«چرا
آنها ساکت ماندند؟ چرا به فاجعه تن دادند؟»
و شگفت این بود که فاجعه دفعی نبود، چونان بهمن
نبود، اینگونه نبود که بی نشانهای از قبل آوار شود و بنابراین فرصت هر واکنشی را
بگیرد و بنابراین برای ساکت ماندن و قربانی شدن توجیهی درکار باشد. نه! فاجعه آهسته
و پیوسته واضح و واضحتر، سنگین و سنگینتر، و فجیع و فجیعتر شد. و سکوت با رنگی از
تشویش، ندانمانگاری، رضا، خودباختگی، و برتری دادن فردیت خود به جمعیت جمع به
وقتی که نباید، روایتگر ایشان بود و است و شاید خواهد بود.
دو فیلم به صورت مشخص در ذهنم نقش بسته:
پولانسکی در پیانیست نشان داده که چگونه فاجعه
از تبعیضها و تحقیرهای ساده شروع شد و با نسلکشی پایان گرفت. جایی که روی لباس
یهودیها علامت زده میشود یا از ورود آنها به کافههای معهود جلوگیری، یعنی وقتی هنوز
فاجعه سهمگین نشده، این سؤال وزن میگیرد که چرا ساکتند؟ چرا رضا میدهند؟ چرا خود
را باختهاند؟
اما نمونهی درخشان دیگر فیلمِ «تورلس جوان»
است: محصول ۱۹۶۶ آلمان (و باز آلمان!) و برمبنای اتوبیوگرافی نویسندهی فیلسوفمأب
اتریشی، روبرت موزیل. داستان دربارهی تورلس، جوانی باوقار و روشنفکر است که در
آغاز قرن، ۱۹۰۰ میلادی، به هنگام ورود به کالج مواجه میشود با
آزار و اذیت یکی از دانشآموزان: آنسلم باسینی. ابتدا بنابر مسئولیت اخلاقی که در
خود احساس میکند تصمیم میگیرد که این اذیتها را به مقامات مدرسه منتقل کند، ولی
پشیمان شده و تنها و تنها نظاره میکند. اگر در ابتدا اذیتگریها تنها محدود به
دو دانشآموز بود و اگر در ابتدا اذیتها کمتر هولناک بود، آرام آرام شکنجهگری
دایرهی افراد دخیل را وسیعتر کرد و آرام آرام شکنجهها هولناکتر شد. در انتهای
فیلم وقتی در یک تجربهی جمعیِ عجیب، باسینیِ نگونبخت در سالن ژیمناستیک سروته
آویزان شده و فاجعه در این انتهای فجیع بر مقامات مکشوف، تورلسِ روشنفکر به
اتاق دادگاهگونهی مقامات مدرسه احضار میشود. شش مسئول تنها یک سؤال دارند «چرا
ساکت ماندی؟ چرا گزارش ندادی؟» و تورلس با تفرعنی اشرافگونه بهترین صحنهی فیلم
را رقم میزند؛ هم حقیقت هم ابتذال باهم ممزوج میشوند چنانکه خوب و بد به زعم
تورلس:
تورلس: «نمیدانم آقا! وقتی دربارهاش شنیدم فکر
کردم که این وحشتناک است. فکر کردم که باید این را به مقامات گزارش دهم.»
مسئول چهارم: «تو باید گزارش میدادی!»
تورلس: «من به تنبیه و مجازات اهمیت نمیدهم، من
نگاهی دیگر به تمام این ماجرا داشتم. چنان بود که گویی یک فاصلهگرفتن بود ...»
مسئول چهارم: «سعی کن واضحتر حرف بزنی تورلس!»
تورلس: «اعداد انتزاعی را درنظر بگیرید ...»
مسئول دوم: «فکر کنم که بهتر است این توضیحات
مبهم را روشن کنم. تورلس از ما میخواهد که مفاهیم پایهای ریاضیات، شامل اعداد
انتزاعی، را توضیح دهیم ... مفاهیمی دشوار برای یک ذهن هنوز خام»
تورلس: «بله! عقل به تنهایی برای فهمیدن چیزهای
ساده کفایت میکند ولی نه برای اعداد انتزاعی. این چیزیست که من دربارهی باسینی حس
کردم.»
مسئول سوم (کشیش): «پس تو علم را به نفع مذهب
انکار کردی؟»
مسئول چهارم: «این درست است تورلس؟ آیا پدر
روحانی دربارهی احساس تو درست حدس زده است؟ آیا تو پسِ پشتِ حقیقت را جستجو کردی؟
یک پشتوانهی مذهبی را؟»
تورلس: «نه! قطعاً اینگونه نیست.»
مسئول چهارم (با عصبانیت): «منظورت را واضح بگو
تو را به خدا! ما اینجا برای فلسفهورزی ننشستهایم.»
تورلس (خونسرد): «سعی خواهم کرد که از مفاهیم
انتزاعی حذر کنم. من برای آنکه خود را به طرزی واضح توضیح دهم بسیار نادانم ولی
سعی خود را خواهم کرد. باسینی مثل باقی دانشآموزان بود. فردی کاملاً معمولی. او
به طرزی ناگهانی یک سارق شد. من هرگز شاهد مستقیم آزار و شکنجه نبودم ولی اکنون میتوانم
دربارهاش حرف بزنم. شکنجه باعث دگردیسی باسینی شد. من باید این را تصدیق کنم که
انسان خوب یا بد به دنیا نمیآید. ولی تغییر آهسته و پیوسته است. انسان به شکل
رفتارش میشود. خوب و بد باهم وجود دارند و ما میتوانیم شکنجهگر یا قربانی باشیم
یعنی هرچیزی ممکن است. وحشتناکترین سبعیتها ممکن است. دیواری میان خوب و بد
نیست. این دو درهم ادغام میشوند. یک انسان معمولی میتواند کارهای وحشتناکی انجام
دهد. تنها سؤال مهم این است که چطور چنین چیزی ممکن است؟ من ساکت ماندم تا مشاهده
کنم. من خواستم بدانم چطور چنین چیزی ممکن شد و چه اتفاقی میافتد وقتی تو تحقیر و
شکنجه را میپذیری یا تو سبعیت را مدلل میکنی. من به شکل خامی فکر کردم دنیا به
پایان میرسد، امروز میدانم که به پایان نخواهد رسید. این چیزی است که به نظر
وحشتناک میرسد، غیرقابل درک. ساده، آرام و طبیعی اتفاق میافتد و تو باید فاصله
بگیری. این چیزی است که من یاد گرفتم.»
و بدون اجازه پشت کرده، اتاق را ترک میکند و میرود.