زیستن، رضایت عمیق و فراموشیِ پوچیِ بودن
این یک ایده است فقط. دقیق نیست. پر از خلأ است. فاقد اهمیت است و غیره. منتها ایده داشتن خوب است زیرا ایدهها که زیاد شوند و بتوانی سازگارشان کنی آنوقت بینش خواهی داشت و زیستنی که با بینش همراه است رضایتآور است. حالا چرا رضایت خوب است؟ برویم سروقتِ ایده.
مگنِس کارلسِن مطابق با نظر خیلیها بهترین شطرنجبازی است که تاریخ شطرنج تا اینجا به خود دیده است. آنهایی هم که چون و چرا میکنند نمیگویند او بهترین نیست؛ میگویند کنار دست او باید بابی فیشر و گری کاسپاروف را هم قرار داد. حالا بیایید وارد وبسایتش شویم. به عکس نگاه کنید و شعار را مرور کنید: «بدون عنصر لذت، نمیارزد که برای سرآمد شدن در هیچچیز تلاش کنی».
بگذارید به جای «لذت» بگذارم «رضایت عمیق» و در جواب مهمترین پرسشی که آدمی با آن دست به گریبان است، یعنی این پرسش که کدام زیستن ارزشش را دارد، یک پاسخ بدیهی دهم: زیستنی که تو را دچار یک رضایت عمیق از لحظات بودنت کند. قبول دارم که این پاسخ تقریباً هیچ پرتو گرمابخشی بر آن سؤال دشوار نمیاندازد زیرا حالا مسأله این خواهد بود که کدام زیستن با رضایت عمیق همراه است و اصلاً رضایت عمیق یعنی چه. فعلاً فرض کنیم که کمابیش درکی داریم از اینکه رضایت عمیق یعنی چه. با چنین فرضی من میخواهم از یک منظر تنگ دربارهی شق دوم صحبت کنم. یعنی از زیستنی صحبت کنم که با رضایت عمیق همراه است و شاید شرطی لازم، و نه کافی، برای آن بیابم.
به مگنس بازگردیم. مستندهایی از او ساخته شده و او را نشان میدهد که از اولین سالهای نوباوگی درگیر شطرنج شده و تمام زندگیاش حول مفهوم شطرنج میگردد. در صحنهای کلیدی از یکی از این مستندها، مستندساز مشغول گپ و گفت معمول با مگنس است و ناگاه از او میپرسد که الان به چه فکر میکنی و مگنس صادقانه جواب میدهد که در اندیشهی یک پوزیشن خاص در شطرنج هستم. وقتی او چنین میگوید از چشمهایش میفهمی که چگونه غرق شدن در شطرنج او را دچار حس لذتی سرشار میکند و من میتوانم باور کنم که او با وجود چنین حس سرشاری، از غرقه شدن در شطرنج دچار یک رضایت عمیق میشود. خلاصه بگویم؛ من شعار سردرِ وبسایت او را از او باور میکنم.
اما چگونه کسی میتواند از غرقهشدن در شطرنج، کاری تا این اندازه پوچ، دچار رضایت عمیق شود؟ میخواهم به این سؤال یک پاسخ رادیکال دهم. منتها بگذارید قبلش باز کمی حاشیه بروم. من هرچه به زیستنی که همراه با رضایت عمیق است فکر کردهام به بنبست رسیدهام. چرا؟ چون گمان دارم که زیستن با شدتی هولناک پوچ است. پرتاب شدن به صحنهی وجود، چشیدن طعم بودن و بعد یک نیستی مطلقِ معماگون. آدمی چگونه میتواند با وجود چنین شدتی از پوچی، عمیقاً از زیستنش راضی باشد؟ این یک پارادوکس است.
حالا برگردم به پاسخ رادیکالم. مگنس از غرقهشدن در شطرنج دچار رضایت عمیق میشود زیرا چنان غرقهشدنی این توانایی را به او میدهد که به طرزی هولناک، پوچی عمیق زیستن را فراموش کند و همزمان آن فراموشی هولناک، به غرق شدن او در پهنهی شطرنج نیروی مجدد میبخشد. در لحظهای که پوچی عمیق زیستن، خودش را بر مگنس نمایان کند او به دردِ «که چی؟» مبتلا میشود: «شطرنج بازی کنم که چه؟». و وقتی این درد رخ نماید تمام آن رضایت عمیق فرو میریزد. مگنس عمیقاً راضی است زیرا غرقهگی بیبدیلش در شطرنج، مُسّکن توانایی است برای درد «که چی؟».
نمونهی بابی فیشر از این منظر جالب توجه است. بابی نابغهی بیبدیل شطرنج بود. همچون مگنس، شاید حتی بیشتر، غرقه در شطرنج و میتوان در این باور موجه بود که او هم در ابتدا از شطرنج دچار همان رضایت عمیقی میشد که مگنس از آن دم میزند و به آن دچار است. ولی بابی از جایی به دردِ «که چی؟» مبتلا شد و کار به جایی رسید که در سالهای آخر میگفت «از شطرنج متنفرم». لحظهای که فراموشی رفت تمام آن رضایت به یکباره فرو ریخت و جای خود را به رنجی عظیم داد.
نانوایی را میشناسم که از پختن نان دچار حس سرشار رضایت میشود؛ او حالش عجیب خوب است وقتی نان میپزد؛ خنده میکند و چای تلخ مینوشد و نان بر نان میگذارد. کفاشی هم. نویسندهای هم. فیزیکدانی هم. من گمان دارم که چیزی در همهی اینها مشترک است: یک غرقهگی که از یک سو باعثِ یک فراموشی هولناک از پوچی بودن میشود و از سوی دیگر از آن فراموشی هولناک نیروی مجدد میگیرد.
حالا میخواهم حدس بزنم. هر اسبابی که ساختهایم تا زیستن را برای خود عمیقاً رضایتبخش کنیم مثل س/ک/س، مثل همدمی، مثل خانواده، مثل رفاه، مثل سرگرمی، مثل جهان پس از مرگ، مثل دینداری و الخ، اسبابی است برای همان کارکرد دوگانه: با آنها پوچی عمیق بودن را فراموش میکنیم و آن فراموشی به این اسباب نیروی مجدد میدهد.
درد عمیق خیلیها این است که بودن پوچ خود را نمیتوانند فراموش کنند.
- ۰۰/۰۷/۱۵