کلاغ خیس
میان شاخههای درخت سرخ نشسته است.
سالی یک یا دو بار میرم قبرستون و حتماً به سه قبر سر میزنم: بابا ناصر، مادر جون و سپیده.
بیست سال پیش حدودای ده شب بود که خواهرم گلاره زنگ زد و گفت سپیده مرده. گفتم یعنی چی؟ گفت تو صدر با سرعت کوبیده به گارد ریل و درجا کشته شده. و بعد بغضش ترکید.
موقع مرگ بیست سالش بود.
سپیده قشنگترین و بلندترین دختر آن حوالی بود و از شانزده هفده سالگی کم کم داشت دورش همهجور آدمی پیدا میشد. حتی شایعه شده بود که چند هفتهای با گلزار هم بوده.
چیزهای زیادی از او در یادم مونده. عکسهای زیادی از او پیش ما مونده. اما پررنگترینش همان خاطرهی کلاردشت است و قشنگترینش همین عکس که شاگرد قهوهچی در آن روز آفتابی از ما دو تا گرفت.
بیست و سه سال پیش خانوادهی ما و خانوادهی آنها حوالی اردیبهشت برای دو سه روز رفتیم کلاردشت. جایی که رفتیم یک ویلای بزرگ بود که در کمرکش یک تپهی نه چندان بلند ساخته شده بود.
آن روزها من داغون بودم. دخترک ولم کرده و رفته بود. این اولین تجربهی جدی من با یک زن بود که تبدیل شده بود به یک شکست همه جانبه. شده بودم نمونهی کلیشهای یک عاشق شکستخورده. درس نمیخووندم، داریوش گوش میکردم، راه به راه بغض میکردم، زیاد میخوابیدم و وقتی بیدار بودم همینطور الکی راه میافتادم و اینجا و آنجای شهر پرسه میزدم.
حدودای غروب بود که رسیدیم ویلا. رسیده و نرسیده رفتم تو یکی از اتاقها و رو تخت افتادم و کاست داریوش رو گذاشتم تو واکمن سونیم و در یک حالت غریب خلسهمانند فرو رفتم جوری که نفهمیدم چطور خوابم برد و چه کسی واکمن رو برداشت و چه کسی روم پتو کشید.
صبح روز بعد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که از خواب بیدار شدم. رفتم دم یخچال و از ژامبونهایی که توی یه بشقاب مچاله شده بود چند پر برداشتم و از ویلا زدم بیرون. به سرم زد برم بالای تپه. کمتر از یک ربع طول کشید تا به اون بالا رسیدم. هوا داشت گرگ و میش میشد و چند تا پرنده شروع کرده بودن به آواز خووندن. آن بالا سنگی پیدا کردم که مثل یک نیمکت بدون پشتی بود. روش نشستم و مبهوتِ بالا آمدن آفتاب و روشن شدن کلاردشت شدم. وزن دختری که ترکم کرده بود بر قلبم فشار میآورد و کثافت میزد به روح و روانم.
در آن حال و هوای گه صدای خش و خش آمد. برگشتم و نگاه کردم. سپیده بود. حالم گرفته شد. دوست داشتم تنها باشم. حوصلهی کسی رو نداشتم، چه برسد به یک دختر شلوغ حراف. ولی لبخند زدم. او هم در جواب لبخند زد و آمد نشست کنار دست من روی همان سنگ. سوالی هم نپرسید. ذهنش معطوف بالا آمدن خوشخوشان آفتاب شد و معلوم بود که از این منظره شگفتزده شده. عجیب بود که این قدر ساکته.
یک ربع بیست دقیقهای همینطور در سکوت آفتاب را تماشا کردیم. کم کم صدای آدمیزاد و ماشین هم از دورها میآمد. برگشت بهم گفت حوصله داری پیادهروی کنیم. گفتم آره. و پا شدیم و بیهدف راه افتادیم.
سپیده: سیگار میکشی؟
من: نه.
سپیده: چرا؟
من: چه میدونم. برام جذاب نیست.
سپیده: من چی؟
من: تو چی؟
سپیده: چرا وقتی میفهمی چی میگم خودت رو میزنی به اون راه؟
من: نه تو هم برام جذاب نیستی.
سپیده: چرا؟
من: چه میدونم. نیستی دیگه. لابد چون وقتی خیلی خیلی کوچیک بودی پات به خونهمون باز شد. حس برادرانه دارم بهت لابد.
سپیده: گمشو بابا.
من: نه جدی.
سپیده: اولین بار کی منو دیدی؟
من: بعد از جشن پایان سال اول دبستان با مامانت اومدین خونهی ما. فکر کنم تو اولین دوست صمیمی گلاره بودی. گلاره اون سال همهش میگفت سپیده اینو گفته سپیده اونو گفته. عجب روزگاری بود پسر.
سپیده: گه تو این زندگی.
من: حالا دیگه نه به این غلظت.
سپیده: دوست داری به سینههام دست بزنی؟
من: بکش بیرون سپیده.
خندید. من هم خندیدم.
سیگارش را روشن کرد و چند پک زد. گفت بیا تو هم چند پک بزن. گفتم نمیزنم. گفت خیلی خری. چیزی نگفتم.
از میان درختها عبور میکردیم. معلوم نبود کجاییم و این مسیری که از میانش عبور میکنیم ملک شخصی است یا نه.
سپیده: میدونستی من دیگه دختر نیستم؟
من: نه.
سپیده: آره. دیگه دختر نیستم.
یکی دو دقیقهای سکوت شد. یه سکوت بد. نیاز داشت کنجکاوی کنم. پس پرسیدم: چرا؟ چی شد؟
سپیده: خوب نبود. کثافت محض بود.
بغض کرد و پکهای عمیقی به سیگار زد. دیگر حرف نزدیم. نیاز داشت سکوت کنیم. نیم ساعتی پرسه زدیم تا به کنارهی جاده رسیدیم. پرسیدم بریم صبحانه بخوریم. پرسید تو ویلا. جواب دادم نه! بیا بگردیم یه قهوه خونه پیدا کنیم. خندید و گفت باشه.
قهوه خانه دور نبود. بیرونش روی نیمکتی نشستیم و قهوهچی نیمرو آورد. بعد از نیمرو سفارش چای دادیم و حین نوشیدن چای دوباره سیگارش را درآورد. آفتاب از یک طرف صورتش را روشن کرده بود. رنگ چشمانش زیر نور آفتاب به سبزی میزد. دید که نگاهش میکنم. پرسید قشنگم؟ گفتم مثل فرشتهها میمونی. خندید. دستم را در دستش گرفت و فشار داد. گفت ممنون داداشی. گفتم خره مواظب خود قشنگ لعنتیت باش.
روز دوم عید است
ظهری خنک
باد آسمان تهران را باز آبی کرده است
نهال روی مبل لم داده و فوتبال تماشا میکند
ماهان پشت میز
با لگوهایش بازی میکند
تارا روی تخت
پشت به دو بالش داده است
چشمها را بسته
لبخند میزند
و آفتاب
صورت و گردنش را طلایی کرده است
نگاهشان میکنم
کبوتر تشویشم به آسمان آرامش میپرد
و در قلبم گندمهای طلایی میروید.
تو را چنین معصوم دوست نمیدارم
تو گوسفند سیراب از آبهای زلال در دستهای پینه بستهای
که هر روز
صلوة ظهر
قصهی غمگین سرخت را
با آن کارد مسموم کثیف
بر خیابان، پای تیر
باز روایت میکنی
تو را چنین معصوم دوست نمیدارم.
که اینچنین
سماجت کارد کثیف را با فریب آب زلال انکار میکنی.
دخترک خندید
فکر میکردم که از میان خندهاش گلی در کنار پنجرهی مادربزرگ خواهد رویید
اما در عوض
موریانهای به بیرون جهید و آفتاب را جوید.
سرد شد
شب شد
و قلبم لرزید
نهال به دنبال مداد رنگیهایش دوید
و ماهان آفتابی سرخ کشید.
جهان از نو سر به سینهی گرما گذاشت و رقصید.
چهار و نیم صبح بود که پا شدم. حالا از پنج گذشته است. چند هفته است که از تخت دو نفره هجرت کردهام به مبل توی سالن. نه که با تارا مشکل داشته باشم یا که چیزی در رابطهی دو نفرهمان رو به وخامت گذاشته باشد. نه. فقط این است که تنها بودن را در سفر خواب خوشتر دارم. یک آسودگی سرریز از تنهایی و فقط همین. پا که شدم، تاریکی چهار و نیم صبح یک جمعهی پاییزی آخر مهر حضور خودش را فریاد کرد. روی مبل نشستم. سرم سبک بود و معدهام نمیسوخت. خوش به حال من. این هفتاد و دو ساعت اخیر دچار حملهی میگرن شده بودم و زیادهروی در قرص ریزاملت حال معدهام را هم به هم ریخته بود. پا که شدم ولی آن دردها رفته بود. خوب بودم و باز هم خوش به حال من. روی مبل نشستم و صدای دور تک و توک ماشینهای رونده در شب خبر از این میداد که زندگی هیچگاه نمیایستد. نور مصنوعی کمسوی آن بیرون سایهای از پردهی روبرو روی سقف انداخته بود. لختی به هاشور زیبای سایه روی سقف نگاه کردم. یاد مهرجویی باز آمد به سراغم. پا شدم. پاورچین پاورچین به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. توری محافظ را باز کردم و بوی شب مایل به صبح مشامم را انباشت. یاد توصیهی یک استاد بودایی افتادم که قبل از طلوع بیدار شوید، آب ولرم بخورید، در شب مایل به صبح قدم بزنید و از بوی آن سرشار شوید. احتمالاً باید ادامه میداد حتی اگر آن بیرون بمبهایی فرود بیاید که کرور کرور بچه را از هم بدراند. آری باید همین را بگوید که دنیا تا وقتی به یاد دارد بمب دیده است و بچههایی که آن زیر از شش جهت از هم پاشیده میشدند. کاریش میشود کرد؟ کاریش نمیشود کرد. خب پس باید قبل از طلوع بیدار شد. آب ولرم خورد و در حجم لغزندهی یک شب مایل به صبح سُر خورد. یک برج عاج نشینی زشت و زیبای بودایی.
دوباره پاورچین پاورچین، جوری که تارا و بچهها بیدار نشوند، به آشپزخانه رفتم. در کتری کمی آب ریختم. آن را روی گاز گذاشتم. شعله را افروختم. دست کردم و از گنجه ماگ زیبایی بیرون کشیدم. دو قاشق نسکافه و نصف قاشق شکر ریختم. کمی شیر به آن اضافه کردم. خوب هم زدم. به دستشویی رفتم. برگشتم. آب جوش آمده بود. آن را به لیوان اضافه کردم. خوب هم زدم. به کنار پنجره رفتم. صدای دور یک کلاغ خبر از اتمام شب میداد. پیرمردی آن پایین با کولهی کوه به پشت میرفت. جرعه جرعه نسکافه را نوشیدم. لعنت به تو زندگی که این همه تلخ و این همه شیرینی.
این ریویو ممکن است بخشی از خط سیر قصه را لو بدهد.
یک) رمان با توصیف مرگ خودخواستهی جرمیا دوسنت آمور آغاز میشود. توصیف مارکز از این مرگ، منِ خواننده را دچار این توقع میکند که این شخصیت در طول رمان نقشی تعیینکننده خواهد یافت. بر مبنای همین توقع هرچقدر که پیش میرفتم با خود میگفتم بالاخره به جرمیا بازخواهیم گشت و خواهیم فهمید که مارکز برای محقق کردن چه منظوری داستان خود را با تأکیدی مؤکد بر مرگ او آغاز میکند؛ ولی این انتظار هیچگاه برآورده نمیشود زیرا مارکز دیگر به این شخصیت باز نمیگردد.
دو) نقدی شبیه به آنچه که در بند اول گفتم دربارهی شخصیت آمریکا ویکونا هم صدق میکند. مارکز به گونهای این دختر کمسال را به قصه وارد میکند که آدمی گمان میکند که قرار است رابطهی فلورنتینو آریزا (یکی از سه شخصیت اصلی قصه) و این دختر در نهایت منجر به یک تراژدی و یا حداقل یک وضعیت بغرنج شود؛ ولی همانقدر که حضور آمریکا در قصه یکبارگی است خروج او نیز سریع، بدون درام و سرهمبندی شده به نظر میرسد. و باز منِ مخاطب میمانم که این حضور و این خروج قرار بود چه هدفی را محقق کند. و باز جوابی ندارم.
سه) آخرین صفحهی کتاب با آنکه زیباست ولی زیادی رقیق است و آدم بعد از آن همه توصیفات دقیق از رابطههای جسمی و عشقیِ متنوع توقع ندارد که پایان کتاب این اندازه بوی خام عشقی نوجوانانه دهد.
چهار) اما تم اصلی کتاب؛ یعنی یک ازدواج محافظهکارانهی بادوام و در ظاهر موفق و حتی گاه عشقآلود و دلتنگیهای برآمده از آن، در کنار یک عشق پنجاه و اندی سالهی ناکام و منجر به وصلی دیرهنگام. اینها هم خوب روایت شدهاند، هم پرکشش، هم گاه دقیق و درنهایت بدیع. به صورت ویژه میخواهم دست بر رابطههای پرشمار فلورنتینو بگذارم. او با آنکه یک عاشق ناکام است و با آنکه همواره عشق را در قلب خود حفظ میکند ولی درعین حال تبدیل میشود به شکارگر زنهای پرشماری که مقدار زیادی احساس خرج شکارهای خود میکند. از نظر من این گونه دیدن یک عشق ناکام که رنگ عشق هنوز در پیش عاشقِ بازنده حاضر است، هم بدیع است و هم حتی دقیق.
پینوشت: من ترجمهی اسماعیل قهرمانیپور را خواندم و این ترجمه پر از غلطهای ویرایشی بود که من را عصبانی میکرد. همچنین حس میکردم که مترجم از روی عمد بعضی توصیفات جنسی را رقیق کرده است.
این یک ایده است فقط. دقیق نیست. پر از خلأ است. فاقد اهمیت است و غیره. منتها ایده داشتن خوب است زیرا ایدهها که زیاد شوند و بتوانی سازگارشان کنی آنوقت بینش خواهی داشت و زیستنی که با بینش همراه است رضایتآور است. حالا چرا رضایت خوب است؟ برویم سروقتِ ایده.
مگنِس کارلسِن مطابق با نظر خیلیها بهترین شطرنجبازی است که تاریخ شطرنج تا اینجا به خود دیده است. آنهایی هم که چون و چرا میکنند نمیگویند او بهترین نیست؛ میگویند کنار دست او باید بابی فیشر و گری کاسپاروف را هم قرار داد. حالا بیایید وارد وبسایتش شویم. به عکس نگاه کنید و شعار را مرور کنید: «بدون عنصر لذت، نمیارزد که برای سرآمد شدن در هیچچیز تلاش کنی».
بگذارید به جای «لذت» بگذارم «رضایت عمیق» و در جواب مهمترین پرسشی که آدمی با آن دست به گریبان است، یعنی این پرسش که کدام زیستن ارزشش را دارد، یک پاسخ بدیهی دهم: زیستنی که تو را دچار یک رضایت عمیق از لحظات بودنت کند. قبول دارم که این پاسخ تقریباً هیچ پرتو گرمابخشی بر آن سؤال دشوار نمیاندازد زیرا حالا مسأله این خواهد بود که کدام زیستن با رضایت عمیق همراه است و اصلاً رضایت عمیق یعنی چه. فعلاً فرض کنیم که کمابیش درکی داریم از اینکه رضایت عمیق یعنی چه. با چنین فرضی من میخواهم از یک منظر تنگ دربارهی شق دوم صحبت کنم. یعنی از زیستنی صحبت کنم که با رضایت عمیق همراه است و شاید شرطی لازم، و نه کافی، برای آن بیابم.
به مگنس بازگردیم. مستندهایی از او ساخته شده و او را نشان میدهد که از اولین سالهای نوباوگی درگیر شطرنج شده و تمام زندگیاش حول مفهوم شطرنج میگردد. در صحنهای کلیدی از یکی از این مستندها، مستندساز مشغول گپ و گفت معمول با مگنس است و ناگاه از او میپرسد که الان به چه فکر میکنی و مگنس صادقانه جواب میدهد که در اندیشهی یک پوزیشن خاص در شطرنج هستم. وقتی او چنین میگوید از چشمهایش میفهمی که چگونه غرق شدن در شطرنج او را دچار حس لذتی سرشار میکند و من میتوانم باور کنم که او با وجود چنین حس سرشاری، از غرقه شدن در شطرنج دچار یک رضایت عمیق میشود. خلاصه بگویم؛ من شعار سردرِ وبسایت او را از او باور میکنم.
اما چگونه کسی میتواند از غرقهشدن در شطرنج، کاری تا این اندازه پوچ، دچار رضایت عمیق شود؟ میخواهم به این سؤال یک پاسخ رادیکال دهم. منتها بگذارید قبلش باز کمی حاشیه بروم. من هرچه به زیستنی که همراه با رضایت عمیق است فکر کردهام به بنبست رسیدهام. چرا؟ چون گمان دارم که زیستن با شدتی هولناک پوچ است. پرتاب شدن به صحنهی وجود، چشیدن طعم بودن و بعد یک نیستی مطلقِ معماگون. آدمی چگونه میتواند با وجود چنین شدتی از پوچی، عمیقاً از زیستنش راضی باشد؟ این یک پارادوکس است.
حالا برگردم به پاسخ رادیکالم. مگنس از غرقهشدن در شطرنج دچار رضایت عمیق میشود زیرا چنان غرقهشدنی این توانایی را به او میدهد که به طرزی هولناک، پوچی عمیق زیستن را فراموش کند و همزمان آن فراموشی هولناک، به غرق شدن او در پهنهی شطرنج نیروی مجدد میبخشد. در لحظهای که پوچی عمیق زیستن، خودش را بر مگنس نمایان کند او به دردِ «که چی؟» مبتلا میشود: «شطرنج بازی کنم که چه؟». و وقتی این درد رخ نماید تمام آن رضایت عمیق فرو میریزد. مگنس عمیقاً راضی است زیرا غرقهگی بیبدیلش در شطرنج، مُسّکن توانایی است برای درد «که چی؟».
نمونهی بابی فیشر از این منظر جالب توجه است. بابی نابغهی بیبدیل شطرنج بود. همچون مگنس، شاید حتی بیشتر، غرقه در شطرنج و میتوان در این باور موجه بود که او هم در ابتدا از شطرنج دچار همان رضایت عمیقی میشد که مگنس از آن دم میزند و به آن دچار است. ولی بابی از جایی به دردِ «که چی؟» مبتلا شد و کار به جایی رسید که در سالهای آخر میگفت «از شطرنج متنفرم». لحظهای که فراموشی رفت تمام آن رضایت به یکباره فرو ریخت و جای خود را به رنجی عظیم داد.
نانوایی را میشناسم که از پختن نان دچار حس سرشار رضایت میشود؛ او حالش عجیب خوب است وقتی نان میپزد؛ خنده میکند و چای تلخ مینوشد و نان بر نان میگذارد. کفاشی هم. نویسندهای هم. فیزیکدانی هم. من گمان دارم که چیزی در همهی اینها مشترک است: یک غرقهگی که از یک سو باعثِ یک فراموشی هولناک از پوچی بودن میشود و از سوی دیگر از آن فراموشی هولناک نیروی مجدد میگیرد.
حالا میخواهم حدس بزنم. هر اسبابی که ساختهایم تا زیستن را برای خود عمیقاً رضایتبخش کنیم مثل س/ک/س، مثل همدمی، مثل خانواده، مثل رفاه، مثل سرگرمی، مثل جهان پس از مرگ، مثل دینداری و الخ، اسبابی است برای همان کارکرد دوگانه: با آنها پوچی عمیق بودن را فراموش میکنیم و آن فراموشی به این اسباب نیروی مجدد میدهد.
درد عمیق خیلیها این است که بودن پوچ خود را نمیتوانند فراموش کنند.
حالا شاید بیستسال شده که با رفیقی ننشستهام و نگفتهایم و نگریستهایم، چون رفیقی نداشتهام. مادر و پدر و زن و معشوقه و آشنا خوبند و لازمند ولی رفیق نیستند. برای تیمار دل خسته، رفیق لازم است؛ از همانها که در فیلمهای کیمیایی زیاد است. یک گوش مردانه برای شبترین شامهای مردانه.
مخاطب این دست از سخنرانیها چه کسانی هستند؟ مصطفی ملکیان چگونه میزید که اینچنین همدلانه نقل قول میکند که «هیچ انسانی» برای تأمین ضروریات زندگی خود به بیش از سه ساعت کار روزانه نیازی ندارد؟ این چه سرخوشی حماقتباری است که اینها دارند؟
بگذارید کمی روی زمین حرکت کنیم.
طاهره مادری خانهدار است. او علاوه بر امورات منزل باید دو بچهی پنج و دو ساله را بپاید. دیدهام که گاه ۱۲ ساعت هم جوابگوی حجم کار او نیست. دیدهام که گاه شده که دختر دو سالهمان چهار بار در شب بیدار شود و گریه کند و مادر بخواهد. حال طاهره چه کند؟ از هشت تا یازده صبح به امورات منزل و بچهها بپردازد و بعد برود تا به شکوفایی شخصی برسد؟ جوک تعریف میفرمایید استاد عزیز؟
دوست من محمد کاف کارگر و راننده است. او در سال ۱۴۰۰ میتواند ساعتی سی هزار تومان پول دربیاورد. او خانوادهای پنجنفره دارد که دو تا از بچههایش به مدرسه میروند. او در خیابان پیروزی آپارتمانی ۶۳ متری اجاره کرده است و اکنون دارد ماهی دو میلیون و پانصد هزار تومان اجاره میدهد (پول پیش و اجاره را با هم حساب کردهام). بگذارید فرض کنیم که او هر ماه دو میلیون و پانصد هزار تومان هم برای نان و تحصیل و پزشک و لباس و غیره کنار میگذارد. او چه مقدار کار کند تا بتواند به درآمد ۵ میلیون تومان در ماه برسد؟ او باید ۱۶۷ ساعت در ماه کار کند. یعنی او باید روزانه بیش از ۵.۵ ساعت کار کند تا به همین حداقل خوشبینانه برسد. آری اینچنین است استاد عزیز.
البته میتوان چنان خودخواه بود که شکوفایی خود را به هر چیز ترجیح داد. گویا ما هم در دل خود تحسینگر این دست از خودشکوفاییهای عجیب و غریب هستیم. بگذارید باز مثال بزنم. آسید علی قاضی، که رحمت خدا بر او باد، نیازی نمیدید که از مکاشفات عمیق خود دست بکشد تا کمی زندگی را برای چهار سر عائلهاش تسهیل کند. در تاریخ هم مانده است. فدایی و پیرو و تحسینگر و چه و چه هم کم ندارد. ولی هر یک از چهار همسر او مجبور بودند که برای شکوفایی حضرتش بسوزند و بسازند. هیچ یک هم حق نداشتند که بعد از ساعت ۱۱ صبح بروند پی شکوفایی خود. در تاریخ هم نشانی از آنها نیست. کسی هم تحسینگر این حجم از فداکاری نیست.