در ترم آینده درسی دارم در تاریخ فلسفه با تمرکز
بر روی لایب نیتس و هیوم. سیلابسِ درس کمابیش مشخص است و من با مرورِ آن تصمیم
گرفتم روی این موضوع کار کنم: "لایب نیتس و جهانهای ممکن".
اولین کارم خواندنِ چند مدخلِ مربوط از استنفورد بود تا علاوه بر درکی کلی از شمای بحث، بتوانم پرسشی مشخص را استخراج کنم. از پسِ این خوانشهای اولیه ساختاری که برای شروع متنخوانی انتخاب کردهام کمابیش چنین است:
1- بیان رویکرد اسپینوزا و رویکرد لایب نیتس نسبت به جهانهای ممکن؛
2- بیان استدلال (یا استدلالهای) هریک از ایشان در حمایت از رویکرد مورد نظر؛
3- استخراج تعهدات متافیزیکیِ مستتر در دل هر دسته از این استدلالها؛
4- مروری بر رویکردهای جدید در فلسفهی تحلیلی نسبت به جهانهای ممکن؛
5- احتمالاً یافتنِ تناظری بین رویکردهای اسپینوزا و لایب نیتس با رویکردهای جدید؛
6- احتمالاً یافتنِ تناقضهای رویکرد لایب نیتس و دفاع از رویکرد اسپینوزا.
نکتهی آخر برایم مهم شده است: "موضعی در حمایت از اسپینوزا". رویکرد اسپینوزا به جهانهای ممکن، در تقابل با رویکردِ لایب نیتس، این است که جهانِ واقع تنها جهانِ ممکن است (یا دقیقتر آنکه یک تفسیر معمول از اسپینوزا چنین است). احتمالاً این رویکردی است که در بادی امر بسیار بسیار از شهود طبیعیِ ما دور است؛ ما شهوداً در مییابیم که میشد جهانِ واقع اینگونه نباشد که در واقع است. بنابراین تلاش در جهتِ حمایت از این دیدگاهِ غیرشهودی همچون نوعی بازی هیجانانگیز و جذاب است.
کمی به عقب برمیگردم. چندی پیش دوستی، در بحثی، داشت این را میگفت که چون نوفرگهای است لذا علیرغم حرفهای عجیبِ اوانز در کتابِ “The Varieties of Reference” و ریویویِ منفیِ پاتنم بر این کتاب (اینجا)، اما او در کنارِ اوانز است.
خب چه چیز باعث میشود که منِ فلسفه خوان موضعی خاص را برگزینم؟
مثلاً و در مثالِ بالا نوفرگهای باشم؟ یا در نوشتنِ یک تکلیفِ درسی تلاش کنم تا جانبِ اسپینوزا را بگیرم؟
چیزی که من بسیار مشاهده کردهام این است که برگرفتن این موضعها، بیشتر نوعی بازیِ هیجان انگیز است و فقط همین. ایکس نظرگاهی دارد، میتوان ضدِ نظرگاهِ ایکس، نظرگاه ایگرگ را برگزید پس آن را برمیگزینم تا بازی را ادامه دهم.
این به غایت من را میترساند. من فکر میکنم در برگرفتن هر موضعی بسیار باید محتاط بود و بسیار باید سختگیر بود و همواره و پیش و بیش از هر چیز باید نظر به حقیقت داشت و دائم پرسید که آیا موضعِ مختارِ من نسبتی نزدیکتر با حقیقت دارد یا خیر. حتی فکر میکنم در نوشتن یک تکلیف درسی، که هدفش احتمالاً بیش و پیش از هرچیز پرورش قوای مقالهنویسیِ دانشجو است، باید وسواس حقیقت را به غایت پاس داشت.
نیز فکر میکنم اختیارِ یک موضع خاص، صرفاً به عنوانِ بازیِ معمولِ فلسفهی دانشگاهی، ما را در فلسفه متفنن میکند و جدیت را میستاند. همچنین گمان دارم که بخشِ بزرگی از فلسفهی تراز اول با وسواس سختگیرانه نسبت به حقیقت تولید شده است و بخشِ بزرگی از فلسفهی تراز دوم، که البته وجودش لازم است، با تن دادن به بازیِ هیجان انگیزِ انتخابِ همینطوریِ یک موضع خاص.