زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب با موضوع «از ادبیات» ثبت شده است

۱۸
شهریور

از تیر آوردَنَش اینجا، اینجا در ساختمونِ ما، ساختمونِ قشنگِ ما، که پشتش کوهه و جلوش زمین، زمینِ خاکی. که کنارِ راستش پارکه و کنارِ چپش سفارت. عصرها بچه‌های سفیر با چشم‌های بادومی ‌می‌دون زیر نور، زیرِ نورِ آفتابِ کم‌کمک بی‌حال‌شونده‌ی شهریور. می دون و عوعو می‌کنن.

اول‌ها چند باری تو بالکن دیده بودمش. یکبار زل زده بود به بازیِ چشم‌بادومی‌ها و ریز ریز می‌خندید. چشماش سبز بود. سبزها خبر می‌دادن از قشنگیِ جوونی‌. پسرش بُرده به خودش! حتی قشنگ‌تر از خودش! با چشمایی بین سبز و آبی.

سالِ پیش عاشقِ پسر شدم. موقعِ درسِ پیانو. نگاهم گره خورد به نگاهِ جدی‌ش و تو یه بازه‌ی چند ماهه کل بودنم چیزی بین سبز و آبی شد. خدایا چه حرفای گنده گنده‌ای.

معشوقِ سبزآبیِ من چند ماهِ تموم خون خونش رو ‌خورد. دلش هم تنگ بود و هم سوخته. آخر هم زد به سیمِ آخر و داد و قال راه انداخت و به زنِ پولدارش، که پونزده سال از خودش بزرگ‌تره، گفت یا عزیز رو می‌یاریم یا من برای همیشه می‌رم. نمی‌رفت که! لاف می‌زد. ولی خب کاره دیگه، شایدم می‌رفت. اینه که زن با اینکه حرف حرفِ خودشه و اخلاقِ این سلیطه‌ها رو داره کوتاه اومد و عزیز را با سلام و صلوات آوردن.

یک وقتی مامان می‌گفت عزیز خونه‌ی خیلی قشنگی تو احتشامیه داره با کلی درختای بزرگ و قدیمی. ای مامانِ ساده‌دل! چرا این قدر راحت خودت رو لو می‌دی؟ تو کی رفتی خونه‌ی عزیز؟ با کی رفتی؟ با معشوقِ سبزآبیِ من؟ چرا اینقد بابا رو دق می‌دی؟ چرا اینقد منو دق می‌دی؟   

اولین بار از نزدیک عزیز رو وقتی دیدم که رفته بودم از معشوق مشقِ پیانو بگیرم. آخرای تیر بود. عزیز نشسته بود تو آشپزخونه به حلِ جدول. مشقم که تموم شد چشمامون درهم گره خورد. سلام کردم. ریز ریز خندید و گفت بشینم. نشستم و برام شربت سکنجین درست کرد. همین طور که ظرف‌ها را می‌جورید نگاش می‌کردم: خیلی نظیف، نه چاق نه لاغر. دامنِ ضخیمِ طوسیِ کتونِ بلند پوشیده بود با ژاکتی سورمه‌ای که تا نزدیکای زانوش رو پوشونده بود. یه شال خاکستری خوشگل هم انداخته بود رو شونه‌هاش. شربت رو گذاشت جلوم و شروع کرد با شال خاکستری‌ش عینکش رو تمیز کردن. شربتم که تموم شد دوست شدیم.

یکبار بهش گفتم عزیز تو از کی سیگار می‌کشی؟ گفت از سیزده سالگی. بهش گفتم پس با این حساب من دو سال هم دیر شروع کردم. خندید و با دست‌های پیرش موهای فرفریِ بلندم رو ناز کرد و گفت آره خیلی دیر شده.

چند شب پیش معشوق و زنِ سلیطه‌‌ش مهمونِ ما بودن. چند نفر دیگه هم بودن. تولد مامان بود. سبزآبی و مامان بدجور مست کرده بودن. تابلو بهم نخ می‌دادن و بابا و سلیطه خون خونشون رو می‌خورد. تف به ذاتِ سبزآبی و مامان با هم. گورِ باباشان. از این مهمونی‌های هفت هشت نفره‌ی خیلیِ خیلیِ کول حالم بهم می‌خوره.

رفتم پیش عزیز. سیگار کشیدیم و ودکا خوردیم و من آهنگ‌های روسی زدم و اون هم شروع کرد به خوندن. با تعجب گفتم عزیز تو مگه روسی بلدی؟ صداش خیلی قوی بود. یه جورایی زنانه مردانه بود؛ مثلاً مثل دلکش. فکر کردم چه قصه‌هایی که نداشته، چه عشق‌هایی، چه شور و حال‌هایی. با این چشمای سبز، با این صدا، با این خنده‌ی ریزِ قشنگ. گفتم عزیز عاشق شدی؟ دلش گرفت و گریه کرد. بعد قصه‌های عجیبی تعریف کرد از یک مردِ روسِ چشم‌آبی‌ که کلی دل داده بودن به هم و تا اسپانیا رفته بودن. مست کرده بودم. گفتم عزیز چی شد آخر؟ گفت یه تابستونِ گرم، تو بغداد، سرِ قاچاقِ شکر سرش رو بریدن و تنِ بی‌سرش رو انداختن تو شط. بعد نگاش رو انداخت به شبِ دم‌کرده‌ی شهریور و آواز خوند. گفتم عزیز تو اولین بار کی یه مرد رو بوسیدی؟ گفت وقتِ اولین سیگار. گفتم همین مرد روسی رو؟ گفت نه. گفت یه پسر بوگندو رو، یه هم محله‌ای. منم دلم گرفت. هنوز هیچ پسری منو نبوسیده. دوست داشتم با پسرِ عزیز فرار می‌کردیم به یه جای دور. دوست داشتم منو می‌بوسید.  

فرداش، بیست و پنج شهریور، بابا سگ شده بود. همش می‌ترسه مامان ولش کنه بره ولی جرأت نداره باهاش طرف شه، هیچ وقت نداشته. سگ شده بود و دق دلی دیشب رو سر من خالی کرد. هوار هوار راه انداخته بود و فریاد می‌کشید که گه خوردی سیگار کشیدی، که گه خوردی زهرماری خوردی. بعدش آمد تو اتاق و با مشت کوبید به کمد و یک سیلی هم خوابوند تو گوشم. تابلو بود که من بهانه‌ام. چقدر بدم می‌یاد از این مردایی که از ک/و/نِ بوگندوی زنشون می‌خورن. دست آخر رفت خونه‌ی سلیطه و دوتایی بلوایی راه انداختن اون سرش ناپیدا.

عزیز حالش بد شد. آمبولانس صدا کردن. با حالتی ناباور، با چشمای از حدقه دراومده رو به مامان کردم و گفتم همه‌ی این بلواها از گورِ تو و پسرِ عزیز بلند می‌شه. هیچی نگفت. سیگاری روشن کرد و مثل زنهای عاصی سینمای کلاسیک، رو به آفتاب شد و پک زد و اشکِ بی‌صدا ریخت.  

امروز مامان آمده می‌گه عزیز رفته پیشِ خدا. دوتا زانوم رو گرفتم تو بغلم و دوست دارم با تک تکِ سیگارهایی که کشیده‌ام بابای احمقِ عوضی‌م  رو بسوزونم. کاش مامان با معشوقِ چشم آبیِ من بره. بره و بابام و سلیطه دق کنن. کاش اون دوتا هم تو مسیرِ احتشامیه سقط شن. کاش. 

  • فراز قلبی
۰۷
فروردين

امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل‌، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشه‌ی قشنگِ لطیفِ خلسه‌آور. همسایه‌ی پایینی زنِ جوان و مردِ نیمِ جوانی هستن که چون زن از اون چادری‌های سفت و سخته و مرد آلوده به ریشِ توپیِ کر و کثیف، کسی از اهل آپارتمان محلشان نمی‌ذاره. مامان که از بعد از هشتاد و هشت در بد اومدن از این جماعت شده عین همون حزب‌اللهی‌های عوضی هشتاد و هشتی، منتها از اون ور بوم، حتی آشِ خیلی خیلی خوش‌بوی زنِ چادرپوش را ریخت دور و حکم کرد که خوردن از دست اینها حرومه. اولای اسفند بود که زنِ چادرپوش آش آورد‌ و گفت برا پشت پای شوهرش پخته. اون شب موقع دادنِ آش چادرش کنار رفته، صورتِ استخوانیِ مهربونش و بافتنی زرد قشنگش پیدا بود. پُرِ پُر نوزده بیست سالش بود. صداش از ته چاه می‌یومد و حتی به صورتم نگاه هم نکرد. بابا فردا پس‌فرداش گفت شوهرِ رفته سوریه. مامان که وجدانش قدری از به فنا دادنِ آش خط‌خطی شده بود انگار کن که راحت شده باشه جیغی کشید و چارتا فش به اسد و اینها و بقیه داد و منت سرِ ما که «دیدید خوب شد آش رو ریختم دور» و با این حال یادش نرف که کاسه رو موقع تحویل با شکلات و گز پر کنه.

اول که آش رو آورد بدم اومد، حرصم گرفت، چارتا فش هم به این اداهای نجابت و حیا و اینها دادم. بعد دلم نرم شد. تو مبل فرورفتم و به این فک ‌کردم که چقدر حیف شده این دخترِ مهربون با اون شوهر صد‌کیلویی تقریباً زشتش. بعد فکرهای عجیب زد به سرم. دلم خواست این دختر، زنم بود. با همین شرم و حیا و مهربونی. از دوست‌دخترم بدم اومد. از سلیطه‌بازی‌ش. از اداهای مثلاً مدرنِ الکی‌ش. از اینکه سیگار می‌کشه، از اینکه باکره نبوده واسه من، از همه بیشتر از اینکه یه روز خیلی راحت می‌تونه بگه تموم و بره. بعد دلم خواس دوباره نمازم رو شرو کنم و بکشم بیرون از این زندگی پر از تشویش که همه‌ش دلشوره داری دوست دخترت خیلی ساده و خیلی پوچ بذارتت و بره. بعد دیدم انصافاً حیف نشده این دختر؛ شوهرش کلی حیا داره، کلی نجیبه، هربار که با زن‌های آپارتمان هم‌کلام شده سرش پایین بوده، نشده حتی یکبار تو این یکسال صدای بلندش رو شنیده باشیم. بعد بیشتر از نگار از خودم بدم اومد. از خود گه لعنتی‌م. چقدر من و نگار سر هم هوار کشیده باشیم خوبه؟ چقدر؟ چند بار با دوستای هم ریخته باشیم رو هم خوبه؟ چندبار؟ اما خب همه‌ی این حزب‌اللهی‌ها که مثل این دوتا نیستن. کلی آدم مادرقحبه هم توشون هس. بعد دوباره صورت استخوانی دختر مهربون اومد جلوی چشمام و در همون حالِ بی‌حالی از اینکه دارم به زنِ مرد حیادار پایینی فک می‌کنم شرمم شد. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به نگار. برنداشت.   

بابا برادر بزرگه‌س و از یکی دو ساعت بعد از تحویل سال آمد و شدِ کوچک‌های فامیل شروع شده. حوصله‌ ندارم این روزا. سلامی می‌کنم و سریع می‌خزم تو اتاق. خونه‌ی پایینی از صبح شلوغه. کلی آدم آمده‌ان و صدای غوغاشان از یکی دو ساعت پیش هی بلند و بلندتر شده. تشخیص اینکه مجلسِ خنده‌س یا گریه سخته. پایین، تو حیاط، مردی سال دار با شکمِ تپه‌مانند و ته ریش کثیف سفید، که صورتش رو بدشگون کرده، با دست راست شونه‌‌ی دختر مهربون رو گرفته و در گوشش ور ور می‌کنه و با اون یکی دست تسبیح می‌گردونه. از تسبیح بدم می‌یاد، عوضش از چفیه خوشم می‌یاد. مردک با اون دستهای چاق انرژی بدی ریخته تو فضا، کاش چفیه داشت.

چادر افتاده رو دوشش. تاری مشکی‌ از زیر روسری پیشانی‌ را اریب‌مانند هاشور زده. پیرهنش سبز با برگ‌های بهارآورد و مهره‌های تسبیحِ مردِ نامبارک همنوا شده. بارون نرم نرمک با رنگ خاکستری عصر اولین روز بهار همآواز شده. بوی کاج‌های بارون خورده‌ همه جا را برداشته. دختر بی ‌شنیدنِ مرد سال دار با تیغی کوچک، که قبل‌تر یکبار دست مرد حیادار صدکیلویی دیده بودم، در حال خراش دادنِ مزمنِ تنه‌ی یکی از کاج‌هاس. نمی‌فهمم باران است که روی گونه‌هایش ریخته یا اشک. حالا دیگر زاریِ پایینی‌ها واضح شده. مامان رو می‌شنفم که با آن صدای زنگ‌دار، مرهمِ داغی می‌کنه. دختر مهربون بی‌خویش، مات، گنگ، یله داده از چپ به کوهی کاج، با پنج انگشت باز بر پیشانی، از لرزش نجیب شانه‌‌‌هاش می‌فهمم که دست چاق مرد نامبارک را خوش نمی‌داره. 

                                                                                                                     

                                                                                                                اتود اول

  • فراز قلبی
۲۰
آذر


سارا ملحفه را کنار زده تا آفتاب تنِ سبزه‌اش را سبزه‌تر کند، شاید هم قهوه‌ای. آفتابِ تندِ ظهرِ مردادی، تیز و وحشی، آن سمتِ رخت را زیر ضرب گرفته. سارا خیره در سقف گویی سال‌هاست با دو چشمِ باز مرده است. زور می‌زنم راز و رمز گوشیِ جدید ملکه‌ام شود. توانسته‌ام از گوگل‌استور وی‌پی‌ان نصب کنم و حالا دارم بعدِ بوقی در فیس‌بوک می‌چرخم.

سارا با آن تن باریک و سینه‌های کوچکِ تازه از شیر تهی‌شده با لبِ غارتگرِ پسرِ قندِ عسلش، با آن صورتِ نه‌زیبایش اما در رخت بهترین است. زیباترها چون زیبا هستند به زیبایی‌شان غره‌اند، سارا ولی فقدانِ استانداردهای تنانگی‌‌ را با کیفیتِ اعمالِ حیرت‌آور جبران می‌کند. کش می‌آید و تنش را تا پنجره می‌کشد انگار که لاک‌پشتی باستانی است. پیشانی‌ را می‌گذارد روی شیشه‌ی گرم شده از تیزیِ آفتاب و با دهان روی شیشه بخار می‌زاید. می‌دانم مشوشِ «مردک» است و نگرانِ قند عسلش. به سرش زده مهرش را بگذارد اجرا مگر مردک از خرِ شیطان پیاده شود و قالِ طلاق را بکند. مردک ولی ول‌کن نیست. مرد خوب و مهربانی‌ست. او را می‌خواهد. برای او حاضر شده برود مشاوره و این در مرام مردک یعنی فاجعه. هیهات مردک، هیهات مردا. 

عکسِ مادرِ معشوقک اول می‌افتد روی صفحه‌ی گوشی‌. هفت روز پیش مرده است. زیر عکس کامنت در کامنتِ تسلیت زوزه می‌کشد. تنم تیر می‌کشد. مادر معشوقک اول مثل یک دسته گل، به شصت نرسیده تمام کرده است. می‌شود مگر؟  

سارا لاکِ‌ باستانی را می‌کشد تا حمام. معشوقک اول را خیلی دوست داشتم. اولین بار که هم را بوسیدیم حس مبهمی از مرد شدن درم وزیدن گرفت. اولین بار که تنانگی کردیم حسِ صریحِ مرد شدن درم غوغا کرد. اما چند ماه بیشتر نپایید. یک عصر لعنتی وقتی داشتیم بستنی می‌خوردیم خیلی صریح گفت نمی‌خواهدم و تمام آن صراحت مردانه فرو ریخت. گفت زیادی بچه‌ام. زیادی پاستوریزه‌ام. حتی گفت لذتی نمی‌برد از من بس که در رخت شرم و حیا دارم. بدتر آنکه گفت می‌خواهد در رخت مثل حیوان نعره بزنم و مثل حیوان جیغ بکشد. گفت برو آدمت را پیدا کن، گفت من آدمِ تو نیستم. راست می‌گفت؛ هنوز بلدِ راه نبودم، هنوز بچه و معصوم و شرمگین بودم. بعد اسیرتر شدم، مثلِ ناخوشها شدم. ول نمی‌کردم. همه‌اش التماس، همه‌اش وحشتِ بی او بودن، همه‌اش اضطرابِ بی‌کس ماندن.

مادر معشوقک اول دوستم داشت، خیلی دوستم داشت. دوست داشت شوهر دخترش باشم. در من خودش را می‌دید. فکر می‌کرد من از نسل آدم‌های اکنون نایابی هستم که پای عشقش می‌ایستد. که تنش را می‌پاید، که جانش را نمی‌فروشد. در منِ لعنتی خود فرشته‌اش را می‌دید. سال‌ها پای مردِ معتاد شده‌ی اکنون زنِ تازه گرفته‌اش ایستاده و یک تنه پنج ‌تا بچه را از آب و گل درآورده بود بی‌که تنش را، بی‌که جانش را با غریبه‌ای تاخت بزند.

دستم را گرفت برد آمل و گذاشت در دست معشوقک اول و گفت «سنگ‌هاتان را وا بکنید». می‌دانست از صدقه‌ی سر من است که دخترش دانشجو شده و دوست داشت دخترش زنِ من باشد. در پیچاپیچ جاده پیشانیم را چسبانده بودم به شیشه‌ی سرد اتوبوس و روی شیشه بخار می‌دمیدم. برفها دره‌ها را انباشته بودند. بی‌هوا گفت:

«عزیز جان چیِ این دخترکِ ما رو دوس داری؟»

نگاهش کردم، سرخ شدم، سفید شدم و عرق سردِ شرم پیشانیم را هاشور زد. با دستانِ چاقِ فرشته‌اش موهای سرم را نوازش کرد و تلخندی زد و قطره اشکی زایید و دیگر هیچ نگفت. شاید در تخیلش می‌گفت همین «این» باید مردِ دخترم باشد.

صدایِ شرشر آب کل اتاق را برداشته. حالم خوب نیست. کش می‌آیم. می‌نشینم لبِ تخت. آفتاب تنم را شلاق می‌زند اما سردم است، اما لرزم است. انگار سال‌هاست در این سگ‌لرز مرده‌ام.

کی بود، کجا بود آخرین باری که عاشق شدم؟ ده سال پیش؟ صد سال پیش؟ هزار سال پیش؟ تنِ یخ‌زده‌م را تا پنجره می‌کشم. پیشانیم را می‌گذارم روی شیشه و بخار، پیشِ چشمانم را تار می‌کند. صدای جیغِ کلاغی سمج با زوزه‌ی مردِ وانتی آمیخته است.

چند زن؟ چند دختر؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ لاک‌پشت می‌آید بیرون. لب بی‌رنگ را می‌دهد به دست رژ جیغ و یله می‌نالد «چیه؟» بی‌صدا بازتاب می‌دهم «یه مادر مرده» با آن رژِ جیغ می‌جیغد «می‌آیند، می‌بالند، می‌خندند، می‌ضجرند، می‌میرند و فراموش می‌شوند»

همه‌اش ادا. همه‌اش حرف‌های گنده گنده. این لب با آن رژِ جیغ با چند لب آویخته است؟ ده لب؟ صد لب؟ هزار لب؟ تنم یخ زده است. پیشانی‌م تیر می‌کشد. از لب‌های مردباره‌اش چندشم می‌شود، از تنِ به یغما رفته‌ام. کاش پیشانی‌م این پنجره‌ی یخ‌زده را می‌شکست. کاش مادر معشوقک اول هنوز بود و از آن اتاقِ کوچکِ خیاطی می‌آمد بیرون و چادر سفیدش را سرش می‌کرد و می‌ایستاد به نماز.    

                                                                                     اتود اول: زمستان نود و چهار

  • فراز قلبی
۲۶
خرداد

من زمانی فکر می‌کردم نویسنده می‌شوم. یعنی فکر نویسنده شدن از همان زمان یادگیری خواندن و نوشتن شروع شد. حتی اولین کتاب‌هایی هم که بعد از ژول ورن و غیره به اختیار خود رفتم و خریدم مربوط می‌شد به درست نوشتن و چگونه داستان بنویسیم و غیره. این وسوسه‌ی نویسنده شدن در میانه‌ی دبیرستان به اوج خودش رسیده بود، این بود که خود را مجبور کرده بودم هر هفته یک رمان معروف را تمام کنم. در ابتدای دانشگاه این وسوسه من را وادار کرده بود که تقریباً هر داستان کوتاهی که از یک نویسنده‌ی کمابیش اسمیِ ایرانی به دستم می‌رسید بنشینم و سر صبر بخوانم. این جمله‌ی آخری، جدای از تواضع و این قصه‌ها، یعنی آنکه من به مقدار خوبی با نویسنده‌های ایرانی آشنا هستم. مطابق با این سابقه فکر می‌کنم غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، عباس معروفی، و صادق هدایت در چندتا از کارهایش، بهترین داستان‌نویسان ایران معاصر هستند، هرچند بهترین نثرنویسان نباشند. بنابراین وقتی در ادامه‌ی این یادداشت می‌گویم داستانی خوب است یا خوب نیست، ظرف مقایسه‌ام داستان‌های این چهار نفر است.

تا یک‌جایی داستان‌های جدیدتر را هم می‌خواندم، مثلاً تا زمانی که «کارنامه» در می‌آمد، چیزهای درش را می‌خواندم و یا چند شماره‌ی ابتدایی «داستان همشهری» را خوانده‌ام، ولی حالا دیگر کمتر شده که داستانی من را درگیر کند. این از بابت این نیست که سلیقه‌ام بهتر شده یا سخت‌گیرانه‌تر به محصول نگاه می‌کنم و غیره، بلکه به سادگی فکر می‌کنم قصه‌های کمتر خوبی نوشته می‌شود.

من درباره‌ی این ادبیات به زعم خود تنک زیاد فکر کرده‌ام. یعنی زیاد شده که نشسته‌ و پیش خودم بالا پایین کرده باشم که چطور شده که این قصه این قدر کم‌مایه است، یا چرا سرجمع که حساب می‌کنی پدیده‌ای مثل بهرام صادقی ظهور نمی‌کند و غیره. چیزهای زیادی هم مثلاً به عنوان چرایی و این جور افاضات دهن‌پر کن یادداشت کرده‌ام، ولی حالا و در این مجال قصد دارم تنها درباره‌ی یکی از این چرایی‌ها حرف بزنم.

من فکر می‌کنم در این روزگار درهای محفل‌های قصه‌نویسی زیاده از حد بسته و این محفل‌ها بیش از حد قبیله‌ای است. این باعث شده که اولاً آدم‌های کمی راه به این محفل‌ها داشته باشند و ثانیاً آنها که در این محفل‌ها آمد و شد دارند، از آنجا که مطابق با الگوهای خاصی یارگیری شده‌اند، تجربه‌های زیسته‌ی پرواری را به قصه‌ی معاصر ایرانی تزریق نکنند.

جلال و ساعدی

اینها را نوشتم تا یادی کنم از جلال آل احمد. باز مطابق با سلیقه‌ی من او یکی از چند نثرنویس برجسته‌ی ایران معاصر است، درحالیکه منهای «پنج داستان»ش داستان نویس خوبی نیست. اما او چیزی داشت که در روزگار اکنون و در میانِ پدرخوانده‌ها و مادرخوانده‌های داستان‌نویسی اکنون ندیده‌ام. جلال همه‌اش در حال سرک کشیدن به اینجا و آنجا بود تا مگر جوان‌هایی را بیابد و وارد در حوزه‌ی ادبیات  و داستان‌نویسی کند و چون اسم و رسمی داشت و خرش در محفل‌های آن روزها می‌رفت، وجودش برای یک استعداد در حال شکفته شدن بهترین هدیه بود. از این جهت شاید میراث او برای داستان‌نویسی ایرانی کم از چهره‌ی درخشانی مانند ساعدی نباشد، که در روزگار آغازین کارش بهره‌مند از کمک‌های بی‌دریغ جلال بوده است.   


  • فراز قلبی