زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

هزار و یک عکس: عکس چهارم؛ سپیده

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۱ ب.ظ

 

 

سالی یک یا دو بار می‌رم قبرستون و حتماً به سه قبر سر می‌زنم: بابا ناصر، مادر جون و سپیده.

بیست سال پیش حدودای ده شب بود که خواهرم گلاره زنگ زد و گفت سپیده مرده. گفتم یعنی چی؟ گفت تو صدر با سرعت کوبیده به گارد ریل و درجا کشته شده. و بعد بغضش ترکید.

موقع مرگ بیست سالش بود. 

سپیده قشنگ‌ترین و بلندترین دختر آن حوالی بود و از شانزده هفده سالگی کم کم داشت دورش همه‌جور آدمی پیدا می‌شد. حتی شایعه شده بود که چند هفته‌ای با گلزار هم بوده. 

چیزهای زیادی از او در یادم مونده. عکس‌های زیادی از او پیش ما مونده. اما پررنگ‌ترینش همان خاطره‌ی کلاردشت است و قشنگ‌ترینش همین عکس که شاگرد قهوه‌چی در آن روز آفتابی از ما دو تا گرفت. 

بیست و سه سال پیش خانواده‌ی ما و خانواده‌ی آنها حوالی اردیبهشت برای دو سه روز رفتیم کلاردشت. جایی که رفتیم یک ویلای بزرگ بود که در کمرکش یک تپه‌ی نه چندان بلند ساخته شده بود. 

آن روزها من داغون بودم. دخترک ولم کرده و رفته بود. این اولین تجربه‌ی جدی من با یک زن بود که تبدیل شده بود به یک شکست همه‌ جانبه. شده بودم نمونه‌ی کلیشه‌ای یک عاشق شکست‌خورده. درس نمی‌خووندم، داریوش گوش می‌کردم، راه به راه بغض می‌کردم، زیاد می‌خوابیدم و وقتی بیدار بودم همین‌طور الکی راه می‌افتادم و اینجا و آنجای شهر پرسه می‌زدم.

حدودای غروب بود که رسیدیم ویلا. رسیده و نرسیده رفتم تو یکی از اتاق‌ها و رو تخت افتادم و کاست داریوش رو گذاشتم تو واکمن سونی‌م و در یک حالت غریب خلسه‌مانند فرو رفتم جوری که نفهمیدم چطور خوابم برد و چه کسی واکمن رو برداشت و چه کسی روم پتو کشید. 

صبح روز بعد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که از خواب بیدار شدم. رفتم دم یخچال و از ژامبون‌هایی که توی یه بشقاب مچاله شده بود چند پر برداشتم و از ویلا زدم بیرون. به سرم زد برم بالای تپه. کمتر از یک ربع طول کشید تا به اون بالا رسیدم. هوا داشت گرگ و میش می‌شد و چند تا پرنده شروع کرده بودن به آواز خووندن. آن بالا سنگی پیدا کردم که مثل یک نیمکت بدون پشتی بود. روش نشستم و مبهوتِ  بالا آمدن آفتاب و روشن‌ شدن کلاردشت شدم. وزن دختری که ترکم کرده بود بر قلبم فشار می‌آورد و کثافت می‌زد به روح و روانم. 

در آن حال و هوای گه صدای خش و خش آمد. برگشتم و نگاه کردم. سپیده بود. حالم گرفته شد. دوست داشتم تنها باشم. حوصله‌ی کسی رو نداشتم، چه برسد به یک دختر شلوغ حراف. ولی لبخند زدم. او هم در جواب لبخند زد و آمد نشست کنار دست من روی همان سنگ. سوالی هم نپرسید. ذهنش معطوف بالا آمدن خوش‌خوشان آفتاب شد و معلوم بود که از این منظره شگفت‌زده شده. عجیب بود که این قدر ساکته. 

یک ربع بیست دقیقه‌ای همین‌طور در سکوت آفتاب را تماشا کردیم. کم کم صدای آدمیزاد و ماشین هم از دورها می‌آمد. برگشت بهم گفت حوصله داری پیاده‌روی کنیم. گفتم آره. و پا شدیم و بی‌هدف راه افتادیم. 

سپیده: سیگار می‌کشی؟

من: نه.

سپیده: چرا؟

من: چه می‌دونم. برام جذاب نیست.

سپیده: من چی؟

من: تو چی؟

سپیده: چرا وقتی می‌فهمی چی می‌گم خودت رو می‌زنی به اون راه؟

من: نه تو هم برام جذاب نیستی.

سپیده: چرا؟

من: چه می‌دونم. نیستی دیگه. لابد چون وقتی خیلی خیلی کوچیک بودی پات به خونه‌مون باز شد. حس برادرانه دارم بهت لابد.

سپیده: گمشو بابا. 

من: نه جدی.

سپیده: اولین بار کی منو دیدی؟

من: بعد از جشن پایان سال اول دبستان با مامانت اومدین خونه‌ی ما. فکر کنم تو اولین دوست صمیمی گلاره بودی. گلاره اون سال همه‌ش می‌گفت سپیده اینو گفته سپیده اونو گفته. عجب روزگاری بود پسر. 

سپیده: گه تو این زندگی. 

من: حالا دیگه نه به این غلظت.

سپیده: دوست داری به سینه‌هام دست بزنی؟

من: بکش بیرون سپیده. 

خندید. من هم خندیدم. 

سیگارش را روشن کرد و چند پک زد. گفت بیا تو هم چند پک بزن. گفتم نمی‌زنم. گفت خیلی خری. چیزی نگفتم. 

از میان درخت‌ها عبور می‌کردیم. معلوم نبود کجاییم و این مسیری که از میانش عبور می‌کنیم ملک شخصی است یا نه. 

سپیده: می‌دونستی من دیگه دختر نیستم؟

من: نه. 

سپیده: آره. دیگه دختر نیستم. 

یکی دو دقیقه‌ای سکوت شد. یه سکوت بد. نیاز داشت کنجکاوی کنم. پس پرسیدم: چرا؟ چی شد؟ 

سپیده: خوب نبود. کثافت محض بود.  

بغض کرد و پک‌های عمیقی به سیگار زد. دیگر حرف نزدیم. نیاز داشت سکوت کنیم. نیم ساعتی پرسه زدیم تا به کناره‌ی جاده رسیدیم. پرسیدم بریم صبحانه بخوریم. پرسید تو ویلا. جواب دادم نه! بیا بگردیم یه قهوه خونه پیدا کنیم. خندید و گفت باشه. 

قهوه خانه دور نبود. بیرونش روی نیمکتی نشستیم و قهوه‌چی نیمرو آورد. بعد از نیمرو سفارش چای دادیم و حین نوشیدن چای دوباره سیگارش را درآورد. آفتاب از یک طرف صورتش را روشن کرده بود. رنگ چشمانش زیر نور آفتاب به سبزی می‌زد. دید که نگاهش می‌کنم. پرسید قشنگم؟ گفتم مثل فرشته‌ها می‌مونی. خندید. دستم را در دستش گرفت و فشار داد. گفت ممنون داداشی. گفتم خره مواظب خود قشنگ لعنتی‌ت باش.

  • فراز قلبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی