مادر معشوقک اول
سارا ملحفه را کنار زده تا آفتاب تنِ سبزهاش را سبزهتر
کند، شاید هم قهوهای. آفتابِ تندِ ظهرِ مردادی، تیز و وحشی، آن سمتِ رخت را زیر ضرب
گرفته. سارا خیره در سقف گویی سالهاست با دو چشمِ باز مرده است. زور میزنم راز و
رمز گوشیِ جدید ملکهام شود. توانستهام از گوگلاستور ویپیان نصب کنم و حالا
دارم بعدِ بوقی در فیسبوک میچرخم.
سارا با آن تن باریک و سینههای کوچکِ تازه از شیر تهیشده
با لبِ غارتگرِ پسرِ قندِ عسلش، با آن صورتِ نهزیبایش اما در رخت بهترین است. زیباترها
چون زیبا هستند به زیباییشان غرهاند، سارا ولی فقدانِ استانداردهای تنانگی را
با کیفیتِ اعمالِ حیرتآور جبران میکند. کش میآید و تنش را تا پنجره میکشد
انگار که لاکپشتی باستانی است. پیشانی را میگذارد روی شیشهی گرم شده از تیزیِ
آفتاب و با دهان روی شیشه بخار میزاید. میدانم مشوشِ «مردک» است و نگرانِ قند
عسلش. به سرش زده مهرش را بگذارد اجرا مگر مردک از خرِ شیطان پیاده شود و قالِ
طلاق را بکند. مردک ولی ولکن نیست. مرد خوب و مهربانیست. او را میخواهد. برای
او حاضر شده برود مشاوره و این در مرام مردک یعنی فاجعه. هیهات مردک، هیهات مردا.
عکسِ مادرِ معشوقک اول میافتد روی صفحهی گوشی. هفت روز پیش مرده است. زیر عکس کامنت در کامنتِ تسلیت زوزه میکشد. تنم تیر میکشد. مادر معشوقک اول مثل یک دسته گل، به شصت نرسیده تمام کرده است. میشود مگر؟
سارا لاکِ باستانی را میکشد تا حمام. معشوقک اول را خیلی دوست داشتم. اولین بار که هم را بوسیدیم حس مبهمی از مرد شدن درم وزیدن گرفت. اولین بار که تنانگی کردیم حسِ صریحِ مرد شدن درم غوغا کرد. اما چند ماه بیشتر نپایید. یک عصر لعنتی وقتی داشتیم بستنی میخوردیم خیلی صریح گفت نمیخواهدم و تمام آن صراحت مردانه فرو ریخت. گفت زیادی بچهام. زیادی پاستوریزهام. حتی گفت لذتی نمیبرد از من بس که در رخت شرم و حیا دارم. بدتر آنکه گفت میخواهد در رخت مثل حیوان نعره بزنم و مثل حیوان جیغ بکشد. گفت برو آدمت را پیدا کن، گفت من آدمِ تو نیستم. راست میگفت؛ هنوز بلدِ راه نبودم، هنوز بچه و معصوم و شرمگین بودم. بعد اسیرتر شدم، مثلِ ناخوشها شدم. ول نمیکردم. همهاش التماس، همهاش وحشتِ بی او بودن، همهاش اضطرابِ بیکس ماندن.
مادر معشوقک اول دوستم داشت، خیلی دوستم داشت. دوست داشت شوهر دخترش باشم. در من خودش را میدید. فکر میکرد من از نسل آدمهای اکنون نایابی هستم که پای عشقش میایستد. که تنش را میپاید، که جانش را نمیفروشد. در منِ لعنتی خود فرشتهاش را میدید. سالها پای مردِ معتاد شدهی اکنون زنِ تازه گرفتهاش ایستاده و یک تنه پنج تا بچه را از آب و گل درآورده بود بیکه تنش را، بیکه جانش را با غریبهای تاخت بزند.
دستم را گرفت برد آمل و گذاشت در دست معشوقک اول و گفت «سنگهاتان را وا بکنید». میدانست از صدقهی سر من است که دخترش دانشجو شده و دوست داشت دخترش زنِ من باشد. در پیچاپیچ جاده پیشانیم را چسبانده بودم به شیشهی سرد اتوبوس و روی شیشه بخار میدمیدم. برفها درهها را انباشته بودند. بیهوا گفت:
«عزیز جان چیِ این دخترکِ ما رو دوس داری؟»
نگاهش کردم، سرخ شدم، سفید شدم و عرق سردِ شرم پیشانیم را هاشور زد. با دستانِ چاقِ فرشتهاش موهای سرم را نوازش کرد و تلخندی زد و قطره اشکی زایید و دیگر هیچ نگفت. شاید در تخیلش میگفت همین «این» باید مردِ دخترم باشد.
صدایِ شرشر آب کل اتاق را برداشته. حالم خوب نیست. کش میآیم. مینشینم لبِ تخت. آفتاب تنم را شلاق میزند اما سردم است، اما لرزم است. انگار سالهاست در این سگلرز مردهام.
کی بود، کجا بود آخرین باری که عاشق شدم؟ ده سال پیش؟ صد سال پیش؟ هزار سال پیش؟ تنِ یخزدهم را تا پنجره میکشم. پیشانیم را میگذارم روی شیشه و بخار، پیشِ چشمانم را تار میکند. صدای جیغِ کلاغی سمج با زوزهی مردِ وانتی آمیخته است.
چند زن؟ چند دختر؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ لاکپشت میآید بیرون. لب بیرنگ را میدهد به دست رژ جیغ و یله مینالد «چیه؟» بیصدا بازتاب میدهم «یه مادر مرده» با آن رژِ جیغ میجیغد «میآیند، میبالند، میخندند، میضجرند، میمیرند و فراموش میشوند»
همهاش ادا. همهاش حرفهای گنده گنده. این لب با آن رژِ جیغ با چند لب آویخته است؟ ده لب؟ صد لب؟ هزار لب؟ تنم یخ زده است. پیشانیم تیر میکشد. از لبهای مردبارهاش چندشم میشود، از تنِ به یغما رفتهام. کاش پیشانیم این پنجرهی یخزده را میشکست. کاش مادر معشوقک اول هنوز بود و از آن اتاقِ کوچکِ خیاطی میآمد بیرون و چادر سفیدش را سرش میکرد و میایستاد به نماز.
اتود اول: زمستان نود و چهار
- ۹۴/۰۹/۲۰