از تیر آوردَنَش اینجا، اینجا در ساختمونِ ما، ساختمونِ
قشنگِ ما، که پشتش کوهه و جلوش زمین، زمینِ خاکی. که کنارِ راستش پارکه و کنارِ
چپش سفارت. عصرها بچههای سفیر با چشمهای بادومی میدون زیر نور، زیرِ نورِ آفتابِ کمکمک
بیحالشوندهی شهریور. می دون و عوعو میکنن.
اولها چند باری تو بالکن دیده بودمش. یکبار زل
زده بود به بازیِ چشمبادومیها و ریز ریز میخندید. چشماش سبز بود. سبزها خبر میدادن
از قشنگیِ جوونی. پسرش بُرده به خودش! حتی قشنگتر از خودش! با چشمایی بین سبز
و آبی.
سالِ پیش عاشقِ پسر شدم. موقعِ درسِ پیانو.
نگاهم گره خورد به نگاهِ جدیش و تو یه بازهی چند ماهه کل بودنم چیزی بین سبز و
آبی شد. خدایا چه حرفای گنده گندهای.
معشوقِ سبزآبیِ من چند ماهِ تموم خون خونش رو خورد.
دلش هم تنگ بود و هم سوخته. آخر هم زد به سیمِ آخر و داد و قال راه انداخت و به
زنِ پولدارش، که پونزده سال از خودش بزرگتره، گفت یا عزیز رو مییاریم یا من برای
همیشه میرم. نمیرفت که! لاف میزد. ولی خب کاره دیگه، شایدم میرفت. اینه که زن
با اینکه حرف حرفِ خودشه و اخلاقِ این سلیطهها رو داره کوتاه اومد و عزیز را با
سلام و صلوات آوردن.
یک وقتی مامان میگفت عزیز خونهی خیلی قشنگی تو
احتشامیه داره با کلی درختای بزرگ و قدیمی. ای مامانِ سادهدل! چرا این قدر راحت
خودت رو لو میدی؟ تو کی رفتی خونهی عزیز؟ با کی رفتی؟ با معشوقِ سبزآبیِ من؟ چرا
اینقد بابا رو دق میدی؟ چرا اینقد منو دق میدی؟
اولین بار از نزدیک عزیز رو وقتی دیدم که رفته
بودم از معشوق مشقِ پیانو بگیرم. آخرای تیر بود. عزیز نشسته بود تو آشپزخونه به
حلِ جدول. مشقم که تموم شد چشمامون درهم گره خورد. سلام کردم. ریز ریز خندید و گفت
بشینم. نشستم و برام شربت سکنجین درست کرد. همین طور که ظرفها را میجورید نگاش
میکردم: خیلی نظیف، نه چاق نه لاغر. دامنِ ضخیمِ طوسیِ کتونِ بلند پوشیده بود با
ژاکتی سورمهای که تا نزدیکای زانوش رو پوشونده بود. یه شال خاکستری خوشگل هم
انداخته بود رو شونههاش. شربت رو گذاشت جلوم و شروع کرد با شال خاکستریش عینکش
رو تمیز کردن. شربتم که تموم شد دوست شدیم.
یکبار بهش گفتم عزیز تو از کی سیگار میکشی؟ گفت
از سیزده سالگی. بهش گفتم پس با این حساب من دو سال هم دیر شروع کردم. خندید و با
دستهای پیرش موهای فرفریِ بلندم رو ناز کرد و گفت آره خیلی دیر شده.
چند شب پیش معشوق و زنِ سلیطهش مهمونِ ما
بودن. چند نفر دیگه هم بودن. تولد مامان بود. سبزآبی و مامان بدجور مست کرده بودن.
تابلو بهم نخ میدادن و بابا و سلیطه خون خونشون رو میخورد. تف به ذاتِ سبزآبی و
مامان با هم. گورِ باباشان. از این مهمونیهای هفت هشت نفرهی خیلیِ خیلیِ کول
حالم بهم میخوره.
رفتم پیش عزیز. سیگار کشیدیم و ودکا خوردیم و من
آهنگهای روسی زدم و اون هم شروع کرد به خوندن. با تعجب گفتم عزیز تو مگه روسی
بلدی؟ صداش خیلی قوی بود. یه جورایی زنانه مردانه بود؛ مثلاً مثل دلکش. فکر کردم
چه قصههایی که نداشته، چه عشقهایی، چه شور و حالهایی. با این چشمای سبز، با این
صدا، با این خندهی ریزِ قشنگ. گفتم عزیز عاشق شدی؟ دلش گرفت و گریه کرد. بعد قصههای
عجیبی تعریف کرد از یک مردِ روسِ چشمآبی که کلی دل داده بودن به هم و تا اسپانیا
رفته بودن. مست کرده بودم. گفتم عزیز چی شد آخر؟ گفت یه تابستونِ گرم، تو بغداد،
سرِ قاچاقِ شکر سرش رو بریدن و تنِ بیسرش رو انداختن تو شط. بعد نگاش رو انداخت به
شبِ دمکردهی شهریور و آواز خوند. گفتم عزیز تو اولین بار کی یه مرد رو بوسیدی؟
گفت وقتِ اولین سیگار. گفتم همین مرد روسی رو؟ گفت نه. گفت یه پسر بوگندو رو، یه
هم محلهای. منم دلم گرفت. هنوز هیچ پسری منو نبوسیده. دوست داشتم با پسرِ عزیز
فرار میکردیم به یه جای دور. دوست داشتم منو میبوسید.
فرداش، بیست و پنج شهریور، بابا سگ شده بود. همش
میترسه مامان ولش کنه بره ولی جرأت نداره باهاش طرف شه، هیچ وقت نداشته. سگ شده
بود و دق دلی دیشب رو سر من خالی کرد. هوار هوار راه انداخته بود و فریاد میکشید
که گه خوردی سیگار کشیدی، که گه خوردی زهرماری خوردی. بعدش آمد تو اتاق و با مشت
کوبید به کمد و یک سیلی هم خوابوند تو گوشم. تابلو بود که من بهانهام. چقدر بدم
مییاد از این مردایی که از ک/و/نِ بوگندوی زنشون میخورن. دست آخر رفت خونهی سلیطه
و دوتایی بلوایی راه انداختن اون سرش ناپیدا.
عزیز حالش بد شد. آمبولانس صدا کردن. با حالتی
ناباور، با چشمای از حدقه دراومده رو به مامان کردم و گفتم همهی این بلواها از
گورِ تو و پسرِ عزیز بلند میشه. هیچی نگفت. سیگاری روشن کرد و مثل زنهای عاصی
سینمای کلاسیک، رو به آفتاب شد و پک زد و اشکِ بیصدا ریخت.
امروز مامان آمده میگه عزیز رفته پیشِ خدا.
دوتا زانوم رو گرفتم تو بغلم و دوست دارم با تک تکِ سیگارهایی که کشیدهام بابای
احمقِ عوضیم رو بسوزونم. کاش مامان با
معشوقِ چشم آبیِ من بره. بره و بابام و سلیطه دق کنن. کاش اون دوتا هم تو مسیرِ
احتشامیه سقط شن. کاش.