هزار و یک عکس، عکس اول؛ علی محمدی
آلبوم جلد جیر را ورق میزنم. آخ! من و شیرزاد حسینی و علی محمدی، دست در گردن یکدیگر، خندهای از ته دل، جلوی دبیرستان صدر، خرداد هفتاد و شش، وقت رئیس شدن خاتمی. شیرزاد حسینی را ای خبرکی دارم ازش. زن گرفته و رفتهاند نیوزلند. اما علی محمدی دود شد و رفت هوا. زندهس؟ مردهس؟ کجاس؟ آی علی محمدی! علی محمدی!
××××
وقتی پدر علی محمدی در سال هفتاد و دو آن آپارتمان سهخوابه را در امامزاده قاسم خرید علی دوازده ساله بود و خیلی زود در همان خانه بالغ شد. خودش میگفت آن شب، رگبار تندی گرفته بود. رگبار روی قاب فلزی پنجره شلاق میکشید و تق تقِ بد طنینش دائم فکر او را از ثریا اسفندیاری منقطع میکرد. در میانههای رفتن و آمدن ثریا آن حس عجیب چند ثانیهای آمد. حس که رفت و کرختی آمد از عذابی نامعلوم به خودش پیچید و گریه کرد. علی محمدی بالغ شده بود.
آن خانه چهار واحد داشت که وقت آمدن محمدیها هنوز دوتایش خالی بود. طبقهی اول را قبلتر اسفندیاریها خریده بودند. دو خانواده خیلی زود ایاغ شدند. در حیاط میز و صندلی گذاشتند و شبها مردها که میرسیدند میدیدند زنها بساط کردهاند پس گل از گلشان میشکفت و جلدی مهیا میشدند و اینطور تا نیمههای شب میگفتند و میشنیدند و خوش بودند.
سال بعدش، تیرماه، ثریا اسفندیاری سیساله شد و مردش برای پاسداشت سیسالگی دست زنش را گرفت و برد یونان. زهرا، مادر علی، کلید خانه را از دست ثریا گرفت و قول داد گلهاشان را مثل تخم چشمش مراقبت کند.
سه چهار روز بعد، حوالی یک عصر دمکردهی حوصلهسربر، تلفن زنگ خورد و غوغا شد. داییِ پدر علی، که بزرگ فامیل بود و روی سرش قسم میخوردند و وزنهای بود برای خودش، تو شصت و سه سالگی در یک عصر دم کردهی تابستانی روی مبل خانه سکته کرد و مرد. پدر علی خودش را رساند خانه و دست زهرا را گرفت و با کلی شلوغبازیهای معمول اینطور وقتها از خانه جستند بیرون و گازش را گرفتند و رفتند.
علی، بیخیال و کمحوصله، کمی در حیاط پلکید و با باغچه ور رفت. بعد سری به کوچه زد و تا امامزاده رفت . آشنایی ندید و حوصلهش سر رفت و برگشت خانه. حالا حوالی شش شده بود. دسته کلید خانهی اسفندیاریها روی کلیدآویز آویزان بود. بیهوا برش داشت. رفت طبقهی اول. در را باز کرد. در خانه گشتی زد. در یخچال را باز کرد. شکلاتهای خارجی چشمک میزدند. خواست ناخنکی بزند ولی برخودش افسار زد. حواسش بود که ردی از حضور ناخواندهاش به جا نگذارد. چرخش که در اطراف و اکناف تمام شد به اتاق خواب اسفندیاریها رفت. کمد ثریا را باز کرد. بوی ثریا پیچید در مشامش. چند دست لباس او را برداشت و خودش را در لباسهای زن پیچید. چند ثانیهای از بوی لباسها در خلسه بود. فکر کرد که الان است که آن خس خوب چندثانیهای بیاید اما تلفن زنگ زد و او مثل برقگرفتهها از جا جهید. تلفن با آن زنگ کرکننده سر بازایستادن نداشت. پریز را کشید و از سکوتی که به ناگاه خانه را آغشت تعجب کرد. از خودش شرمش شد و به خودش پیچید و بغض کرد. لباسهای ثریا را، با دقتی وسواسآلود، در کمد بازچید. آنگاه تمام ذهنش را جمع کرد. سعی کرد هر ردی را از یک حضور ناخواسته پاک کند. بعد از خانه بیرون زد. هوا رو به غروب بود. تا پشتبام رفت. چندک زد. تهران رو به خاکستری بود و غم همینطور الکی آمد و بغض شد و بعد یک دل سیر گریه کرد.
محمدیها که برگشتند چشمهاشان پف کرده بود و معلوم بود که قرار است به تلنگری از جا بجهند. علی خزید در اتاقش و خودش را با تراشیدن چوب مشغول کرد. زهرا قرار که گرفت یادش آمد که گلهای اسفندیاریها معطل آب است. کلید را برداشت و رفت بالا. دو سه دقیقه بعد هراسان برگشت پایین و رو به پدر علی کرد و با صدایی که جیغ شده بود غرید «تلفن شون از برق کشیده شده، تو رفتی بالا؟» عصبهای علی محمدی جیغ کشید و چاقو دستش را خلید.
- ۹۶/۱۱/۱۲