یازده مرداد هزار و سیصد و هفتاد و نه شمسی بود که ناصر عباسی فهمید که رتبهی کنکورش ۵۳ شده است: ۵۳ کشوری در رشتهی ریاضی. هنوز آفتاب در آسمان بود. ناصر عباسی خودش را به پشت پنجرهی اتاقش رساند، یک دست خود را ستون کرد و با دست دیگر چانهاش را گرفت و آفتاب را که رو به سوی غروب داشت نگاه کرد.
فکر کرد که خب مطابق برنامه در شریف ریاضی محض خواهد خواند. نکته این است که معمول نیست که کسی با رتبهی ۵۳ کشوری، ریاضی محض بخواند: چنین کسی برق میخواند. ناصر عباسی، ولی، به کلِ ماجرا از زاویهای متفاوت نگاه میکرد. هدفگذاری او رتبهی یک بود تا بعد برود و ریاضی محض بخواند و پشت این هدفگذاری، یک خط فکری خاص قرار گرفته بود. در واقع او در دو سال اخیر مطمئن شده بود که یک دید عمیق به زندگی یعنی اینکه جایی که همه دربارهی یک چیز اتفاق نظر دارند و تو با دلایل محکم فکر میکنی که این اتفاق نظر ریشههای محکمی ندارد مکلفی که کار درست را انجام دهی و مکلفی که نشان دهی که کار تو مبتنی بر ریشههایی محکمتر بوده است. باری باید بتوانی خود را در موقعیتی قرار دهی که توانایی تأثیرگذاری بر این برداشت جاافتاده را داشته باشی. اینکه رتبهی ۵۳ کشوری، برق شریف بخواند یک پیشفرض جاافتاده است و اگر چنین شخصی برود و ریاضی محض بخواند عموماً با دیدهی تردید به او مینگرند. اما چنین کنشی، واکنش خاصی را در پی نخواهد داشت؛ نهایت اینکه «اوکی، یارو کسخله». اما اگر رتبهی یک باشی قضیه به کل متفاوت خواهد بود. در اینجا گردنها به سوی تو خواهد چرخید، چشمها در تو دقیق خواهد شد و ذهنها در برابر تو سؤالمند که چرا به برق شریف نه گفته و ریاضی محض را انتخاب کرده. تو اکنون در موقعیتی قرار داری که میتوانی برداشت جاافتاده را به چالشی عمیق بکشی.
یادمان باشد که مسألهی ناصر عباسی، فقط به چالش کشیدن یک موقعیت جاافتاده نبود. رویکرد او ضدیت با نرم به صرف ضدیت با نرم و به قصد جلب توجه نبود. او دلایل محکمی داشت که گردن نهادن به رشتهای خاص به سبب رتبهای خاص، کمال بلاهت است: نشاندهندهی چیزی آزاردهنده در وضعیت تفکر شخص؛ یک کمعمقی خجالتآور. او عمیقاً باور داشت که در تمام این سالها هیچ رتبهی یکی، از خود هوشمندی عمیق بروز نداده است و حالا این موقعیت در اختیار او قرار گرفته تا بازی را به کل بهم زند و افقهای جدیدی را ترسیم کند. او در این ضدیت با نرم به دنبال معنای زندگی بود. او به این نتیجه رسیده بود که زندگی معنادار یعنی زندگیای که بر تاریخ است و نه در تاریخ. گردن نهادن به نرمهای از پیش بوده، زندگی در تاریخ است. در موقعیت ساختن نرمهای جدید قرار گرفتن و ساختن چیزی جدید، زندگی بر تاریخ است. برای ناصر عباسی، این هدفگذاری همچون تکلیفی سنگین بود که ادایش فعلاً فقط از او بر میآمد.
ناصر عباسی هفده ساله به آفتاب کمسو شونده نگاه کرد و از یأسی خردکننده سرشار شد. همه چیز از دست رفته بود: رتبهی ۵۳ کشوری، یک تکرار مکرر، یک بیمعنایی حقیر. اما آیا او قابلیت یک شدن را داشت؟ جواب ناصر عباسی، یک قطعاً-ِ مؤکد بود. او با برنامهترین، منظمترین، کوشاترین و متمرکزترین دانشآموز چهل سال اخیر ایران بود. استانداردهای درسی او، مرزهای درسخواندن را به نقطهای اعجابآور برده بود. ویژگی ناصر عباسی صرفاً هوشمندی خیرهکنندهی او نبود، او این هوشمندی را با چند خصلت دیگر ترکیب کرده بود: عمق در تفکر، تمرکز بیبدیل، برنامهریزی دقیق، تعهد بینظیر به برنامه و پشتکار کشنده. این طور هم نبود که اینها از اول، همچون ودیعتی به او ارزانی شده باشد، نه، او این تواناییها را سال به سال در خودش کیفیتر کرده بود.
او خواندن و نوشتن را از پنج سالگی و پیش پدر شروع کرد. وقتی وارد مدرسه شد، درسهای دورهی ابتدایی را یکبار، و با کیفیتی بالاتر از معمول، پیش پدر دوره کرده بود. او در کلاس سوم راهنمایی، ریاضی دبیرستان را تمام کرده بود و در سال دوم دبیرستان این توانایی را داشت که در یکی از المپیادهای ریاضی یا فیزیک مدال نقره یا طلای جهانی را کسب کند. در کمال تعجب ولی او مسیر المپیاد را پی نگرفت. و این البته برای ناصر عباسی یک انتخاب ناگزیر بود. او فکر میکرد که برای آدم کمالگرایی چون او انتخاب مسیر المپیاد یعنی کسب نمرهی کامل در المپیاد جهانی و این یعنی تمرکز کشنده روی صرفاً یک رشتهی خاص. او این را یک انتخاب بلاهتآمیز مییافت چرا که فکر میکرد دورهی دبیرستان، نابترین فرصت برای کسب سواد عمومی است. او در این دوره میتوانست با فراغ بال اطلاعاتش را در ریاضی، فیزیک، شیمی، زیستشناسی، تاریخ، ادبیات، زبان انگلیسی، زبان عربی، قرآن (و به عنوان کاری فوق برنامه: زبان آلمانی) وسعت دهد. او حدس میزد که این فرصت دیگر دست نخواهد داد که انسان، طعم با سواد شدن را در چنین پهنهی وسیعی بچشد پس چرا باید صرفاً ریاضی یا فیزیک بخواند. در حلی چو افتاده بود که ناصر عباسی از شکست ترسیده و عطای المپیاد را به لقایش بخشیده. ولی او برای این حرفها تره هم خرد نمیکرد. و این خصلت دیگر او بود: سماجت بر خویش و بیتفاوتی از غیرخویش.
کنکور اما مسألهای کاملاً متفاوت بود. ناصر عباسی عاشقانه کنکور را میبویید. برای او کنکور واجد خصلتهای چشمگیری بود که حس رقابتجویی او را به تمامی برآورده میکرد. ناصر عباسی چنین میاندیشید که کنکور در وهلهی اول معیاری است برای سنجش سواد وسیع. در وهلهی دوم معیاری است برای سنجش قدرت برنامهریزی. در وهلهی سوم معیاری است برای سنجش عدم تخطی از برنامه. در وهلهی چهارم معیاری است برای سنجش پشتکار و در وهلهی پنجم معیاری است برای سنجش قوت روحی. او با شروع تابستان سال پیشدانشگاهی، خود را در مسیر یک سالهای میدید که تمام این ویژگیها در او به چالش کشیده میشوند.
ناصر عباسی طعم سرخ آفتاب کمرمق را در جانش ریخت و یکبار دیگر مشخصات روز شکست را در ذهنش مرور کرد: بیست و سه اسفند ماه سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت شمسی.
بیایید کمی به عقب بازگردیم و عادات کاری ناصر عباسی را در سال کنکور، از اول تیر تا دوازدهم اسفند مرور کنیم: او هر روز ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه از خواب بلند میشد، پنج دقیقه در تخت مینشست و تمرکز میکرد. (تمرکز پنج دقیقهای ناصر شکل خاصی داشت. او از اول تیر نوع جدیدی از راز و نیاز را میآزمود. در واقع از آنجا که تمام قرآن را از حفظ داشت تصمیم گرفت که کل قرآن را در طول یک سال و در بازههای پنج دقیقهای، یکبار به صورت کامل مرور کند. البته مسأله فقط کمیت نبود. او سعی داشت که در نهایت به مرتبهای برسد که در طول پنج دقیقه قرآنخوانی به مقام رهایی از دانستگی برسد. یک نوع تلفیق ذن و اسلام.) پس از تمرکز پنج دقیقهای به دستشویی میرفت. سپس آنطور که از پدرش یاد گرفته بود قهوهی فرانسه دم میکرد و در تراس نشسته و قهوه را به همراه یک تکه نان جو و چند خرما مزه مزه میکرد. خواندن درس از ساعت پنج و نیم صبح شروع میشد: پنج و نیم تا شش و نیم (پنج دقیقه استراحت)، شش و سی و پنج تا هفت و سی و پنج (پنج دقیقه استراحت)، هفت و چهل تا هشت و چهل (پنج دقیقه استراحت)، هشت و چهل و پنج تا نه و چهل و پنج (پنج دقیقه استراحت)، نه و پنجاه تا ده و پنجاه. سپس از ده و پنجاه تا یازده و ربع: یوگا، و از یازده و ربع تا یازده و نیم: قهوه فرانسه و شکلات تلخ. دوباره از یازده و نیم تا یک و نیم: درس. او این هفت ساعت را تماماً به درسهای اختصاصی اختصاص میداد. از یک و نیم تا دو و پنجاه: ناهار و خواندن شاهنامه. ده دقیقه فراغت و از سه تا شش: دروس عمومی. از شش تا هفت: دویدن. از هفت تا هشت: دوش و شام مفصل. از هشت تا نه: حل چند مسألهی دشوار ریاضی. از نه تا یازده: دروس اختصاصی. از یازده تا یازده و نیم: خواندن خاطرات بولیوی چه گوارا. از یازده و نیم تا چهار و چهل و پنج: خواب. (خواهید پرسید که پس کی به مدرسه میرفت؟ جواب کوتاه است: نمیرفت! او سال آخر را غیرحضوری خواند.)
ناصر عباسی، این برنامهی کشنده را بدون یک روز تعطیلی از اول تیر تا دوازده اسفند اجرا کرد. و البته با آن پیشینهی درخشان درسی که حتی در پایان سال سوم دبیرستان هم میتوانست جزو پنجاه نفر اول باشد تا تاریخ دوازده اسفند آنچه را که در کنکور مورد امتحان قرار میگرفت هفت بار با بالاترین کیفیت دوره کرده بود. از دوازده اسفند تا بیست و سه اسفند، کنکورهای سالهای پیش را از خود امتحان گرفت: روزی دو کنکور. کنکور صبح راس ساعت هشت در تراس و در سرما و سر و صدای محیط برگزار میشد و کنکور بعد از ظهر در کوچه روی یک صندلی معمولی که دسته نداشت و او برگهی سؤال را در یک دست میگرفت و برگهی جواب را در دست دیگر. نتیجه؟ جز سه بار در ریاضی و یک بار در شیمی و پنجبار در عربی تمام درصدهای او در تمام سالها در تمام درسها صد بود.
در تاریخ بیست و سه اسفند، در یک بعد از ظهر سرد پر سر و صدا، کنکور سال هفتاد و هشت را تمام کرد. نتیجه؟ درصد صد در تمام دروس. زمان؟ سه ساعت و بیست و سه دقیقه. سپس مطابق برنامه مهیا شد تا دویدن شبانه را پی بگیرد: او از خانهشان از خیابان اسدی شروع میکرد و تا پارک قیطریه میدوید، پارک را دور میزد و باز میگشت. حالا دیگر میتوانست هشت کیلومتر را در یک ساعت بدود.
در تاریخ بیست و سه اسفند هزار و سیصد و هفتاد و هشت، حین دویدن، وقتی پارک را دور زد ناگهان ایستاد. با خودش فکر کرد که این فشار کشنده برای چیست؟ دارم به کجا میروم؟ یادش آمد که یک و ماه هجده روز است که با هیچ کس حرف نزده است. حتی یک کلمه. یعنی حتی یک کلمه. مادر و خواهرش حالا دو ماه میشد که به انگلستان هجرت کرده بودند و پدرش یک و ماه هجده روز پیش برای تهیهی یک مستند مفصل راهی افغانستان شده بود. در این مدت هر دو روز یکبار «ننه» میآمد، سلام میکرد، غذا درست میکرد، خانه را تمیز میکرد، خداحافظ میگفت و میرفت. او در این یک ماه و هجده روز حتی یکبار هم جواب سلام و خداحافظ ننه را نداده بود. با این حساب یک ماه و هجده روز بود که حتی یک کلمه حرف نزده بود. به زمزمه، برای اینکه بیازماید که هنوز صدایش هست خواند: «من نه منم، نه من منم». بعد که خیالش از هستی صدا راحت شد سلانه سلانه رفت و روی سکوی کنار پارک نشست. این اولین بار از اول تیر هزار و سیصد و هفتاد و هشت شمسی بود که از برنامه تخطی کرده بود. روند هولناک کار کردن، کیفیتی فراانسانی به او داده بود: حالا میتوانست در پنج دقیقه قرآنخوانی اول وقت به مقام رهایی از دانستگی برسد، حالا میتوانست در یک ساعت، هشت کیلومتر مسیر شیب و نشیبدار را بدود، حالا میتوانست هر کنکوری را بدون یک غلط در زمانی کمتر از سه ساعت و بیست دقیقه به پایان برساند، حالا یکبار شاهنامه را با دقت خوانده بود، حالا تاریخ بیهقی را شروع کرده بود. حتی میتوانست مدت زمان خواب خود را به چهار ساعت در روز کاهش دهد و برنامه را با چنین فشار خردکنندهای همچنان ادامه دهد: بدون جمعه، بدون تعطیل.
روی سکوی پارک نشست و به صدای شب خیره شد و بدترین سؤال تاریخ به سراغش آمد: «که چی؟» او به یکباره همه چیز را کنار گذاشت. او دیگر تا روز کنکور حتی یک کلمه نخواند و بدتر آنکه حتی یکبار چیزی را که مربوط به کنکور باشد در ذهن مرور نکرد. بگذارید از این مرحله به سرعت عبور کنیم. فقط همینکه: او از بیست و سه اسفند تا شش تیر (روز قبل از کنکور) احوالاتی را تجربه کرد که باید در فرصتی مناسب به آن پرداخته شود.
به اصرار پدر، که از احوالات ناصر عباسی سرسام گرفته بود، در تاریخ هفتم تیر هزار و سیصد و هفتاد و نه شمسی کنکور داد: بدون حضور، از سر رفع تکلیف، با تمسخری عمیق در جان.
آفتاب دیگر غروب کرده بود. مرور دوبارهی بیست و سه اسفند هزار و سیصد و هفتاد و هشت، مثل تیزی دشنه قبلش را خلید. ناصر عباسی دستش را بر پنجره کشید و به هقهق افتاد. در زندگی فقط یکبار میتوانی در سال اولی که کنکور میدهی رتبهی یک شوی و بعد ابتذال چند دهسالهی خواندن برق را در شریف، به روشنترین دلیل به رخ بکشی. حالا دیگر همه چیز از دست رفته بود. و به مبتذلترین شکل هم از دست رفته بود.
پدر از در درآمد. یک سینی در دست، یک لیوان چای در سینی، یک بشقاب با دو بیسکوییت گرجی در بشقاب و دو چشم پر از ذوق. سینی را روی میز تحریر ناصر گذاشت، شانهی ناصر را گرفت. حرفی نزد و در سکوت اتاق را ترک کرد. ناصر خطی بر هقهق خود کشید، چای نوشید، بیسکوییت مزهمزه کرد و همهی جانش پر شد از مدال فیلدز.