این ریویو ممکن است بخشی از خط سیر قصه را لو بدهد.
یک) رمان با توصیف مرگ خودخواستهی جرمیا دوسنت آمور آغاز میشود. توصیف مارکز از این مرگ، منِ خواننده را دچار این توقع میکند که این شخصیت در طول رمان نقشی تعیینکننده خواهد یافت. بر مبنای همین توقع هرچقدر که پیش میرفتم با خود میگفتم بالاخره به جرمیا بازخواهیم گشت و خواهیم فهمید که مارکز برای محقق کردن چه منظوری داستان خود را با تأکیدی مؤکد بر مرگ او آغاز میکند؛ ولی این انتظار هیچگاه برآورده نمیشود زیرا مارکز دیگر به این شخصیت باز نمیگردد.
دو) نقدی شبیه به آنچه که در بند اول گفتم دربارهی شخصیت آمریکا ویکونا هم صدق میکند. مارکز به گونهای این دختر کمسال را به قصه وارد میکند که آدمی گمان میکند که قرار است رابطهی فلورنتینو آریزا (یکی از سه شخصیت اصلی قصه) و این دختر در نهایت منجر به یک تراژدی و یا حداقل یک وضعیت بغرنج شود؛ ولی همانقدر که حضور آمریکا در قصه یکبارگی است خروج او نیز سریع، بدون درام و سرهمبندی شده به نظر میرسد. و باز منِ مخاطب میمانم که این حضور و این خروج قرار بود چه هدفی را محقق کند. و باز جوابی ندارم.
سه) آخرین صفحهی کتاب با آنکه زیباست ولی زیادی رقیق است و آدم بعد از آن همه توصیفات دقیق از رابطههای جسمی و عشقیِ متنوع توقع ندارد که پایان کتاب این اندازه بوی خام عشقی نوجوانانه دهد.
چهار) اما تم اصلی کتاب؛ یعنی یک ازدواج محافظهکارانهی بادوام و در ظاهر موفق و حتی گاه عشقآلود و دلتنگیهای برآمده از آن، در کنار یک عشق پنجاه و اندی سالهی ناکام و منجر به وصلی دیرهنگام. اینها هم خوب روایت شدهاند، هم پرکشش، هم گاه دقیق و درنهایت بدیع. به صورت ویژه میخواهم دست بر رابطههای پرشمار فلورنتینو بگذارم. او با آنکه یک عاشق ناکام است و با آنکه همواره عشق را در قلب خود حفظ میکند ولی درعین حال تبدیل میشود به شکارگر زنهای پرشماری که مقدار زیادی احساس خرج شکارهای خود میکند. از نظر من این گونه دیدن یک عشق ناکام که رنگ عشق هنوز در پیش عاشقِ بازنده حاضر است، هم بدیع است و هم حتی دقیق.
پینوشت: من ترجمهی اسماعیل قهرمانیپور را خواندم و این ترجمه پر از غلطهای ویرایشی بود که من را عصبانی میکرد. همچنین حس میکردم که مترجم از روی عمد بعضی توصیفات جنسی را رقیق کرده است.