عادل فردوسی پور؛ قصه کوچک فرار
عادل فردوسی پور از آن مردهایی است که راحت خون میریزند. دیدم که میگویم. دیدم که سر اینکه طرف سرش را از پنجرهی ماشین کرد بیرون و بهش گفت فلان فلان شده، چه طور گلاویز شد و چه طور میشد که طرف را کشته باشد و الان چشم به راه رضایت کسان طرف باشد. و کاش کشته بود. عادل چیزی ندارد که از دست بدهد، پس با خودش می گوید "خونهی آخرش مرگه". با خودش همین را می گوید که این قدر هار است، این قدر چیزندار. چیزندارها ندارند که از دست بدهند و خون را راحت می ریزند. چشیدم که میگویم.
آذرماه نود و دو است. آذرماه نود و دو است و اولین برف سال آغاز کرده است. اولین برف سال آغاز کرده و صبح که بشود تهران در ترافیک گره خواهد خورد. تهران در ترافیک گره خواهد خورد و سگخلقی، جان عادل را هاشور خواهد زد. جان عادل را هاشور خواهد زد و دق دلی لعنتیش را سر من خالی خواهد کرد. سرمن خالی خواهد کرد و مستأصل میشوم. آن قدر که باز ازش بدم می آید و می خزم کناره پنجرهی آشپزخانه و زل میزنم به ولیعصر و اولین برف سال را نگاه میکنم. بعد نگاهم میلغزد به حاشیهی خیابان و حرکتهای مرموزی را بو میکشم. بعد خیلی آرام چشمهایم را تاب میدهم تا خانهی هنوز برج نشدهی کناردستی، که چند درخت خرمالو سالهاست که هر آبان به بار مینشینند و بارشان آذر ماه میرسد و پسرهای پیرزن میافتند به جان درختها و پیرزن به نذر هرسال چند خرمالو هم برای من میآورد و من میآورمش داخل و بهش چای سبز میدهم و بهش خرما تعارف میکنم و او خرما را مزه مزه میکند و بعد صحبتمان گل می اندازد و باز نقشه ی قدیمیمان را مرور میکنیم.
کاش عادل فردا برود. کاش بهانه نیاورد که برف باریده و از زیرکار شانه خالی کند. کاش حتی اگر بهانه آورد، مدیر آژانس زنگ بزند که "عادل! کدوم گوری هستی، ماشین نداریم ها، جلدی اینجا باش." اگر برود دیگر امان نمی دهم که با خلقِ سگ برگردد و دق دلیش را سرم خالی کند تا بعد مجبور باشم پنجشنبه شبی هرکاری انجام دهم تا آقا راضی شود. تا مثل سگ باهام رفتار کند. تا وقتی کارش باهام تمام شد پشتش را بکند و بخوابد. بی آنکه دوش بگیرد، بی آنکه چهارتا نوازش کند، بی آنکه آن دهن بی مصرفش را باز کند و دلداریم دهد. فقط بخوابد و تمام شب از بوی ناتمیزش دلم بهم بخورد و بخواهم که نباشد و بیشتر آنکه بخواهم که نباشم.
فردا میرویم. سوار قطار میشویم و برفها را نگاه می کنیم و تهران را برای عادل و پسرهای پیرزن میگذاریم. پیرزن چقدر خوشحال است، چه قدر سرخوش است. این همه سال و این همه بار که خرمالو آورد، میگفت میخواهم بروم مشهد بمیرم و من در جواب که عادل کفری میشود، هار میشود، میگردد و دست آخر پیدامان میکند و خیلی راحت، بی آنکه حتی دلش بلرزد، خون مرا میریزد و تو را برمیگرداند پیش پسرهایت. میگفت خون ریختن که آسون نیست. میگفتم آسون است، برای چیزنداری که دائم ورد میخواند که «خونهی آخرش مرگه» آسون است. می گفت پس چه کنیم. می گفتم برویم کربلا که دور است. دلش آشوب میشد. اشک میافتاد پشت چشمهاش و می گفت من طاقت خاک کربلا را ندارم. اشک را که میدیدم نرم می شدم و برای خاطر پیرزن دل به دل مشهد میدادم باز. اندک اندک بغض میرفت و کورسوی خاطرات از پشت خاکستریهای فراموشی داغ میشد و به آتش مینشست و خاطرش می رفت تا سالها سالها دور که با آن جوان بلند قد خوبخندهی پالتو مشکیپوش، ماه عسل را به رنگ مشهد زدند. بعد با ناز میپرسید که مشهد چه رنگی ست؟ می گفتم زرد. می گفت نه! آبیست. و من کلی تکان میخوردم که پیرزن چه طور این مشهدِ زرد را آبی میبیند. بعد میدیدم تکان خوردن ندارد که، خود من هم کربلای سرخ را به رنگ سبز میبینم؛ سبز سیدی.
بهترین روزهای سال، پنجشنبههایی است که نود دارد و نود تا ساعت ها پس از بامداد امتداد دارد و عادل مینشیند و نود میبیند و من هم به خواب زده میشوم و پا نمیدهم تا مثل سگ با من تا کند. پنجشنبهها نود دیرتر شروع میشود. حول و حوش یازده. می نشینم کنار عادل که میخ نود است و برایش میوه پوست میگیرم. یک ساعت که گذشت میروم که به خواب زده شوم. چشمهایم را میبندم و مجری بلند قد خوبخندهی نود را تخیل میکنم که پالتوی مشکیش را پوشیده و دستم را گرفته و زیر آسمان آبی مشهد راه میرویم. دستش را سفت فشار میدهم و او هی میخندد و من هی میخندم و او باز تندتر و تندتر حرف میزند. بعد بغض میکنم و با خودم میگویم بهترین روزهای سال، پنجشنبههایی است که نود دارد. مثل هفتهی پیش که قدیمیهای پرسپولیس بازی داشتند و بهترین روز سال شد. عادل کار را تعطیل کرد و آمد نشست جلوی تلویزیون. گل اول پرسپولیس با پاس ناصر محمدخانی زده شد. ناصر خیلی راحت خون میریزد. دیدم که میگویم. وقتی صورت تکیدهاش افتاد در قاب تصویر گفتم اینکه برای از دست دادن کلی چیز داشت، این دیگر چرا؟ عادل به صورت تکیدهی ناصر نگاه کرد و گفت کلاً حیف شد. حیف شد؟ شاید حیف شد.
فردا که تهران پشتمان گم شود آرام مینشینم کنار پیرزن و دستش را در دستم میگیرم و سفت فشار میدهم و میپرسم مرد پالتو مشکی پوشَت چه شد؟ پیرزن مستأصل میشود. آن قدر که ازم بدش میآید و میخزد کنار پنجرهی قطار و زل می زند به بیابان و اولین برف سال را نگاه میکند و بعد خیلی آرام چشمهایش را تاب میدهد به دورها، جایی که درختهای خرمالو زیر اولین برف سال، بارهاشان رسیده و رنگ نارنجی را به فضا پاشیدهاند.
پی نوشت: یک طرح که خیلی وقت پیش نوشته بودمش و امروز در صحبت با دوستی یادم آمد هست و گفتم که بگذارمش اینجا.
- ۹۷/۱۱/۰۳