زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه
۲۸
مهر

چهار و نیم صبح بود که پا شدم. حالا از پنج گذشته است. چند هفته است که از تخت دو نفره هجرت کرده‌ام به مبل توی سالن. نه که با تارا مشکل داشته باشم یا که چیزی در رابطه‌ی دو نفره‌مان رو به وخامت گذاشته باشد. نه. فقط این است که تنها بودن را در سفر خواب خوش‌تر دارم. یک آسودگی سرریز از تنهایی و فقط همین. پا که شدم، تاریکی چهار و نیم صبح یک جمعه‌ی پاییزی آخر مهر حضور خودش را فریاد کرد. روی مبل نشستم. سرم سبک بود و معده‌ام نمی‌سوخت. خوش به حال من. این هفتاد و دو ساعت اخیر دچار حمله‌ی میگرن شده بودم و زیاده‌روی در قرص ریزاملت حال معده‌ام را هم به هم ریخته بود. پا که شدم ولی آن دردها رفته بود. خوب بودم و باز هم خوش به حال من. روی مبل نشستم و صدای دور تک و توک ماشین‌های رونده در شب خبر از این می‌داد که زندگی هیچ‌گاه نمی‌ایستد. نور مصنوعی کم‌سوی آن بیرون سایه‌ای از پرده‌ی روبرو روی سقف انداخته بود. لختی به هاشور زیبای سایه روی سقف نگاه کردم. یاد مهرجویی باز آمد به سراغم. پا شدم. پاورچین پاورچین به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. توری محافظ را باز کردم و بوی شب مایل به صبح مشامم را انباشت. یاد توصیه‌ی یک استاد بودایی افتادم که قبل از طلوع بیدار شوید، آب ولرم بخورید، در شب مایل به صبح قدم بزنید و از بوی آن سرشار شوید. احتمالاً باید ادامه می‌داد حتی اگر آن بیرون بمب‌هایی فرود بیاید که کرور کرور بچه را از هم بدراند. آری باید همین را بگوید که دنیا تا وقتی به یاد دارد بمب دیده است و بچه‌هایی که آن زیر از شش جهت از هم پاشیده می‌شدند. کاری‌ش می‌شود کرد؟ کاری‌ش نمی‌شود کرد. خب پس باید قبل از طلوع بیدار شد. آب ولرم خورد و در حجم لغزنده‌ی یک شب مایل به صبح سُر خورد. یک برج عاج نشینی زشت و زیبای بودایی. 

دوباره پاورچین پاورچین، جوری که تارا و بچه‌ها بیدار نشوند، به آشپزخانه رفتم. در کتری کمی آب ریختم. آن را روی گاز گذاشتم. شعله را افروختم. دست کردم و از گنجه ماگ زیبایی بیرون کشیدم. دو قاشق نسکافه و نصف قاشق شکر ریختم. کمی شیر به آن اضافه کردم. خوب هم زدم. به دستشویی رفتم. برگشتم. آب جوش آمده بود. آن را به لیوان اضافه کردم. خوب هم زدم. به کنار پنجره رفتم. صدای دور یک کلاغ خبر از اتمام شب می‌داد. پیرمردی آن پایین با کوله‌ی کوه به پشت می‌رفت. جرعه جرعه نسکافه را نوشیدم. لعنت به تو زندگی که این همه تلخ و این همه شیرینی.      

  • فراز قلبی
۲۱
ارديبهشت

این ریویو ممکن است بخشی از خط سیر قصه را لو بدهد.

یک)‌ رمان با توصیف مرگ خودخواسته‌ی جرمیا دوسنت آمور آغاز می‌شود. توصیف مارکز از این مرگ، منِ خواننده را دچار این توقع می‌کند که این شخصیت در طول رمان نقشی تعیین‌کننده خواهد یافت. بر مبنای همین توقع هرچقدر که پیش می‌رفتم با خود می‌گفتم بالاخره به جرمیا بازخواهیم گشت و خواهیم فهمید که مارکز برای محقق کردن چه منظوری داستان خود را با تأکیدی مؤکد بر مرگ او آغاز می‌کند؛ ولی این انتظار هیچ‌گاه برآورده نمی‌شود زیرا مارکز دیگر به این شخصیت باز نمی‌گردد.
دو) نقدی شبیه به آنچه که در بند اول گفتم درباره‌ی شخصیت آمریکا ویکونا هم صدق می‌کند. مارکز به گونه‌ای این دختر کم‌سال را به قصه وارد می‌کند که آدمی گمان می‌کند که قرار است رابطه‌ی فلورنتینو آریزا (یکی از سه شخصیت اصلی قصه) و این دختر در نهایت منجر به یک تراژدی و یا حداقل یک وضعیت بغرنج شود؛ ولی همان‌قدر که حضور آمریکا در قصه یکبارگی است خروج او نیز سریع، بدون درام و سرهم‌بندی شده به نظر می‌رسد. و باز منِ مخاطب می‌مانم که این حضور و این خروج قرار بود چه هدفی را محقق کند. و باز جوابی ندارم.
سه) آخرین صفحه‌ی کتاب با آنکه زیباست ولی زیادی رقیق است و آدم بعد از آن همه توصیفات دقیق از رابطه‌های جسمی و عشقیِ متنوع توقع ندارد که پایان کتاب این اندازه بوی خام عشقی نوجوانانه دهد.
چهار) اما تم اصلی کتاب؛ یعنی یک ازدواج محافظه‌کارانه‌ی بادوام و در ظاهر موفق و حتی گاه عشق‌آلود و دلتنگی‌های برآمده از آن، در کنار یک عشق پنجاه و اندی‌ ساله‌ی ناکام و منجر به وصلی دیرهنگام. اینها هم خوب روایت شده‌اند، هم پرکشش، هم گاه دقیق و درنهایت بدیع. به صورت ویژه می‌خواهم دست بر رابطه‌های پرشمار فلورنتینو بگذارم. او با آنکه یک عاشق ناکام است و با آنکه همواره عشق را در قلب خود حفظ می‌کند ولی درعین حال تبدیل می‌شود به شکارگر زن‌های پرشماری که مقدار زیادی احساس خرج شکارهای خود می‌کند. از نظر من این گونه دیدن یک عشق ناکام که رنگ عشق هنوز در پیش عاشقِ بازنده حاضر است، هم بدیع است و هم حتی دقیق.
پی‌نوشت: من ترجمه‌ی اسماعیل قهرمانی‌پور را خواندم و این ترجمه پر از غلط‌های ویرایشی بود که من را عصبانی می‌کرد. همچنین حس می‌کردم که مترجم از روی عمد بعضی توصیفات جنسی را رقیق کرده است.

  • فراز قلبی
۱۵
مهر

این یک ایده است فقط. دقیق نیست. پر از خلأ است. فاقد اهمیت است و غیره. منتها ایده داشتن خوب است زیرا ایده‌ها که زیاد شوند و بتوانی سازگارشان کنی آن‌وقت بینش خواهی داشت و زیستنی که با بینش همراه است رضایت‌آور است. حالا چرا رضایت خوب است؟ برویم سروقتِ ایده.

مگنِس کارلسِن مطابق با نظر خیلی‌ها بهترین شطرنج‌بازی است که تاریخ شطرنج تا اینجا به خود دیده است. آنهایی هم که چون و چرا می‌کنند نمی‌گویند او بهترین نیست؛ می‌گویند کنار دست او باید بابی فیشر و گری کاسپاروف را هم قرار داد. حالا بیایید وارد وب‌سایتش شویم. به عکس نگاه کنید و شعار را مرور کنید: «بدون عنصر لذت، نمی‌ارزد که برای سرآمد شدن در هیچ‌چیز تلاش کنی».

بگذارید به جای «لذت» بگذارم «رضایت عمیق» و در جواب مهم‌ترین پرسشی که آدمی با آن دست‌ به گریبان است، یعنی این پرسش که کدام زیستن ارزشش را دارد، یک پاسخ بدیهی دهم: زیستنی که تو را دچار یک رضایت عمیق از لحظات بودنت کند. قبول دارم که این پاسخ تقریباً هیچ پرتو گرمابخشی بر آن سؤال دشوار نمی‌اندازد زیرا حالا مسأله این خواهد بود که کدام زیستن با رضایت عمیق همراه است و اصلاً رضایت عمیق یعنی چه. فعلاً فرض کنیم که کمابیش درکی داریم از اینکه رضایت عمیق یعنی چه. با چنین فرضی من می‌خواهم از یک منظر تنگ درباره‌ی شق دوم صحبت کنم. یعنی از زیستنی صحبت کنم که با رضایت عمیق همراه است و شاید شرطی لازم، و نه کافی، برای آن بیابم.

به مگنس بازگردیم. مستندهایی از او ساخته شده و او را نشان می‌دهد که از اولین سال‌های نوباوگی درگیر شطرنج شده و تمام زندگی‌اش حول مفهوم شطرنج می‌گردد. در صحنه‌ای کلیدی از یکی از این مستندها، مستندساز مشغول گپ و گفت معمول با مگنس است و ناگاه از او می‌پرسد که الان به چه فکر می‌کنی و مگنس صادقانه جواب می‌دهد که در اندیشه‌ی یک پوزیشن خاص در شطرنج هستم. وقتی او چنین می‌گوید از چشم‌هایش می‌فهمی که چگونه غرق شدن در شطرنج او را دچار حس لذتی سرشار می‌کند و من می‌توانم باور کنم که او با وجود چنین حس سرشاری، از غرقه شدن در شطرنج دچار یک رضایت عمیق می‌شود. خلاصه بگویم؛ من شعار سردرِ وب‌سایت او را از او باور می‌کنم.

اما چگونه کسی می‌تواند از غرقه‌شدن در شطرنج، کاری تا این اندازه پوچ، دچار رضایت عمیق شود؟ می‌خواهم به این سؤال یک پاسخ رادیکال دهم. منتها بگذارید قبلش باز کمی حاشیه بروم. من هرچه به زیستنی که همراه با رضایت عمیق است فکر کرده‌ام به بن‌بست رسیده‌ام. چرا؟ چون گمان دارم که زیستن با شدتی هولناک پوچ است. پرتاب شدن به صحنه‌ی وجود، چشیدن طعم بودن و بعد یک نیستی مطلقِ معماگون. آدمی چگونه می‌تواند با وجود چنین شدتی از پوچی، عمیقاً از زیستنش راضی باشد؟ این یک پارادوکس است.

حالا برگردم به پاسخ رادیکالم. مگنس از غرقه‌شدن در شطرنج دچار رضایت عمیق می‌شود زیرا چنان غرقه‌شدنی این توانایی را به او می‌دهد که به طرزی هولناک، پوچی عمیق زیستن را فراموش کند و همزمان آن فراموشی هولناک، به غرق شدن او در پهنه‌ی شطرنج نیروی مجدد می‌بخشد. در لحظه‌ای که پوچی عمیق زیستن، خودش را بر مگنس نمایان کند او به دردِ «که چی؟» مبتلا می‌شود: «شطرنج بازی کنم که چه؟». و وقتی این درد رخ نماید تمام آن رضایت عمیق فرو می‌ریزد. مگنس عمیقاً راضی است زیرا غرقه‌گی بی‌بدیلش در شطرنج، مُسّکن توانایی است برای درد «که چی؟».

نمونه‌ی بابی فیشر از این منظر جالب توجه است. بابی نابغه‌ی بی‌بدیل شطرنج بود. همچون مگنس، شاید حتی بیشتر، غرقه در شطرنج و می‌توان در این باور موجه بود که او هم در ابتدا از شطرنج دچار همان رضایت عمیقی می‌شد که مگنس از آن دم می‌زند و به آن دچار است. ولی بابی از جایی به دردِ «که چی؟» مبتلا شد و کار به جایی رسید که در سال‌های آخر می‌گفت «از شطرنج متنفرم». لحظه‌ای که فراموشی رفت تمام آن رضایت به یکباره فرو ریخت و جای خود را به رنجی عظیم داد.

نانوایی را می‌شناسم که از پختن نان دچار حس سرشار رضایت می‌شود؛ او حالش عجیب خوب است وقتی نان می‌پزد؛ خنده می‌کند و چای تلخ می‌نوشد و نان بر نان می‌گذارد. کفاشی هم. نویسنده‌ای هم. فیزیک‌دانی هم. من گمان دارم که چیزی در همه‌ی اینها مشترک است: یک غرقه‌گی که از یک سو باعثِ یک فراموشی هولناک از پوچی بودن می‌شود و از سوی دیگر از آن فراموشی هولناک نیروی مجدد می‌گیرد.

حالا می‌خواهم حدس بزنم. هر اسبابی که ساخته‌ایم تا زیستن را برای خود عمیقاً رضایت‌بخش کنیم مثل س/ک/س، مثل همدمی، مثل خانواده، مثل رفاه، مثل سرگرمی، مثل جهان پس از مرگ، مثل دین‌داری و الخ، اسبابی است برای همان کارکرد دوگانه: با آنها پوچی عمیق بودن را فراموش می‌کنیم و آن فراموشی به این اسباب نیروی مجدد می‌دهد.

درد عمیق خیلی‌ها این است که بودن پوچ خود را نمی‌توانند فراموش کنند.


 

 

 

  • فراز قلبی
۲۷
مرداد

حالا شاید بیست‌سال شده که با رفیقی ننشسته‌ام و نگفته‌ایم و نگریسته‌ایم، چون رفیقی نداشته‌ام. مادر و پدر و زن و معشوقه و آشنا خوبند و لازمند ولی رفیق نیستند. برای تیمار دل خسته، رفیق لازم است؛ از همان‌ها که در فیلم‌های کیمیایی زیاد است. یک گوش مردانه برای شب‌ترین شام‌های مردانه.

 

  • فراز قلبی
۰۶
خرداد

 

مخاطب این دست از سخنرانی‌ها چه کسانی هستند؟ مصطفی ملکیان چگونه می‌زید که اینچنین همدلانه نقل قول می‌کند که «هیچ انسانی» برای تأمین ضروریات زندگی خود به بیش از سه ساعت کار روزانه نیازی ندارد؟ این چه سرخوشی حماقت‌باری است که اینها دارند؟

بگذارید کمی روی زمین حرکت کنیم.

طاهره مادری خانه‌دار است. او علاوه بر امورات منزل باید دو بچه‌ی پنج و دو ساله را بپاید. دیده‌ام که گاه ۱۲ ساعت هم جوابگوی حجم کار او نیست. دیده‌ام که گاه شده که دختر دو ساله‌مان چهار بار در شب بیدار شود و گریه کند و مادر بخواهد. حال طاهره چه کند؟ از هشت تا یازده صبح به امورات منزل و بچه‌ها بپردازد و بعد برود تا به شکوفایی شخصی برسد؟ جوک تعریف می‌فرمایید استاد عزیز؟  

دوست من محمد کاف کارگر و راننده است. او در سال ۱۴۰۰ می‌تواند ساعتی سی هزار تومان پول دربیاورد. او خانواده‌ای پنج‌نفره دارد که دو تا از بچه‌هایش به مدرسه می‌روند. او در خیابان پیروزی آپارتمانی ۶۳ متری اجاره کرده است و اکنون دارد ماهی دو میلیون و پانصد هزار تومان اجاره می‌دهد (پول پیش و اجاره را با هم حساب کرده‌ام). بگذارید فرض کنیم که او هر ماه دو میلیون و پانصد هزار تومان هم برای نان و تحصیل و پزشک و لباس و غیره کنار می‌گذارد. او چه مقدار کار کند تا بتواند به درآمد ۵ میلیون تومان در ماه برسد؟ او باید ۱۶۷ ساعت در ماه کار کند. یعنی او باید روزانه بیش از ۵.۵ ساعت کار کند تا به همین حداقل خوش‌بینانه برسد. آری اینچنین است استاد عزیز.  

البته می‌توان چنان خودخواه بود که شکوفایی خود را به هر چیز ترجیح داد. گویا ما هم در دل خود تحسین‌گر این دست از خودشکوفایی‌های عجیب و غریب هستیم. بگذارید باز مثال بزنم. آسید علی قاضی، که رحمت خدا بر او باد، نیازی نمی‌دید که از مکاشفات عمیق خود دست بکشد تا کمی زندگی را برای چهار سر عائله‌اش تسهیل کند. در تاریخ هم مانده است. فدایی و پیرو و تحسین‌گر و چه و چه هم کم ندارد. ولی هر یک از چهار همسر او مجبور بودند که برای شکوفایی حضرتش بسوزند و بسازند. هیچ یک هم حق نداشتند که بعد از ساعت ۱۱ صبح بروند پی شکوفایی خود. در تاریخ هم نشانی از آنها نیست. کسی هم تحسین‌گر این حجم از فداکاری نیست.

  • فراز قلبی
۰۶
خرداد

تازه اسماعیل خویی را کشف کرده بودم و فکر می‌کردم که شعر «وقتی که من بچه بودم ...» از آن قلّه‌ها است که خیلی به ندرت از پشت مه رخ می‌نمایند.

بعدتر که مادربزرگِ لندن‌نشین دریافت که من تا چه اندازه شاعر را خوش می‌دارم پیش او رفت و نواری از گفته‌های او برایم ضبط کرد (که دست روزگار نابودش کرد) و به همراه دو قطعه عکس از شاعر برایم فرستاد. 

آن روزها مثل حالا نبود که به مدد اینترنت خیلی چیزها در دسترس باشد. باید برای داشتن آنچه دوست داشتی جان می‌کندی. هدیه‌‌ای گرانسنگ بود همان دو قطعه عکس در آن روزگارِ سخت‌یابی هر چیز.

خویی درست در آنی که می‌رفت تا اوج بگیرد پژمرد. سترون شد و فرو مرد. خویی حیف شد.     

 

  • فراز قلبی
۲۳
شهریور

گویاترین واژه‌ برای توصیفِ زندگی خیلی از ما ذیلِ حکومت برآمده از آشوبِ ۵۷ این است: «استیصال». و مهم‌ترین سؤال یک مستأصل این است: «چگونه زیستنی چنین را دوام آورم؟»

عمر بیژن اشترای دراز باد و حالش خوش. پروژه‌ای که او برای خود تعریف کرده و با سماجت پی گرفته است از جمله می‌تواند موادی فراهم کند تا برای جواب به سؤال مهم بالا مهیا شویم. قطعاتی را از کتاب <امید علیه امید: روشنفکران روسیه در دوره‌ی وحشت استالینی> به ترجمه‌ی بیژن اشتری مرور کنیم.

پیش از آغاز: کتاب کذا دربرگیرنده‌ی خاطرات نادژدا ماندلشتام درباره‌ی شوهرش اوسیپ ماندلشتام است. اوسیپ ماندلشتام یکی از مهم‌ترین و درخشان‌ترین شاعران قرن بیستم روسیه است. او پس از سرودن هجویه‌ای درباره‌ی استالین مورد غضب قرار گرفت و پس از بازجویی‌ها و زندان و تبعیدهایی که چهار سال به طول انجامید سرانجام در سن ۴۷ سالگی در یکی از بیشمار اردوگاه‌های استالینیِ محکومینِ به اعمال شاقه جان تلف کرد. کتابِ نادژدا شرح این دربدری‌هاست.

صفحه‌ی ۳۸: (طولی نکشید که خبردار شدیم گورکی به تولستوی گفته بوده است: «ما به او [ماندلشتام] خواهیم فهماند که حمله کردن به نویسندگان روسی یعنی چه.» حالا مردم با قاطعیت به من می‌گویند گورکی نمی‌توانسته چنین حرفی گفته باشد. آن‌ها می‌گویند گورکی واقعاً متفاوت از آن تصویری بود که ما از او در آن زمان در ذهن خودمان تصور می‌کردیم. حالا گرایش گسترده‌ای وجود دارد که می‌خواهد گورکی را بدل به قربانی رژیم استالینیستی کند. حالا خیلی‌ها هستند که می‌خواهند از گورکی یک قهرمان آزادی اندیشه بسازند و او را حامی روشنفکران در دوره‌ی لنین و استالین جلوه دهند) [توضیح: ماندلشتام در سال ۱۹۳۴ بر صورت آلکسی تولستوی نویسنده‌ی محبوب دولتی سیلی می‌زند و خاطره‌ی نقل شده اشاره به این داستان دارد.]

صفحه‌ی ۶۶: (هر دستگیری تازه‌ای که رخ می‌داد واکنش معمول آدم‌ها این بود که هرچه بیش‌تر به درون لاک‌هایشان فرو روند (کاری که اتفاقاً هرگز باعث نجاتشان نمی‌شد). برخی دیگر هم با صدای بلند علیه قربانی بخت برگشته شعار می‌دادند. من دوستی داشتم به نام سونیا ویشنفسکی که هر روز به محض شنیدن خبر دستگیری یکی از دوستانش با لحنی وحشت‌بار فریاد می‌زد: «همه جا را خیانت و ضدانقلاب فرا گرفته!» این واکنش کسانی بود که زندگی نسبتاً راحتی داشتند و چیزی برای از دست دادن داشتند.)

صفحه‌ی ۹۱: (تبلیغات حکومتی درباره‌ی جبرگرایی تاریخی باعث شده بود از اراده‌ی خومان محروم شویم و توان قضاوت کردن‌های شخصیمان را از دست بدهیم. ما به شک‌ورزان می‌خندیدیم، و خودمان با تکرار عبارت‌های مقدسِ مطبوعات رژیم و با شایعه‌پراکنی درباره‌ی هر دور تازه‌ای از دستگیری‌ها و یافتن بهانه‌هایی برای شرایط فعلی کشور، به کار این مطبوعات کمک می‌کردیم. جملات معمول در میان روشنفکران عبارت بود از تقبیح تاریخ به معنای دقیق کلمه: تاریخ همیشه همین‌طوری بوده است، نوع بشر هرگز چیزی بجز خشونت و جباریت را نشناخته است. آقای «ل» فیزیکدان جوانی بود که یک بار به من گفت: «مردم در هر جای دنیا تیرباران می‌شوند. آیا فکر می‌کنی این‌جا بیشتر از جاهای دیگر تیرباران می‌شوند؟ خب، این خودش پیشرفت است.» فرد دیگری به اسم «ل.ی» در بحث‌هایش با من عادت داشت بگوید: «اما ببین نادیا، اوضاع ما درست به همان اندازه بد است که اوضاع کشورهای خارجی.»)

صفحه‌۱۰۲: (او [نگهبان ارشد ماندلشتام‌ها برای رساندن آنها به مقصد تبعید] ... گفت: «به شوهرتان بگویید آرام باشد! به او بگویید ما آدم‌ها را به خاطر سرودن شعر تیرباران نمی‌کنیم.» ... او ادامه داد در کشورهای بورژوایی قضیه کاملاً متفاوت است: «اگر شما در این کشورها بودید و چیزی می‌نوشتید که مورد علاقه‌ی آنها نبود، بی‌درنگ حلق‌آویزتان می‌کردند.»)

صفحات ۱۵۶و۱۵۷: (هیچ چیزی به اندازه‌ی شریک کردن مردم عادی در جنایت‌های رژیم باعث تشدید احساس همبستگی این آدم‌ها با رژیم نمی‌شد: هرچقدر پای مردمِ بیش‌تری به داخل جنایت‌های رژیم کشیده می‌شد و تعداد خبرچین‌ها و جاسوسان پلیس مخفی بیش‌تر می‌شد، بر تعداد حامیان رژیم و کسانی که خواهان عمر هزارساله‌ی آن بودند نیز اضافه می‌شد.)

صفحه‌ی ۱۷۱: (در کشور ما زمان‌هایی وجود داشته است که همگی از ترسِ فراگیر شدن هرج و مرج دست به دعا برداشته‌ایم تا یک نظام قدرتمند، یک دست قوی که بتواند جلوی سیل خشمِ کور انسانی را بگیرد، بر سر کار بیاید. این ترس از آشوب و هرج و مرج شاید دیرپاترین احساس ما روس‌ها بوده است-ما هنوز هم از این احساس بهبود نیافته‌ایم و آن را از نسلی به نسل دیگر انتقال داده‌ایم. هیچ کسی بین ما نیست-نه در بین قدیمی‌ها که انقلاب را دیدند و نه در بین جوانان- که معتقد نباشد اگر روزی عوام‌الناس از کنترل خارج شوند او اولین قربانی خواهد بود. «ما اولین کسانی خواهیم بود که از تیرهای چراغ برق حلق‌آویزمان خواهند کرد.»-هر زمان که این جمله‌ی دائماً تکراری را می‌شنوم، یادِ گفته‌های هرتسن درباره‌ی روشنفکرانی می‌افتم که به قدری از مردم خودشان می‌ترسیدند که ترجیح می‌دادند خودشان پای در زنجیر داشته باشند به شرطی که مردم هم پای در زنجیر باقی بمانند.) 

و یک قطعه‌‌ی ویژه‌ (صفحه‌ی ۱۰۲): (در سال ۱۹۳۷ یک سرباز تازه مرخص شده به من گفت: «هیچ انتخاباتی در جهان به اندازه‌ی انتخاب ما منصفانه نیست؛ آن‌ها [حکومت] نامزدها را معرفی می‌کنند و ما از بین آن‌ها انتخاب می‌کنیم.» ماندلشتام هم خام شد و فریب این انتخابات قلابی را خورد. او پس از انداختن رأی خود در صندوق به من گفت: «آن‌ها حالا انتخابات را دارند این‌طوری برگزار می‌کنند، اما به تدریج یاد خواهند گرفت که آن را بهتر برگزار کنند، و در این صورت در آینده انتخابات مناسب‌تری خواهیم داشت.»)  

     

  • فراز قلبی
۰۶
شهریور

(روزها: «سرگذشت») زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ محمد علی اسلامی ندوشن در چهار جلد است که با نثری روان و پاکیزه روایتی درخشان از روزگار این روشنفکر به دست می‌دهد.

قطعه‌ی زیر را، با بعضی جا انداختن‌ها، از جلد اول صفحات ۲۶۸ الی ۲۷۵ انتخاب کرده‌ام. ندوشن در جلد اول راوی روستای محل تولد خود، کبوده، در اواخر دهه‌ی ۱۳۰۰ است وقتی تازه تجدد رضاخانی می‌رفت که ایران‌گستر شود:

<جوانی که از خانواده‌ی «اربابی» بود و زن می‌گرفت، چه بسا که همسر آینده‌ی خود را هرگز ندیده بود. همان اندازه توانسته بود که قد و بالای او را در چادر دید بزند. بنابراین بعد از عقد که مراسم «روگشائی» بود با موجود سراسر سربسته‌ای روبرو می‌گشت. به زور روی او را می‌گشود، و غافلگیرشدگی مطبوع یا نامطبوع آنی‌ای به او دست می‌داد.

...

این «روگشائی» گاهی با مرارتی همراه بود. در یک عروسی خود ناظر بودم که داماد با همه‌ی کوششی که کرد توفیق نیافت. چندین دقیقه، یک صحنه‌ی کشمکش تمام‌عیار در برابر چشم حاضران بود، ولی عروس زورمند و مقاوم بود، و تصمیم داشت که تسلیم نشود، سرانجام «رونما» و جیغ و داد زدن‌های حاضر در جلسه، کلید حل معما گشت.

گرچه توجیه درستی نداشت، ته‌مانده‌ی یادگاری از این رسم کهن بود که عروس را بزور از خانواده‌اش می‌گرفتند و تا حدی جنبه‌ی «ربودن» پیدا می‌کرد. هرچند برای داماد مشروع و محرم بود، مع‌ذلک، چاشنی «ربودن» از تصرف عروس نمی‌بایست غایب بماند. به همین نسبت، نحوه‌ی کم و بیش «خشونت‌آمیز» تصرف، و اینکه می‌بایست در یک‌ دم یا همان یک شب کار تمام شود، نشانه‌ای بود از تلقی بیم‌آلوده و رمزگونه و شگفت‌انگیری که بشر از «تولید مثل» داشته است.

...

رسم نازیبای پشت در حجله جمع شدن و پچ‌پچ کردن، و یا صبح زفاف، دستمال نشانه‌دار را به نزد مادرشوهر بردن، هنوز بر جای بود. زن‌های فضول دست‌بردار نبودند. سرانجام این مادرِ دختر بود که دستمال را به عنوان گواه نزد خود نگاه می‌داشت.

...

رابطه‌ی زن و مرد یا مبتنی بر معامله و سازش بود، یا بر تسلط. برابری در میان نبود که عشق از آن زائیده شود. بطور کلی، مرد با عقیده‌ای که درباره‌ی زن داشت، دور از شأن خود می‌دانست که خود را ملزم به برخوردار داشتن او بداند، یعنی خود را تا حد کام بخشیدن به او فرود آورد. کامجوئی مرد می‌بایست در مجرای «تسلط» و «تصرف» جریان یابد، یعنی گرفتن با قهر و غلبه که نام دیگرش «تمتع» بود.

یکی از چیزهائی که مانند «کَک مَکی» بود بر چهره‌ی ده، وجود پسرهای ارباب بود، هنگامی که به شرارت می‌افتادند. این دوره می‌توانست چند سال ادامه یابد، تا آنکه زن بگیرند و به گوشه‌ای بنشینند. توی کوچه‌ها ولو می‌شدند، پشت سر زن مردم می‌افتادند و به معیار ده خود را می‌آراستند و پارافین به موهایشان می‌مالیدند که برق بزند. شبیه به خروس‌های نوجوان بودند که به خواندن می‌افتند، ولی هنوز صدای قوی و غرا ندارند، و از این رو قدری مُضحک و چندش‌آور جلوه می‌کنند.

البته قلمرو مزاحمت آنها، زن‌ها و دخترهای رعیت‌ها بودند. اگر دختر یا زن باب‌دندانی را تنها گیر می‌آوردند، حرف‌های کنایه‌دار می‌زدند، تحبیب و تهدید می‌کردند و آنها هم از ترس نمی‌توانستند عکس‌العمل جدی‌ای از خود نشان دهند. پدر-مادر دختر و یا شوهر زن نیز اگر مطلع می‌شدند، اغلب این شهامت را نداشتند که اعتراض آشکار بکنند. دشمنی یک خانواده‌ی «ارباب» به خود خریدن، ممکن بود گران تمام شود. از این رو این زن‌ها و دخترهائی که در معرض تعقیب بودند، می‌بایست با حیله و مسالمت خود را از چنگ آنها دور نگه دارند، یا تسلیم شوند. پیش می‌آمد که کوتاه می‌آمدند. در مواردی هم علتش فقر بود. بعضی آنقدر تنگدست بودند که پول یک پیراهن یا قدری آجیل می‌توانست آنها را بلغزاند ... جوان‌های «رعیتی» نیز نه آن چنان بود که دست به سیاه و سفید نزنند، ولی نمی‌گذاشتند کار به برملا شدن بکشد. تنها به جانب حریفی می‌رفتند که روی خوش نشان می‌داد. جوان‌ها، وقت و بی‌وقت در اطراف خانه‌ی یک زن «خوش‌احوال» می‌پلکیدند.

...

در خانواده‌ی رعیت‌ها، اگر پسری به دختری تجاوز می‌کرد، ناچارش می‌کردند که او را بگیرد. می‌گفتند «بی‌ سیرتش» کرده، خودش باید او را «ضبط» کند، و اگر نه هیچ‌کس دیگر حاضر نبود که با دختر ازدواج نماید.

اینکه دختر نامرغوب‌تر از پسر شناخته می‌شد، یک علتش همین نگرانیها بود. کافی بود که یک پای کج بردارد، و دیگر همه‌ی خانواده را سرشکسته کند ... از دختر انتظار می‌رفت که سر به زیر، زحمتکش و بی‌ لکه باشد، تا بتواند خود را «آب» کند.

رفتار مرد با زن، بطور کلی بسیار آمرانه و حتی می‌توان گفت همراه با سنگدلی بود. نه تنها مرد، زن را موجود درجه‌ی دو حساب می‌کرد، بلکه خود زن‌ها نیز همین یقین را درباره‌ی خود داشتند. بخصوص که از حمله‌ی مغول به این ‌سو که ایران یک دوره‌ی انحطاط فرهنگی پیدا کرد، شأن زن تنزل نمود و تلقی‌ای که درباره‌ی او بود، نه همسان و همسر، بلکه نیمه‌برده بود که در درجه‌ی اول می‌بایست حریف فرونشاندن نیاز جنسی و سپس پرستار و خدمتگار باشد. موجود اصلی در خانه مرد بود، و سپس پسر. دختر را بدشواری جزو فرزند حساب می‌کردند. او را «ضعیفه» و «عورت» می‌خواندند ... باید گفت که هیچ موجودی رقت‌انگیزتر از دختر خانه‌مانده نبود. هم مردم و هم پدر و مادرش او را به چشم «زائد» و «ناقص‌الخلقه» می‌دیدند. با او بدرفتاری می‌کردند و او کم‌کم بر اثر سردی‌هایی که می‌دید، کناره می‌گرفت، بدخلق و شلخته و مردم‌گریز می‌شد.

...

شوهرها، این را جزو رسم و وظیفه و شخصیت و مردانگی خود می‌دانستند که با زن‌هایشان تند و بی‌ادبانه روبرو شوند. تمام مهر و نرمی، همان چند روز اول ازدواج بود. بعد، زندگی روی روال می‌افتاد و همان‌گونه که بزک عروسی پس از چند روز پریده‌رنگ می‌شد، ادب و خوش‌زبانی مرد هم از میان می‌رفت.

مرد در خانه همه‌کاره بود و اداره‌ی اموال زن نیز در دست او می‌ماند ... اسم زن از جانب شوهر برده نمی‌شد. اگر «جمیله» بود هرگز نمی‌گفت «جمیله»، او را صدا می‌کرد «آهای» و یا اگر می‌خواست از دور او را بخواند اسم پسرشان را می‌آورد، مثلاً داد می‌کشید «خلیل» و منظور از «خلیل» زنش بود ... مرد همیشه به زنش «تو» خطاب می‌کرد، ولی زن به شوهر «شما» می‌گفت، مگر در خانواده‌های رعیتی که هر دو به یکدیگر تو می‌گفتند.

...

کتک زدن زن امر رایجی بود، چه در میان رعیتی‌ها و چه در میان اربابی‌ها. بطور کلی مرد از هرجا دل پری پیدا می‌کرد، دیواری کوتاه‌تر از دیوار زنش نبود که دق دلش را سر او خالی کند. زن نیز این را طبیعی می‌دانست. اگر جز این بود به نظرش عجیب می‌آمد و می‌پنداشت که مرد در اِعمال قدرت و استفاده از حق مشروع خود ناتوان است. حتی شاید موجب نگرانیش می‌گشت. زن، به شوهر بانفوذ و قدری خشن می‌نازید. سرنوشت خود را در مقهور بودن و سعادت خود را در زیردست بودن می‌دید، بشرط آنکه این خشونت و زهرچشم گیریها، تنها در حق او به کار نرود و دیگران هم از او بترسند.

اعتقاد به نقص خلقت زن و ضعف عقل او از داستان‌هائی که بر سر منبر شنیده می‌شد تقویت می‌گشت.>       

  • فراز قلبی
۰۲
شهریور

کریم مجتهدی، معلم فلسفه، که حالا به مرز نود سالگی رسیده، سال‌ها در گروه فلسفه‌ی علم دانشگاه شریف دو درس با عنوان‌های فلسفه‌ی غرب۱و فلسفه‌ی غرب۲ ارائه می‌کرد؛ درس‌هایی سبک و تاریخچه‌بار درباره‌ی بعضی از فیلسوفان مهم مغرب‌زمین.

وقتی که دانشجوی کارشناسی بودم به عنوان مستمع آزاد در این دو درس شرکت کرده‌ام. آرام و بی‌صدا گوشه‌ای می‌نشستم و گوش می‌دادم. تنها باری هم که سؤالی پرسیدم درخواستی برای معرفی یک منبع درباره‌ی آشنایی کلی با فلسفه‌ی دکارت بود. او در جواب گفت فصلِ دکارت از کتاب «ریاضی‌دانان نامی» برای شما مفید است. من بسیار تعجب کردم و بسیار ناامید شدم. در جواب او نوعی تخفیف و دستِ کم گرفتن بود. من کتاب کذا را وقتی سال اول دبیرستان بودم خوانده بودم و البته که یکی از بهترین کتاب‌هایی است که در تمام عمرم خوانده‌ام ولی واقعاً برای دانشجویی که طالب دانستن از دکارت و (فلسفه)‌ی او است تقریباً هیچ ندارد. مطابق با این تجربه و برخی تجربیات دیگر فکر می‌کردم و می‌کنم که محتوایی که او در شریف تدریس می‌کرد نکته‌ی درخوری نداشته است.

اما او واجد ویژگی‌هایی بود، و شاید هنوز هم در نودسالگی باشد، که او را تبدیل به یکی از خاص‌ترین شخصیت‌هایی می‌کند که با آنها مواجهه داشته‌ام. از کریم مجتهدی حسِ خجسته‌ی امنیت ساطع می‌شد. من چند بار به این فکر کرده‌ام که چه چیزی در مجتهدی بود که او را در مقایسه با دیگران این چنین امین و خاص می‌کرد. جوابی که به آن رسیده‌ام این است: او به شدت اصول‌گرا و به شدت پرجزییات بود.

 

بگذارید چند مثال دمِ دستی بزنم:

  • او همواره دکمه‌ی آخر پیراهنش را می‌بست و در تمام سال‌هایی که او را در گروه فلسفه‌ی علم دیدم به یاد ندارم که حتی یکبار از بستن آن دکمه‌ تخطی کرده باشد.
  • او همواره ایستاده درس می‌داد و هیچگاه در طول سه ساعت تدریس نمی‌نشست.
  • او به شدت زمان‌مند بود. هیچ‌گاه، حتی یک دقیقه، تأخیر نداشت. (تنها باری که دیدم که زمان را رعایت نکرده است در یک گردهمایی عمومی بود. در ترافیک گیر کرده و با سنی نزدیک به هشتاد بخشی از راه را دویده و در ابتدای سخنرانی شرمندگیِ عظیمی از بابت تأخیرِ ده دقیقه‌ای ابراز کرده بوده است.)
  • او با هیچ‌ دانشجویی در موضوع تأخیرِ در کلاس مماشات نمی‌کرد و هیچ‌کس پس از او اجازه‌ی ورود به کلاس را نداشت.
  • او به شدت مخالف راحت‌گیری‌های مرسوم کلاس‌های درس بود که در آن دانشجو چیزی می‌خورد یا راحت لم می‌دهد یا موبایلش را بررسی می‌کند یا کتابِ غیری (و اکنون لپ‌تاپ) را باز می‌کند یا ... . برای او نشستن در کلاس درس آدابی داشت و او با وسواس بر این آداب پای می‌فشرد.
  • او نوشته‌های دانشجوهایش را با دقت می‌خواند و بر آنها یادداشت می‌نوشت، وقتی که خیلی از دیگران چنین نمی‌کردند و نمی‌کنند. حتی از یکی از دانشجوهای آخرین درسش در شریف شنیدم که می‌گفت که مجتهدی گفته که بیشتر از بیست صفحه ننویسید زیرا چشمانم درد می‌کند و توانایی‌ام در خواندن محدود شده است.
  • برای او فضیلت در عرق ریختن بر سر وسیع کردن دانش بود و نه تیزهوشیِ شاید به زعم او مادرزاد، و او با وسواس این عرق ریختن را ارج می‌نهاد. یادم می‌آید که یکبار مثالی می‌زد از دانشجوهایی که ظرف چند ماه انگلیسی خواندن نمره‌ی خوبی در آزمون تافل کسب می‌کنند و به زبان‌دانی خود غره می‌شوند. او با نیشخند می‌گفت که دانستن زبان انگلیسی یعنی آنکه بتوانی دقایق شکسپیر را دریابی.

کریم مجتهدی، برای من، نماینده‌ی آن دست از انسان‌های کمیابی است که از پس تفکری طولانی، اصول محکمی را برای زیست خود تعریف می‌کنند و سپس سعی می‌کنند جزییات زیست خود را با اصول خود هماهنگ کنند و سپس با وسواسی جانکاه این اصول و جزییات برآمده از آن را زندگی می‌کنند. آدمی که چنین است حس خجسته‌ی امنیت را ساطع می‌کند، چرا که اصولش و جزییات برآمده از آن اصول و تعهدش به ادای آنها به صریح‌ترین زبان در پیشگاه تو ایستاده است و تکلیف تو با او خیلی خیلی معلوم.

 

  • فراز قلبی
۲۲
ارديبهشت

یازده مرداد هزار و سی‌صد و هفتاد و نه شمسی بود که ناصر عباسی فهمید که رتبهی کنکورش ۵۳ شده است: ۵۳ کشوری در رشتهی ریاضی. هنوز آفتاب در آسمان بود. ناصر عباسی خودش را به پشت پنجرهی اتاقش رساند، یک دست خود را ستون کرد و با دست دیگر چانه‌اش را گرفت و آفتاب را که رو به سوی غروب داشت نگاه کرد.

فکر کرد که خب مطابق برنامه در شریف ریاضی محض خواهد خواند. نکته این‌ است که معمول نیست که کسی با رتبهی ۵۳ کشوری، ریاضی محض بخواند: چنین کسی برق میخواند. ناصر عباسی، ولی، به کلِ ماجرا از زاویهای متفاوت نگاه میکرد. هدفگذاری او رتبهی یک بود تا بعد برود و ریاضی محض بخواند و پشت این هدفگذاری، یک خط فکری خاص قرار گرفته بود. در واقع او در دو سال اخیر مطمئن شده بود که یک دید عمیق به زندگی یعنی اینکه جایی که همه دربارهی یک چیز اتفاق نظر دارند و تو با دلایل محکم فکر میکنی که این اتفاق نظر ریشههای محکمی ندارد مکلفی که کار درست را انجام دهی و مکلفی که نشان دهی که کار تو مبتنی بر ریشههایی محکمتر بوده است. باری باید بتوانی خود را در موقعیتی قرار دهی که توانایی تأثیرگذاری بر این برداشت جاافتاده را داشته باشی. اینکه رتبهی ۵۳ کشوری، برق شریف بخواند یک پیشفرض جاافتاده است و اگر چنین شخصی برود و ریاضی محض بخواند عموماً با دیدهی تردید به او مینگرند. اما چنین کنشی، واکنش خاصی را در پی نخواهد داشت؛ نهایت اینکه «اوکی، یارو کسخله». اما اگر رتبهی یک باشی قضیه به کل متفاوت خواهد بود. در اینجا گردنها به سوی تو خواهد چرخید، چشمها در تو دقیق خواهد شد و ذهنها در برابر تو سؤالمند که چرا به برق شریف نه گفته و ریاضی محض را انتخاب کرده. تو اکنون در موقعیتی قرار داری که میتوانی برداشت جاافتاده را به چالشی عمیق بکشی.

یادمان باشد که مسألهی ناصر عباسی، فقط به چالش کشیدن یک موقعیت جاافتاده نبود. رویکرد او ضدیت با نرم به صرف ضدیت با نرم و به قصد جلب توجه نبود. او دلایل محکمی داشت که گردن نهادن به رشتهای خاص به سبب رتبهای خاص، کمال بلاهت است: نشاندهندهی چیزی آزاردهنده در وضعیت تفکر شخص؛ یک کمعمقی خجالتآور. او عمیقاً باور داشت که در تمام این سالها هیچ رتبهی یکی، از خود هوشمندی عمیق بروز نداده است و حالا این موقعیت در اختیار او قرار گرفته تا بازی را به کل بهم زند و افقهای جدیدی را ترسیم کند. او در این ضدیت با نرم به دنبال معنای زندگی بود. او به این نتیجه رسیده بود که زندگی معنادار یعنی زندگیای که بر تاریخ است و نه در تاریخ. گردن نهادن به نرمهای از پیش بوده، زندگی در تاریخ است. در موقعیت ساختن نرمهای جدید قرار گرفتن و ساختن چیزی جدید، زندگی بر تاریخ است. برای ناصر عباسی، این هدفگذاری همچون تکلیفی سنگین بود که ادایش فعلاً فقط از او بر می‌آمد.

ناصر عباسی هفده ساله به آفتاب کم‌سو شونده نگاه کرد و از یأسی خردکننده سرشار شد. همه چیز از دست رفته بود: رتبهی ۵۳ کشوری، یک تکرار مکرر، یک بیمعنایی حقیر. اما آیا او قابلیت یک شدن را داشت؟ جواب ناصر عباسی، یک قطعاً-ِ مؤکد بود. او با برنامهترین، منظمترین، کوشاترین و متمرکزترین دانشآموز چهل سال اخیر ایران بود. استانداردهای درسی او، مرزهای درسخواندن را به نقطهای اعجابآور برده بود. ویژگی ناصر عباسی صرفاً هوشمندی خیرهکنندهی او نبود، او این هوشمندی را با چند خصلت دیگر ترکیب کرده بود: عمق در تفکر، تمرکز بیبدیل، برنامهریزی دقیق، تعهد بینظیر به برنامه و پشتکار کشنده. این طور هم نبود که اینها از اول، همچون ودیعتی به او ارزانی شده باشد، نه، او این تواناییها را سال به سال در خودش کیفی‌تر کرده بود.

او خواندن و نوشتن را از پنج سالگی و پیش پدر شروع کرد. وقتی وارد مدرسه شد، درس‌های دورهی ابتدایی را یکبار، و با کیفیتی بالاتر از معمول، پیش پدر دوره کرده بود. او در کلاس سوم راهنمایی، ریاضی دبیرستان را تمام کرده بود و در سال دوم دبیرستان این توانایی را داشت که در یکی از المپیادهای ریاضی یا فیزیک مدال نقره یا طلای جهانی را کسب کند. در کمال تعجب ولی او مسیر المپیاد را پی نگرفت. و این البته برای ناصر عباسی یک انتخاب ناگزیر بود. او فکر میکرد که برای آدم کمالگرایی چون او انتخاب مسیر المپیاد یعنی کسب نمره‌ی کامل در المپیاد جهانی و این یعنی تمرکز کشنده روی صرفاً یک رشتهی خاص. او این را یک انتخاب بلاهتآمیز مییافت چرا که فکر میکرد دورهی دبیرستان، نابترین فرصت برای کسب سواد عمومی است. او در این دوره میتوانست با فراغ بال اطلاعاتش را در ریاضی، فیزیک، شیمی، زیستشناسی، تاریخ، ادبیات، زبان انگلیسی، زبان عربی، قرآن (و به عنوان کاری فوق برنامه: زبان آلمانی) وسعت دهد. او حدس میزد که این فرصت دیگر دست نخواهد داد که انسان، طعم با سواد شدن را در چنین پهنهی وسیعی بچشد پس چرا باید صرفاً ریاضی یا فیزیک بخواند. در حلی چو افتاده بود که ناصر عباسی از شکست ترسیده و عطای المپیاد را به لقایش بخشیده. ولی او برای این حرفها تره هم خرد نمی‌کرد. و این خصلت دیگر او بود: سماجت بر خویش و بی‌تفاوتی از غیرخویش.

کنکور اما مسأله‌ای کاملاً متفاوت بود. ناصر عباسی عاشقانه کنکور را میبویید. برای او کنکور واجد خصلتهای چشمگیری بود که حس رقابتجویی او را به تمامی برآورده میکرد. ناصر عباسی چنین میاندیشید که کنکور در وهلهی اول معیاری است برای سنجش سواد وسیع. در وهلهی دوم معیاری است برای سنجش قدرت برنامهریزی. در وهلهی سوم معیاری است برای سنجش عدم تخطی از برنامه. در وهلهی چهارم معیاری است برای سنجش پشتکار و در وهلهی پنجم معیاری است برای سنجش قوت روحی. او با شروع تابستان سال پیش‌دانشگاهی، خود را در مسیر یک سالهای میدید که تمام این ویژگیها در او به چالش کشیده می‌شوند.

ناصر عباسی طعم سرخ آفتاب کم‌رمق را در جانش ریخت و یکبار دیگر مشخصات روز شکست را در ذهنش مرور کرد: بیست و سه اسفند ماه سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت شمسی. 

بیایید کمی به عقب بازگردیم و عادات کاری ناصر عباسی را در سال کنکور، از اول تیر تا دوازدهم اسفند مرور کنیم: او هر روز ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه از خواب بلند می‌شد، پنج دقیقه در تخت مینشست و تمرکز میکرد. (تمرکز پنج دقیقهای ناصر شکل خاصی داشت. او از اول تیر نوع جدیدی از راز و نیاز را میآزمود. در واقع از آنجا که تمام قرآن را از حفظ داشت تصمیم گرفت که کل قرآن را در طول یک سال و در بازههای پنج دقیقهای، یکبار به صورت کامل مرور کند. البته مسأله فقط کمیت نبود. او سعی داشت که در نهایت به مرتبهای برسد که در طول پنج دقیقه قرآن‌خوانی به مقام رهایی از دانستگی برسد. یک نوع تلفیق ذن و اسلام.) پس از تمرکز پنج دقیقهای به دستشویی میرفت. سپس آنطور که از پدرش یاد گرفته بود قهوهی فرانسه دم میکرد و در تراس نشسته و قهوه را به همراه یک تکه نان جو و چند خرما مزه مزه میکرد. خواندن درس از ساعت پنج و نیم صبح شروع میشد: پنج و نیم تا شش و نیم (پنج دقیقه استراحت)، شش و سی و پنج تا هفت و سی و پنج (پنج دقیقه استراحت)، هفت و چهل تا هشت و چهل (پنج دقیقه استراحت)، هشت و چهل و پنج تا نه و چهل و پنج (پنج دقیقه استراحت)، نه و پنجاه تا ده و پنجاه. سپس از ده و پنجاه تا یازده و ربع: یوگا، و از یازده و ربع تا یازده و نیم: قهوه فرانسه و شکلات تلخ. دوباره از یازده و نیم تا یک و نیم: درس. او این هفت ساعت را تماماً به درسهای اختصاصی اختصاص میداد. از یک و نیم تا دو و پنجاه: ناهار و خواندن شاهنامه. ده دقیقه فراغت و از سه تا شش: دروس عمومی. از شش تا هفت: دویدن. از هفت تا هشت: دوش و شام مفصل. از هشت تا نه: حل چند مسألهی دشوار ریاضی. از نه تا یازده: دروس اختصاصی. از یازده تا یازده و نیم: خواندن خاطرات بولیوی چه گوارا. از یازده و نیم تا چهار و چهل و پنج: خواب. (خواهید پرسید که پس کی به مدرسه میرفت؟ جواب کوتاه است: نمیرفت! او سال آخر را غیرحضوری خواند.)

ناصر عباسی، این برنامه‌ی کشنده را بدون یک روز تعطیلی از اول تیر تا دوازده اسفند اجرا کرد. و البته با آن پیشینه‌ی درخشان درسی که حتی در پایان سال سوم دبیرستان هم میتوانست جزو پنجاه نفر اول باشد تا تاریخ دوازده اسفند آنچه را که در کنکور مورد امتحان قرار میگرفت هفت بار با بالاترین کیفیت دوره کرده بود. از دوازده اسفند تا بیست و سه اسفند، کنکورهای سالهای پیش را از خود امتحان گرفت: روزی دو کنکور. کنکور صبح راس ساعت هشت در تراس و در سرما و سر و صدای محیط برگزار میشد و کنکور بعد از ظهر در کوچه روی یک صندلی معمولی که دسته نداشت و او برگهی سؤال را در یک دست میگرفت و برگهی جواب را در دست دیگر. نتیجه؟ جز سه بار در ریاضی و یک بار در شیمی و پنجبار در عربی تمام درصدهای او در تمام سالها در تمام درس‌ها صد بود.  

در تاریخ بیست و سه اسفند، در یک بعد از ظهر سرد پر سر و صدا، کنکور سال هفتاد و هشت را تمام کرد. نتیجه؟ درصد صد در تمام دروس. زمان؟ سه ساعت و بیست و سه دقیقه. سپس مطابق برنامه مهیا شد تا دویدن شبانه را پی بگیرد: او از خانهشان از خیابان اسدی شروع میکرد و تا پارک قیطریه میدوید، پارک را دور می‌زد و باز میگشت. حالا دیگر می‌توانست هشت کیلومتر را در یک ساعت بدود.

در تاریخ بیست و سه اسفند هزار و سی‌صد و هفتاد و هشت، حین دویدن، وقتی پارک را دور زد ناگهان ایستاد. با خودش فکر کرد که این فشار کشنده برای چیست؟ دارم به کجا می‌روم؟ یادش آمد که یک و ماه هجده روز است که با هیچ کس حرف نزده است. حتی یک کلمه. یعنی حتی یک کلمه. مادر و خواهرش حالا دو ماه میشد که به انگلستان هجرت کرده بودند و پدرش یک و ماه هجده روز پیش برای تهیهی یک مستند مفصل راهی افغانستان شده بود. در این مدت هر دو روز یکبار «ننه» میآمد، سلام میکرد، غذا درست میکرد، خانه را تمیز میکرد، خداحافظ میگفت و میرفت. او در این یک ماه و هجده روز حتی یکبار هم جواب سلام و خداحافظ ننه را نداده بود. با این حساب یک ماه و هجده روز بود که حتی یک کلمه حرف نزده بود. به زمزمه، برای اینکه بیازماید که هنوز صدایش هست خواند: «من نه منم، نه من منم». بعد که خیالش از هستی صدا راحت شد سلانه سلانه رفت و روی سکوی کنار پارک نشست. این اولین بار از اول تیر هزار و سیصد و هفتاد و هشت شمسی بود که از برنامه تخطی کرده بود. روند هولناک کار کردن، کیفیتی فراانسانی به او داده بود: حالا میتوانست در پنج دقیقه قرآنخوانی اول وقت به مقام رهایی از دانستگی برسد، حالا میتوانست در یک ساعت، هشت کیلومتر مسیر شیب و نشیبدار را بدود، حالا میتوانست هر کنکوری را بدون یک غلط در زمانی کمتر از سه ساعت و بیست دقیقه به پایان برساند، حالا یکبار شاهنامه را با دقت خوانده بود، حالا تاریخ بیهقی را شروع کرده بود. حتی میتوانست مدت زمان خواب خود را به چهار ساعت در روز کاهش دهد و برنامه را با چنین فشار خردکننده‌ای همچنان ادامه دهد: بدون جمعه، بدون تعطیل.

روی سکوی پارک نشست و به صدای شب خیره شد و بدترین سؤال تاریخ به سراغش آمد: «که چی؟» او به یکباره همه چیز را کنار گذاشت. او دیگر تا روز کنکور حتی یک کلمه نخواند و بدتر آنکه حتی یکبار چیزی را که مربوط به کنکور باشد در ذهن مرور نکرد. بگذارید از این مرحله به سرعت عبور کنیم. فقط همینکه: او از بیست و سه اسفند تا شش تیر (روز قبل از کنکور) احوالاتی را تجربه کرد که باید در فرصتی مناسب به آن پرداخته شود.

به اصرار پدر، که از احوالات ناصر عباسی سرسام گرفته بود، در تاریخ هفتم تیر هزار و سی‌صد و هفتاد و نه شمسی کنکور داد: بدون حضور، از سر رفع تکلیف، با تمسخری عمیق در جان.

آفتاب دیگر غروب کرده بود. مرور دوباره‌ی بیست و سه اسفند هزار و سیصد و هفتاد و هشت، مثل تیزی دشنه قبلش را خلید. ناصر عباسی دستش را بر پنجره کشید و به هقهق افتاد. در زندگی فقط یکبار میتوانی در سال اولی که کنکور میدهی رتبهی یک شوی و بعد ابتذال چند دهسالهی خواندن برق را در شریف، به روشنترین دلیل به رخ بکشی. حالا دیگر همه چیز از دست رفته بود. و به مبتذل‌ترین شکل هم از دست رفته بود. 

پدر از در درآمد. یک سینی در دست، یک لیوان چای در سینی، یک بشقاب با دو بیسکوییت گرجی در بشقاب و  دو چشم پر از ذوق. سینی را روی میز تحریر ناصر گذاشت، شانهی ناصر را گرفت. حرفی نزد و در سکوت اتاق را ترک کرد. ناصر خطی بر هق‌هق خود کشید، چای نوشید، بیسکوییت مزهمزه کرد و همه‌ی جانش پر شد از مدال فیلدز.               

  • فراز قلبی