«شاگردی یک ریاضیدان» زندگینامهی خودنوشت آندره ویل است. زمانی که در دانشکدهی ریاضی بودم نام او را به عنوان یکی از چهرههای مهم مکتب بورباکی شنیده بودم. ولی اینکه کتاب را به دست گرفتم و علیرغم مشغلهی فراوان در چهار نشست خواندم با دو انگیزه بود: یکی آنکه تجربهی خوبی از خواندن زندگینامهی ریاضیدانها داشتم (با خواندن کتاب معرکهی اریک تمپل بل) و دیگری آنکه آندره برادر سیمون ویل (سیمون وِی) است و سیمون به عنوان یک فیلسوف و یک فعال اجتماعی و غیره زندگی زیستهی عمیق و عجیبی داشته است و حدس میزدم که در این کتاب بتوانم بیشتر دربارهی او بدانم.
کتاب از جهت اول پربار بود و از خواندن یک زندگی دیگر دربارهی یک ریاضیدان دیگر ناامید نشدم. ولی از جهت دوم ناامید کننده بود: مطلب دربارهی سیمون ویل تقریباً هیچ بود. نویسنده در این باب چنین توضیح داده است:
از خواهرم نیز زیاد در خاطراتم یاد نکردهام. چندی پیش خاطراتی را که از او داشتم برای سیمون پترمان نقل کردم و او این خاطرات را در کتابش، سیمون ویل: یک زندگی، به خوبی بازگو کرده است. (ص. 9)
من با خواندن زندگی آندره ویل، او را مردی یافتم که دغدغهی اولش ریاضی است و همواره آرامشی را میجوید که در سایهی آن به ریاضی بپردازد. جز این بسیار اهل سفر است، حتی در جنبههای ذهنی خارج از ریاضیات نیز بسیار بااستعداد است (مثلاً در آموختن زبانهای جدید)، بسیار پرمطالعه است و مطالعاتش گسترهی وسیعی دارد و آخر آنکه بزدل است (دارم به خاطرات جنگ جهانی دوم او اشاره میکنم). شاید هم برای کسی که کار علمی درجهی اول تولید میکند این خوب باشد که وارد های و هویهای ابلهانه که نامش را شجاعت و میهنپرستی و غیره میگذاریم نشود، حتی اگر چون منی نام این کنارهگیری را بزدلی گذارد.
قطعاتی از کتاب را که به هر دلیل زیرش خط کشیدهام در ادامه بازگو میکنم:
با وجود داشتن معلمی بسیار خوب، فلسفه هیچوقت من را «نگرفت». به نظرم میرسد که این نظام با خط فکری من سازگار نیست. در امتحان پرسشی بود در مورد کانت و دورکهایم. آنقدر با کتاب درسی فلسفه آشنا بودم که جواب قابل قبولی بنویسم؛ ولی واقعیت این بود که من حتی یک جمله از کتابهای هیچ یک از این دو فیلسوف را نخوانده بودم، و وقتی که نمرهام بسیار بالاتر از آن شد که لیاقتش را داشتم شگفتزده شدم. وقتی که ممتحن فلسفه از برنامهام برای سال بعد پرسید، بیتأمل جواب دادم «خودم را برای امتحان اکول نرمال آماده خواهم کرد»؛ او گفت «طبیعتاً در فلسفه»، گفتم «نه آقا، در ریاضیات». فکر میکردم رشتهای که در آن بتوان چنین نتیجهی خوبی گرفت بدون اینکه آدم اصلاً بداند در مورد چه چیزی صحبت میکند، رشتهی بهدردبخوری نیست. جوانان بیانصافاند. (ص. 29)
راهی نداشتم جز اینکه به محض آنکه توان مادی و ذهنی کافی داشته باشم، با سر به درون آثار ریاضیدانان بزرگ شیرجه بروم. ریمان اولین نفر بود. از او امتحان گزینش معلم، و کار مهمش را در مورد توابع آبلی خواندم. اینگونه شروع کردن شانسی بود که همیشه برای داشتنش سپاسگزار بودهام. خواندن این آثار، اگر خواننده تشخیص دهد که هر واژهای پر از معنی است، دشوار نیست: احتمالاً هیچ ریاضیدان دیگری نیست که نوشتههایش به اندازهی ریمان متراکم باشد. (ص. 40)
آرزویم این بود که، مثل آدامار، ریاضیدانی «جامع» باشم. این آرزو را اینطور بیان میکردم که دلم میخواست هر موضوع ریاضی را، بیشتر از غیرمتخصصها و کمتر از متخصصها، بدانم. (ص. 55)
[دارد دربارهی مردی هندی حرف میزند که پیش از او در دانشگاه علیگره ریاضی درس میداده است] سلف من مرد ریشوی دوزنهای (داشتن بیش از یک همسر برای مردان مسلمان مجاز است) بود که کنارش گذاشته و شغل کماهمیتی به عنوان مدیر کالج آموزش به او داده بودند. او در آلمان ریاضیات خوانده بود و به هر طریق، دکترایی برای خودش دست و پا کرده بود. در آن زمان، در آلمان هم مثل فرانسه تصور رایج این بود که دادن مدرک به یک هندی یا «بومی» دیگر نتایج مبرمی درپی ندارد، چون آنها خیلی زود اروپا را ترک میکردند و وقتی به کشور خود باز میگشتند، تبدیل میشدند به ماشین تبلیغات متحرک برای کشوری که از آن مدرک گرفته بودند. (ص. 65)
با موردل در منچستر ملاقات کردم؛ او به گرمی از من استقبال کرد، و وقتی گفتم که بدون مقالهی 1922 او نمیتوانستم پایاننامهام را بنویسم، به نظر میرسید که به خود میبالد؛ اما در مورد پایاننامهام اصلاً کنجکاوی نشان نداد. از عدم علاقهی او تعجب نکردم. قبلاً در هند، چ. و. رامان از من پرسیده بود که چند نفر پایاننامهام را خواندهاند. من (که به زیگل و آرتین فکر میکردم) پاسخ دادم: «یک نفر مطمئناً و شاید هم دو نفر». رامان برای این عدم موفقیت اظهار تأسف کرد و از اینکه میدید ناامید نشدهام تعجب کرد. در کمبریج، ریموند پالی صمیمانه من را پذیرفت. او که یک سال جوانتر از من بود، آیندهی نویدبخشی در آنالیز داشت. او یک سال بعد، در حادثهی اسکی در کوههای راکی از دنیا رفت. صحبتمان تبدیل شد به مقایسهی رهیافتهایمان به کار. ابتدا به نظر میرسید روی طولموجهای کاملاً متفاوتی هستیم. سرانجام برای من روشن شد که او فقط وقتی میتواند پرثمر کار کند که رقیب داشته باشد؛ وقتی دیگران در کنارش بودند، این انگیزه را داشت که بیشتر کار کند تا از آنها سبقت بگیرد. بر خلاف او، روش من جستجوی موضوعاتی بود که احساس میکردم من را در هیچ رقابتی قرار نمیدهند، تا بتوانم سالها بدون مزاحمت دیگران کار کنم. (ص. 94و95)