخته بود رو شونه‌هاش. شربت رو گذاشت جلوم و شروع کرد با شال خاکستری‌ش عینکش رو تمیز کردن. شربتم که تموم شد دوست شدیم.

یکبار بهش گفتم عزیز تو از کی سیگار می‌کشی؟ گفت از سیزده سالگی. بهش گفتم پس با این حساب من دو سال هم دیر شروع کردم. خندید و با دست‌های پیرش موهای فرفریِ بلندم رو ناز کرد و گفت آره خیلی دیر شده.

چند شب پیش معشوق و زنِ سلیطه‌‌ش مهمونِ ما بودن. چند نفر دیگه هم بودن. تولد مامان بود. سبزآبی و مامان بدجور مست کرده بودن. تابلو بهم نخ می‌دادن و بابا و سلیطه خون خونشون رو می‌خورد. تف به ذاتِ سبزآبی و مامان با هم. گورِ باباشان. از این مهمونی‌های هفت هشت نفره‌ی خیلیِ خیلیِ کول حالم بهم می‌خوره.

رفتم پیش عزیز. سیگار کشیدیم و ودکا خوردیم و من آهنگ‌های روسی زدم و اون هم شروع کرد به خوندن. با تعجب گفتم عزیز تو مگه روسی بلدی؟ صداش خیلی قوی بود. یه جورایی زنانه مردانه بود؛ مثلاً مثل دلکش. فکر کردم چه قصه‌هایی که نداشته، چه عشق‌هایی، چه شور و حال‌هایی. با این چشمای سبز، با این صدا، با این خنده‌ی ریزِ قشنگ. گفتم عزیز عاشق شدی؟ دلش گرفت و گریه کرد. بعد قصه‌های عجیبی تعریف کرد از یک مردِ روسِ چشم‌آبی‌ که کلی دل داده بودن به هم و تا اسپانیا رفته بودن. مست کرده بودم. گفتم عزیز چی شد آخر؟ گفت یه تابستونِ گرم، تو بغداد، سرِ قاچاقِ شکر سرش رو بریدن و تنِ بی‌سرش رو انداختن تو شط. بعد نگاش رو انداخت به شبِ دم‌کرده‌ی شهریور و آواز خوند. گفتم عزیز تو اولین بار کی یه مرد رو بوسیدی؟ گفت وقتِ اولین سیگار. گفتم همین مرد روسی رو؟ گفت نه. گفت یه پسر بوگندو رو، یه هم محله‌ای. منم دلم گرفت. هنوز هیچ پسری منو نبوسیده. دوست داشتم با پسرِ عزیز فرار می‌کردیم به یه جای دور. دوست داشتم منو می‌بوسید.  

فرداش، بیست و پنج شهریور، بابا سگ شده بود. همش می‌ترسه مامان ولش کنه بره ولی جرأت نداره باهاش طرف شه، هیچ وقت نداشته. سگ شده بود و دق دلی دیشب رو سر من خالی کرد. هوار هوار راه انداخته بود و فریاد می‌کشید که گه خوردی سیگار کشیدی، که گه خوردی زهرماری خوردی. بعدش آمد تو اتاق و با مشت کوبید به کمد و یک سیلی هم خوابوند تو گوشم. تابلو بود که من بهانه‌ام. چقدر بدم می‌یاد از این مردایی که از ک/و/نِ بوگندوی زنشون می‌خورن. دست آخر رفت خونه‌ی سلیطه و دوتایی بلوایی راه انداختن اون سرش ناپیدا.

عزیز حالش بد شد. آمبولانس صدا کردن. با حالتی ناباور، با چشمای از حدقه دراومده رو به مامان کردم و گفتم همه‌ی این بلواها از گورِ تو و پسرِ عزیز بلند می‌شه. هیچی نگفت. سیگاری روشن کرد و مثل زنهای عاصی سینمای کلاسیک، رو به آفتاب شد و پک زد و اشکِ بی‌صدا ریخت.  

امروز مامان آمده می‌گه عزیز رفته پیشِ خدا. دوتا زانوم رو گرفتم تو بغلم و دوست دارم با تک تکِ سیگارهایی که کشیده‌ام بابای احمقِ عوضی‌م  رو بسوزونم. کاش مامان با معشوقِ چشم آبیِ من بره. بره و بابام و سلیطه دق کنن. کاش اون دوتا هم تو مسیرِ احتشامیه سقط شن. کاش. 

  • فراز قلبی
۰۴
شهریور

من یک تقسیم‌بندیِ شخصی دارم که مطابقش فیلم‌ها را در یکی از پنج دسته‌ی فاجعه، ضعیف، متوسط، خوب و حیرت‌انگیز جا می‌دهم. قبل‌تر نوشته بودم، و الان هم بر همان پاشنه‌ام، که بعد از «جدایی» در سینمای ایران فیلمِ حیرت‌انگیز ندیده‌ام و دردا که تعداد فیلم‌های خوب حتی به تعداد انگشتان یک دست نمی‌رسد.

این شب‌ها را گه گاه به دیدن گذرانده‌ام. «ماهی و گربه» و «همه چیز برای فروش» ناامید کننده بود، و «اژدها وارد می‌شود» نه چندان هیجان انگیز. «ایستاده در غبار»، با کلی همدلی و همراهیِ قبلی، یک محصول متوسط بود و نه چیزی بیشتر.

در این میان (و بعد از تجربه‌ی خوبی که سالِ پیش با «خداحافظیِ طولانی» داشتم) «ناهید» اما امیدوارکننده است. فیلمی بدون اداهای الکی، بدون تلخ‌نمایی‌های بر مدارِ هیچ، با قصه‌ای کمابیش پرکشش، و بازی‌های خوب که در آخر با امید تمام می‌شود.  

  • فراز قلبی