زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

رها کن!

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ

سرم درد می‌کرد. نسکافه ریختم و در تراس نشستم تا به غروب نگاه کنم. ذهنم درگیر هزار و یک مسأله بود و از این مسأله به آن مسأله می‌پرید. ناگاه کبوتری از پشت بام خانه‌ی ما پرید و در مسیری قوسی شکل، در پشت‌بام خانه‌ی روبرو قرار یافت. نگاهش کردم و لبی به نسکافه زدم و شگفتا! چه طعم تلخ خوشایندی!

غریب بود! تازه متوجه رنگ سرخ غروب در دورست‌ها شدم و تازه نوازش نسیم بهاری را روی صورتم حس کردم.

باز جرعه‌ای نوشیدم و به غروب خیره شدم و گذاشتم تا نسیم بیشتر بنوازدم.

چشم‌هایم را بستم و به همین چیزها که اکنون نوشتمشان فکر کردم و باز دیدم که دوباره طعم نسکافه و غروب و نسیم را از دست داده‌ام.

«ول کن! رها کن! فقط در طعم و سرخ و نوازش لبریز شو!»

ول کردم و غرق شدم. نمی‌دانم چند لحظه گذشت؛ ولی خوب بود و سردرد رفت.

  • فراز قلبی

نظرات  (۱)

نمیشه ول نکرد و رها نشد و چشید و دید؟

پاسخ:
شاید هم بشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی