زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با موضوع «از اجتماع و فرهنگ و غیره» ثبت شده است

۲۳
شهریور

گویاترین واژه‌ برای توصیفِ زندگی خیلی از ما ذیلِ حکومت برآمده از آشوبِ ۵۷ این است: «استیصال». و مهم‌ترین سؤال یک مستأصل این است: «چگونه زیستنی چنین را دوام آورم؟»

عمر بیژن اشترای دراز باد و حالش خوش. پروژه‌ای که او برای خود تعریف کرده و با سماجت پی گرفته است از جمله می‌تواند موادی فراهم کند تا برای جواب به سؤال مهم بالا مهیا شویم. قطعاتی را از کتاب <امید علیه امید: روشنفکران روسیه در دوره‌ی وحشت استالینی> به ترجمه‌ی بیژن اشتری مرور کنیم.

پیش از آغاز: کتاب کذا دربرگیرنده‌ی خاطرات نادژدا ماندلشتام درباره‌ی شوهرش اوسیپ ماندلشتام است. اوسیپ ماندلشتام یکی از مهم‌ترین و درخشان‌ترین شاعران قرن بیستم روسیه است. او پس از سرودن هجویه‌ای درباره‌ی استالین مورد غضب قرار گرفت و پس از بازجویی‌ها و زندان و تبعیدهایی که چهار سال به طول انجامید سرانجام در سن ۴۷ سالگی در یکی از بیشمار اردوگاه‌های استالینیِ محکومینِ به اعمال شاقه جان تلف کرد. کتابِ نادژدا شرح این دربدری‌هاست.

صفحه‌ی ۳۸: (طولی نکشید که خبردار شدیم گورکی به تولستوی گفته بوده است: «ما به او [ماندلشتام] خواهیم فهماند که حمله کردن به نویسندگان روسی یعنی چه.» حالا مردم با قاطعیت به من می‌گویند گورکی نمی‌توانسته چنین حرفی گفته باشد. آن‌ها می‌گویند گورکی واقعاً متفاوت از آن تصویری بود که ما از او در آن زمان در ذهن خودمان تصور می‌کردیم. حالا گرایش گسترده‌ای وجود دارد که می‌خواهد گورکی را بدل به قربانی رژیم استالینیستی کند. حالا خیلی‌ها هستند که می‌خواهند از گورکی یک قهرمان آزادی اندیشه بسازند و او را حامی روشنفکران در دوره‌ی لنین و استالین جلوه دهند) [توضیح: ماندلشتام در سال ۱۹۳۴ بر صورت آلکسی تولستوی نویسنده‌ی محبوب دولتی سیلی می‌زند و خاطره‌ی نقل شده اشاره به این داستان دارد.]

صفحه‌ی ۶۶: (هر دستگیری تازه‌ای که رخ می‌داد واکنش معمول آدم‌ها این بود که هرچه بیش‌تر به درون لاک‌هایشان فرو روند (کاری که اتفاقاً هرگز باعث نجاتشان نمی‌شد). برخی دیگر هم با صدای بلند علیه قربانی بخت برگشته شعار می‌دادند. من دوستی داشتم به نام سونیا ویشنفسکی که هر روز به محض شنیدن خبر دستگیری یکی از دوستانش با لحنی وحشت‌بار فریاد می‌زد: «همه جا را خیانت و ضدانقلاب فرا گرفته!» این واکنش کسانی بود که زندگی نسبتاً راحتی داشتند و چیزی برای از دست دادن داشتند.)

صفحه‌ی ۹۱: (تبلیغات حکومتی درباره‌ی جبرگرایی تاریخی باعث شده بود از اراده‌ی خومان محروم شویم و توان قضاوت کردن‌های شخصیمان را از دست بدهیم. ما به شک‌ورزان می‌خندیدیم، و خودمان با تکرار عبارت‌های مقدسِ مطبوعات رژیم و با شایعه‌پراکنی درباره‌ی هر دور تازه‌ای از دستگیری‌ها و یافتن بهانه‌هایی برای شرایط فعلی کشور، به کار این مطبوعات کمک می‌کردیم. جملات معمول در میان روشنفکران عبارت بود از تقبیح تاریخ به معنای دقیق کلمه: تاریخ همیشه همین‌طوری بوده است، نوع بشر هرگز چیزی بجز خشونت و جباریت را نشناخته است. آقای «ل» فیزیکدان جوانی بود که یک بار به من گفت: «مردم در هر جای دنیا تیرباران می‌شوند. آیا فکر می‌کنی این‌جا بیشتر از جاهای دیگر تیرباران می‌شوند؟ خب، این خودش پیشرفت است.» فرد دیگری به اسم «ل.ی» در بحث‌هایش با من عادت داشت بگوید: «اما ببین نادیا، اوضاع ما درست به همان اندازه بد است که اوضاع کشورهای خارجی.»)

صفحه‌۱۰۲: (او [نگهبان ارشد ماندلشتام‌ها برای رساندن آنها به مقصد تبعید] ... گفت: «به شوهرتان بگویید آرام باشد! به او بگویید ما آدم‌ها را به خاطر سرودن شعر تیرباران نمی‌کنیم.» ... او ادامه داد در کشورهای بورژوایی قضیه کاملاً متفاوت است: «اگر شما در این کشورها بودید و چیزی می‌نوشتید که مورد علاقه‌ی آنها نبود، بی‌درنگ حلق‌آویزتان می‌کردند.»)

صفحات ۱۵۶و۱۵۷: (هیچ چیزی به اندازه‌ی شریک کردن مردم عادی در جنایت‌های رژیم باعث تشدید احساس همبستگی این آدم‌ها با رژیم نمی‌شد: هرچقدر پای مردمِ بیش‌تری به داخل جنایت‌های رژیم کشیده می‌شد و تعداد خبرچین‌ها و جاسوسان پلیس مخفی بیش‌تر می‌شد، بر تعداد حامیان رژیم و کسانی که خواهان عمر هزارساله‌ی آن بودند نیز اضافه می‌شد.)

صفحه‌ی ۱۷۱: (در کشور ما زمان‌هایی وجود داشته است که همگی از ترسِ فراگیر شدن هرج و مرج دست به دعا برداشته‌ایم تا یک نظام قدرتمند، یک دست قوی که بتواند جلوی سیل خشمِ کور انسانی را بگیرد، بر سر کار بیاید. این ترس از آشوب و هرج و مرج شاید دیرپاترین احساس ما روس‌ها بوده است-ما هنوز هم از این احساس بهبود نیافته‌ایم و آن را از نسلی به نسل دیگر انتقال داده‌ایم. هیچ کسی بین ما نیست-نه در بین قدیمی‌ها که انقلاب را دیدند و نه در بین جوانان- که معتقد نباشد اگر روزی عوام‌الناس از کنترل خارج شوند او اولین قربانی خواهد بود. «ما اولین کسانی خواهیم بود که از تیرهای چراغ برق حلق‌آویزمان خواهند کرد.»-هر زمان که این جمله‌ی دائماً تکراری را می‌شنوم، یادِ گفته‌های هرتسن درباره‌ی روشنفکرانی می‌افتم که به قدری از مردم خودشان می‌ترسیدند که ترجیح می‌دادند خودشان پای در زنجیر داشته باشند به شرطی که مردم هم پای در زنجیر باقی بمانند.) 

و یک قطعه‌‌ی ویژه‌ (صفحه‌ی ۱۰۲): (در سال ۱۹۳۷ یک سرباز تازه مرخص شده به من گفت: «هیچ انتخاباتی در جهان به اندازه‌ی انتخاب ما منصفانه نیست؛ آن‌ها [حکومت] نامزدها را معرفی می‌کنند و ما از بین آن‌ها انتخاب می‌کنیم.» ماندلشتام هم خام شد و فریب این انتخابات قلابی را خورد. او پس از انداختن رأی خود در صندوق به من گفت: «آن‌ها حالا انتخابات را دارند این‌طوری برگزار می‌کنند، اما به تدریج یاد خواهند گرفت که آن را بهتر برگزار کنند، و در این صورت در آینده انتخابات مناسب‌تری خواهیم داشت.»)  

     

  • فراز قلبی
۰۶
شهریور

(روزها: «سرگذشت») زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ محمد علی اسلامی ندوشن در چهار جلد است که با نثری روان و پاکیزه روایتی درخشان از روزگار این روشنفکر به دست می‌دهد.

قطعه‌ی زیر را، با بعضی جا انداختن‌ها، از جلد اول صفحات ۲۶۸ الی ۲۷۵ انتخاب کرده‌ام. ندوشن در جلد اول راوی روستای محل تولد خود، کبوده، در اواخر دهه‌ی ۱۳۰۰ است وقتی تازه تجدد رضاخانی می‌رفت که ایران‌گستر شود:

<جوانی که از خانواده‌ی «اربابی» بود و زن می‌گرفت، چه بسا که همسر آینده‌ی خود را هرگز ندیده بود. همان اندازه توانسته بود که قد و بالای او را در چادر دید بزند. بنابراین بعد از عقد که مراسم «روگشائی» بود با موجود سراسر سربسته‌ای روبرو می‌گشت. به زور روی او را می‌گشود، و غافلگیرشدگی مطبوع یا نامطبوع آنی‌ای به او دست می‌داد.

...

این «روگشائی» گاهی با مرارتی همراه بود. در یک عروسی خود ناظر بودم که داماد با همه‌ی کوششی که کرد توفیق نیافت. چندین دقیقه، یک صحنه‌ی کشمکش تمام‌عیار در برابر چشم حاضران بود، ولی عروس زورمند و مقاوم بود، و تصمیم داشت که تسلیم نشود، سرانجام «رونما» و جیغ و داد زدن‌های حاضر در جلسه، کلید حل معما گشت.

گرچه توجیه درستی نداشت، ته‌مانده‌ی یادگاری از این رسم کهن بود که عروس را بزور از خانواده‌اش می‌گرفتند و تا حدی جنبه‌ی «ربودن» پیدا می‌کرد. هرچند برای داماد مشروع و محرم بود، مع‌ذلک، چاشنی «ربودن» از تصرف عروس نمی‌بایست غایب بماند. به همین نسبت، نحوه‌ی کم و بیش «خشونت‌آمیز» تصرف، و اینکه می‌بایست در یک‌ دم یا همان یک شب کار تمام شود، نشانه‌ای بود از تلقی بیم‌آلوده و رمزگونه و شگفت‌انگیری که بشر از «تولید مثل» داشته است.

...

رسم نازیبای پشت در حجله جمع شدن و پچ‌پچ کردن، و یا صبح زفاف، دستمال نشانه‌دار را به نزد مادرشوهر بردن، هنوز بر جای بود. زن‌های فضول دست‌بردار نبودند. سرانجام این مادرِ دختر بود که دستمال را به عنوان گواه نزد خود نگاه می‌داشت.

...

رابطه‌ی زن و مرد یا مبتنی بر معامله و سازش بود، یا بر تسلط. برابری در میان نبود که عشق از آن زائیده شود. بطور کلی، مرد با عقیده‌ای که درباره‌ی زن داشت، دور از شأن خود می‌دانست که خود را ملزم به برخوردار داشتن او بداند، یعنی خود را تا حد کام بخشیدن به او فرود آورد. کامجوئی مرد می‌بایست در مجرای «تسلط» و «تصرف» جریان یابد، یعنی گرفتن با قهر و غلبه که نام دیگرش «تمتع» بود.

یکی از چیزهائی که مانند «کَک مَکی» بود بر چهره‌ی ده، وجود پسرهای ارباب بود، هنگامی که به شرارت می‌افتادند. این دوره می‌توانست چند سال ادامه یابد، تا آنکه زن بگیرند و به گوشه‌ای بنشینند. توی کوچه‌ها ولو می‌شدند، پشت سر زن مردم می‌افتادند و به معیار ده خود را می‌آراستند و پارافین به موهایشان می‌مالیدند که برق بزند. شبیه به خروس‌های نوجوان بودند که به خواندن می‌افتند، ولی هنوز صدای قوی و غرا ندارند، و از این رو قدری مُضحک و چندش‌آور جلوه می‌کنند.

البته قلمرو مزاحمت آنها، زن‌ها و دخترهای رعیت‌ها بودند. اگر دختر یا زن باب‌دندانی را تنها گیر می‌آوردند، حرف‌های کنایه‌دار می‌زدند، تحبیب و تهدید می‌کردند و آنها هم از ترس نمی‌توانستند عکس‌العمل جدی‌ای از خود نشان دهند. پدر-مادر دختر و یا شوهر زن نیز اگر مطلع می‌شدند، اغلب این شهامت را نداشتند که اعتراض آشکار بکنند. دشمنی یک خانواده‌ی «ارباب» به خود خریدن، ممکن بود گران تمام شود. از این رو این زن‌ها و دخترهائی که در معرض تعقیب بودند، می‌بایست با حیله و مسالمت خود را از چنگ آنها دور نگه دارند، یا تسلیم شوند. پیش می‌آمد که کوتاه می‌آمدند. در مواردی هم علتش فقر بود. بعضی آنقدر تنگدست بودند که پول یک پیراهن یا قدری آجیل می‌توانست آنها را بلغزاند ... جوان‌های «رعیتی» نیز نه آن چنان بود که دست به سیاه و سفید نزنند، ولی نمی‌گذاشتند کار به برملا شدن بکشد. تنها به جانب حریفی می‌رفتند که روی خوش نشان می‌داد. جوان‌ها، وقت و بی‌وقت در اطراف خانه‌ی یک زن «خوش‌احوال» می‌پلکیدند.

...

در خانواده‌ی رعیت‌ها، اگر پسری به دختری تجاوز می‌کرد، ناچارش می‌کردند که او را بگیرد. می‌گفتند «بی‌ سیرتش» کرده، خودش باید او را «ضبط» کند، و اگر نه هیچ‌کس دیگر حاضر نبود که با دختر ازدواج نماید.

اینکه دختر نامرغوب‌تر از پسر شناخته می‌شد، یک علتش همین نگرانیها بود. کافی بود که یک پای کج بردارد، و دیگر همه‌ی خانواده را سرشکسته کند ... از دختر انتظار می‌رفت که سر به زیر، زحمتکش و بی‌ لکه باشد، تا بتواند خود را «آب» کند.

رفتار مرد با زن، بطور کلی بسیار آمرانه و حتی می‌توان گفت همراه با سنگدلی بود. نه تنها مرد، زن را موجود درجه‌ی دو حساب می‌کرد، بلکه خود زن‌ها نیز همین یقین را درباره‌ی خود داشتند. بخصوص که از حمله‌ی مغول به این ‌سو که ایران یک دوره‌ی انحطاط فرهنگی پیدا کرد، شأن زن تنزل نمود و تلقی‌ای که درباره‌ی او بود، نه همسان و همسر، بلکه نیمه‌برده بود که در درجه‌ی اول می‌بایست حریف فرونشاندن نیاز جنسی و سپس پرستار و خدمتگار باشد. موجود اصلی در خانه مرد بود، و سپس پسر. دختر را بدشواری جزو فرزند حساب می‌کردند. او را «ضعیفه» و «عورت» می‌خواندند ... باید گفت که هیچ موجودی رقت‌انگیزتر از دختر خانه‌مانده نبود. هم مردم و هم پدر و مادرش او را به چشم «زائد» و «ناقص‌الخلقه» می‌دیدند. با او بدرفتاری می‌کردند و او کم‌کم بر اثر سردی‌هایی که می‌دید، کناره می‌گرفت، بدخلق و شلخته و مردم‌گریز می‌شد.

...

شوهرها، این را جزو رسم و وظیفه و شخصیت و مردانگی خود می‌دانستند که با زن‌هایشان تند و بی‌ادبانه روبرو شوند. تمام مهر و نرمی، همان چند روز اول ازدواج بود. بعد، زندگی روی روال می‌افتاد و همان‌گونه که بزک عروسی پس از چند روز پریده‌رنگ می‌شد، ادب و خوش‌زبانی مرد هم از میان می‌رفت.

مرد در خانه همه‌کاره بود و اداره‌ی اموال زن نیز در دست او می‌ماند ... اسم زن از جانب شوهر برده نمی‌شد. اگر «جمیله» بود هرگز نمی‌گفت «جمیله»، او را صدا می‌کرد «آهای» و یا اگر می‌خواست از دور او را بخواند اسم پسرشان را می‌آورد، مثلاً داد می‌کشید «خلیل» و منظور از «خلیل» زنش بود ... مرد همیشه به زنش «تو» خطاب می‌کرد، ولی زن به شوهر «شما» می‌گفت، مگر در خانواده‌های رعیتی که هر دو به یکدیگر تو می‌گفتند.

...

کتک زدن زن امر رایجی بود، چه در میان رعیتی‌ها و چه در میان اربابی‌ها. بطور کلی مرد از هرجا دل پری پیدا می‌کرد، دیواری کوتاه‌تر از دیوار زنش نبود که دق دلش را سر او خالی کند. زن نیز این را طبیعی می‌دانست. اگر جز این بود به نظرش عجیب می‌آمد و می‌پنداشت که مرد در اِعمال قدرت و استفاده از حق مشروع خود ناتوان است. حتی شاید موجب نگرانیش می‌گشت. زن، به شوهر بانفوذ و قدری خشن می‌نازید. سرنوشت خود را در مقهور بودن و سعادت خود را در زیردست بودن می‌دید، بشرط آنکه این خشونت و زهرچشم گیریها، تنها در حق او به کار نرود و دیگران هم از او بترسند.

اعتقاد به نقص خلقت زن و ضعف عقل او از داستان‌هائی که بر سر منبر شنیده می‌شد تقویت می‌گشت.>       

  • فراز قلبی
۱۲
تیر

 

«شاگردی یک ریاضیدان» زندگی‌نامه‌ی خودنوشت آندره ویل است. زمانی که در دانشکده‌ی ریاضی بودم نام او را به عنوان یکی از چهره‌های مهم مکتب بورباکی شنیده بودم. ولی اینکه کتاب را به دست گرفتم و علی‌رغم مشغله‌ی فراوان در چهار نشست خواندم با دو انگیزه بود: یکی آنکه تجربه‌ی خوبی از خواندن زندگی‌نامه‌ی ریاضی‌دان‌ها داشتم (با خواندن کتاب معرکه‌ی اریک تمپل بل) و دیگری آنکه آندره برادر سیمون ویل (سیمون وِی) است و سیمون به عنوان یک فیلسوف و یک فعال اجتماعی و غیره زندگی زیسته‌ی عمیق و عجیبی داشته است و حدس می‌زدم که در این کتاب بتوانم بیشتر درباره‌ی او بدانم.

 

 

کتاب از جهت اول پربار بود و از خواندن یک زندگی دیگر درباره‌ی یک ریاضی‌دان دیگر ناامید نشدم. ولی از جهت دوم ناامید کننده بود: مطلب درباره‌ی سیمون ویل تقریباً هیچ بود. نویسنده در این باب چنین توضیح داده است:

 

 

از خواهرم نیز زیاد در خاطراتم یاد نکرده‌ام. چندی پیش خاطراتی را که از او داشتم برای سیمون پترمان نقل کردم و او این خاطرات را در کتابش، سیمون ویل: یک زندگی، به خوبی بازگو کرده است. (ص. 9)

 

 

من با خواندن زندگی آندره ویل، او را مردی یافتم که دغدغه‌ی اولش ریاضی است و همواره آرامشی را می‌جوید که در سایه‌ی آن به ریاضی بپردازد. جز این بسیار اهل سفر است، حتی در جنبه‌های ذهنی خارج از ریاضیات نیز بسیار بااستعداد است (مثلاً در آموختن زبان‌های جدید)، بسیار پرمطالعه است و مطالعاتش گستره‌ی وسیعی دارد و آخر آنکه بزدل است (دارم به خاطرات جنگ جهانی دوم او اشاره می‌کنم). شاید هم برای کسی که کار علمی درجه‌ی اول تولید می‌کند این خوب باشد که وارد های و هوی‌های ابلهانه که نامش را شجاعت و میهن‌پرستی و غیره می‌گذاریم نشود، حتی اگر چون منی نام این کناره‌گیری را بزدلی گذارد.

 

 

قطعاتی از کتاب را که به هر دلیل زیرش خط کشیده‌ام در ادامه بازگو می‌کنم:

 

 

با وجود داشتن معلمی بسیار خوب، فلسفه هیچ‌وقت من را «نگرفت». به نظرم می‌رسد که این نظام با خط فکری من سازگار نیست. در امتحان پرسشی بود در مورد کانت و دورکهایم. آن‌قدر با کتاب درسی فلسفه آشنا بودم که جواب قابل قبولی بنویسم؛ ولی واقعیت این بود که من حتی یک جمله از کتاب‌های هیچ یک از این دو فیلسوف را نخوانده بودم، و وقتی که نمره‌ام بسیار بالاتر از آن شد که لیاقتش را داشتم شگفت‌زده شدم. وقتی که ممتحن فلسفه از برنامه‌ام برای سال بعد پرسید، بی‌تأمل جواب دادم «خودم را برای امتحان اکول نرمال آماده خواهم کرد»؛ او گفت «طبیعتاً در فلسفه»، گفتم «نه آقا، در ریاضیات». فکر می‌کردم رشته‌ای که در آن بتوان چنین نتیجه‌ی خوبی گرفت بدون اینکه آدم اصلاً بداند در مورد چه چیزی صحبت می‌کند، رشته‌ی به‌دردبخوری نیست. جوانان بی‌انصاف‌اند. (ص. 29)

 

 

راهی نداشتم جز اینکه به محض آنکه توان مادی و ذهنی کافی داشته باشم، با سر به درون آثار ریاضیدانان بزرگ شیرجه بروم. ریمان اولین نفر بود. از او امتحان گزینش معلم، و کار مهمش را در مورد توابع آبلی خواندم. این‌گونه شروع کردن شانسی بود که همیشه برای داشتنش سپاسگزار بوده‌ام. خواندن این آثار، اگر خواننده تشخیص دهد که هر واژه‌ای پر از معنی است، دشوار نیست: احتمالاً هیچ ریاضیدان دیگری نیست که نوشته‌هایش به اندازه‌ی ریمان متراکم باشد. (ص. 40)

 

 

آرزویم این بود که، مثل آدامار، ریاضیدانی «جامع» باشم. این آرزو را این‌طور بیان می‌کردم که دلم می‌خواست هر موضوع ریاضی را، بیشتر از غیرمتخصص‌ها و کمتر از متخصص‌ها، بدانم. (ص. 55)

 

 

[دارد درباره‌ی مردی هندی حرف می‌زند که پیش از او در دانشگاه علیگره ریاضی درس می‌داده است] سلف من مرد ریشوی دوزنه‌ای (داشتن بیش از یک همسر برای مردان مسلمان مجاز است) بود که کنارش گذاشته و شغل کم‌اهمیتی به عنوان مدیر کالج آموزش به او داده بودند. او در آلمان ریاضیات خوانده بود و به هر طریق، دکترایی برای خودش دست و پا کرده بود. در آن زمان، در آلمان هم مثل فرانسه تصور رایج این بود که دادن مدرک به یک هندی یا «بومی» دیگر نتایج مبرمی درپی ندارد، چون آن‌ها خیلی زود اروپا را ترک می‌کردند و وقتی به کشور خود باز می‌گشتند، تبدیل می‌شدند به ماشین تبلیغات متحرک برای کشوری که از آن مدرک گرفته بودند. (ص. 65)

 

 

با موردل در منچستر ملاقات کردم؛ او به گرمی از من استقبال کرد، و وقتی گفتم که بدون مقاله‌ی 1922 او نمی‌توانستم پایان‌نامه‌ام را بنویسم، به نظر می‌رسید که به خود می‌بالد؛ اما در مورد پایان‌نامه‌ام اصلاً کنجکاوی نشان نداد. از عدم علاقه‌ی او تعجب نکردم. قبلاً در هند، چ. و. رامان از من پرسیده بود که چند نفر پایان‌نامه‌ام را خوانده‌اند. من (که به زیگل و آرتین فکر می‌کردم) پاسخ دادم: «یک نفر مطمئناً و شاید هم دو نفر». رامان برای این عدم موفقیت اظهار تأسف کرد و از اینکه می‌دید ناامید نشده‌ام تعجب کرد. در کمبریج، ریموند پالی صمیمانه من را پذیرفت. او که یک سال جوان‌تر از من بود، آینده‌ی نویدبخشی در آنالیز داشت. او یک سال بعد، در حادثه‌ی اسکی در کوه‌های راکی از دنیا رفت. صحبتمان تبدیل شد به مقایسه‌ی رهیافت‌هایمان به کار. ابتدا به نظر می‌رسید روی طول‌موج‌های کاملاً متفاوتی هستیم. سرانجام برای من روشن شد که او فقط وقتی می‌تواند پرثمر کار کند که رقیب داشته باشد؛ وقتی دیگران در کنارش بودند، این انگیزه را داشت که بیشتر کار کند تا از آن‌ها سبقت بگیرد. بر خلاف او، روش من جستجوی موضوعاتی بود که احساس می‌کردم من را در هیچ رقابتی قرار نمی‌دهند، تا بتوانم سال‌ها بدون مزاحمت دیگران کار کنم. (ص. 94و95)

 

 

     

 

 

  • فراز قلبی
۲۱
ارديبهشت

فردا، جمعه ۲۲ اردی‌بهشت، آخرین مناظره‌ی ریاست جمهوری برگزار می‌شود و احتمالاً فضا حتی از اکنون گرم‌تر و احساسی‌تر خواهد شد. بد هم نیست که در هفته‌ی منتهی به انتخابات به این فضا پیوست و شور و حال داشت. اما پیش از فردا چند نکته‌ای به ذهنم رسیده که دوست داشتم قبل از حضور در آن فضا آنها را قلمی کنم:

یک) سعید حجاریان زمانی، به گمانم پس از پیروزی روحانی در سال ۹۲، هشدار تأمل‌برانگیزی داد. لب لباب سخن او این بود که اینکه جریان اصلاحات در هر انتخابی بر جریان اصول‌گرایی پیروز شود شاید در وهله‌ی اول برای قائلان به تفکر اصلاح‌طلبی خوشایند باشد ولی در بطن خود با یک خطر همراه است و آن ناامیدی جریان اصول‌گرایی از انتخابات است. و از آنجا که وزنه‌های قدرت زیادی در دست این جریان است ناامیدی آنها از انتخابات می‌تواند کل فرآیند اصلاحات را مختل کند.

من بیش‌تر می‌روم و ادعا می‌کنم که انتخاب شدن افرادی از درون این جبهه بیش از آنکه برخی از تفکرات نامقبول ایشان را در جامعه گسترش دهد، مبدع عرفی شدن و همرنگ جامعه شدن این تفکرات می‌شود. برای این ادعا هم دلایل تاریخی-استقرایی هست و هم دلایل عقلی. اکنون فرصت بحث درباره‌ی این دلایل نیست ولی به عنوان نمونه‌‌ای روشن از دلایل تاریخی-استقرایی می‌توان به شیبِ عرفی شدن تفکرات اسلام سیاسی/حکومتی در این چهل سال نگاه کرد.

نظرسنجی‌های گوناگونی در این چند روز انجام شده است که دو نمونه‌ی معتبرترش یکی نظرسنجی حسین قاضیان (اینجا) و دیگری نظرسنجی ایسپا (مثلاً اینجا) است. نتیجه‌ی روشن این نظرسنجی‌ها این است که اگر همین امروز انتخابات برگزار ‌شود اینگونه نخواهد بود که حسن روحانی، به عنوان نماینده‌ی جریان اصلاحات، در همان مرحله‌ی اول بتواند یک پیروزی آسان و قاطع را به دست آورد. اگر ادعای مطرح شده در دو بند قبل را بپذیریم آنگاه شاید چنین نتیجه‌ای حتی مبارک هم باشد؛ اینکه جریان اصول‌گرا می‌تواند شعارهایی تولید کند و قادر است راهکارهایی بیندیشد که در گروهی از جامعه‌ی رأی‌دهنده جذاب باشد و احیاناً بتواند در یک فرآیند انتخابی پیروز باشد.

دو) یک جواب واضح و روشن به خوش‌بینی مطرح شده در قطعه‌ی یک این است که انتخاب هرکه از جریان اصول‌گرا کشور را در محاق فاجعه می‌برد و برای مدلل کردن چنین پاسخی به هشت سال ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد توسل جسته می‌شود. در مواجهه با چنین جوابی باید بسیار محتاط بود. آمارها چنان‌اند که نمی‌توان به سادگی دوره‌ی احمدی نژاد را فاجعه ندانست. اما اولاً باید در اینکه دوره‌ی هشت‌ساله‌ی احمدی نژاد فاجعه‌ای تمام عیار بوده است محتاط بود (و باید که این داوری را متکی به دقت‌های آماری کمترسوگیرانه کرد) و ثانیاً باید در این حکم که هرکه از جریان اصول‌گرایی انتخاب شود فاجعه‌ای همپای فاجعه‌ی آن هشت سال، بر فرض پذیرش فاجعه، رقم خواهد خورد مشکوک بود (به عنوان یک ردیه بر حکم اخیر، کاوه لاجوردی، در اینجا، سعی در تقویت این شهود داشته است که انتخاب هریک از این شش تن دربردارنده‌ی آن فاجعه‌ای نیست که بسیاری در درون هر دو جریان سعی در جاانداختن آن دارند.)

سه) آیا پوپولیسم، که از جمله خود را در تندروی حساب شده و دانسته اما افسارگیسخته‌ی در طرح برخی از شعارهای کمتر عملی متجلی می‌کند، خطری برای دموکراسی است؟ به نظر چنین می‌رسد. ولی فکر میکنم که اتفاقاً حضور نهایی این شش نفر، در نسبت با خطر پوپولیسم و تندروی، حضوری خجسته است. اینکه در این دوره تندترین افراد، نمونه‌ی واضحش: علی‌رضا زاکانی، نتوانستند فرآیند تأیید صلاحیت را طی کنند نشانه‌ای مبارک از عقل‌گرایی یک نظام است. نشانه‌ای است که یک نظام به مرحله‌ای از رشد عقلانی رسیده که حتی شعارهای تند به نفع خودش را نیز مضر به حال ساختار، در کلیتش، می‌داند و به آن شعارها اجازه‌ی اولیه حضور هم نمی‌دهد.       

  • فراز قلبی