زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۱
مرداد

هر ماه تیر ماه وقت استراحت است. امسال هم بر طریق هر سال: هم وظایف دانشجوی دکتری بودن متوقف بود و هم تدریس در مدرسه. از اول مرداد هر دو شروع شده است. سه روز در هفته در دو مدرسه درس می‌دهم و جسته و گریخته دو شاگرد خصوصی دارم، از آن طرف باید دو مقاله‌ی باقی مانده از درس‌های دوره‌ی دکتری را تا چند هفته‌ی بعد تحویل دهم و برای امتحان جامع هم آماده شوم.

 

اما مشکل دارم: درست است که از اول مرداد بایست کار را شروع می‌کردم ولی تنم به کار نمی‌رود. ساعت‌ها و روزها و شب‌ها می‌گذرد و جز تک و توک نوک زدن به وظیفه، باقی به مرور اخبار جان‌کش می‌گذرد. نتیجه؟ من‌ام مشوش، غمگین، نگران، ناامید و مستأصل است. این منِ آلوده به پنج ویژگی کذا، از حرکت ایستاده و در فقدان حرکت، ویژگی ششمی هم علاوه شده است: عذاب وجدان.

 

به عقب نگاه می‌کنم. برایم واضح و روشن است که مسیر این ده روز تکراری و تکراری و بن بست و بن بست است. خط سیری را برای خود تصویر کرده و مرور می‌کنم:

هفتاد و شش را به یاد آور. خاتمی رئیس شد و از پی‌اش روزنامه‌های خردادی آمدند. کار تو، و یک نسل، شد خریدن روزانه‌ی آنها و خواندن مو به موی ایشان. نتیجه؟ ماندن از زندگی و رنجوری روان.

بعدش؟ هجوم بی‌وقفه‌ی هزار و یک دلیل برای سایش بیشتر و بیشتر روح: دادگاه کرباسچی، استیضاح مهاجرانی، قتل‌های زنجیره‌ای،‌کوی دانشگاه و قس علی‌هذا.

بعدش؟ هشتاد و چهار: با آن طعم تلخ و غریب محمودش. و باز بهانه برای توقف کردن. برای روان به فاجعه دادن.

بعدش؟ هشتاد و هشت: با آن امید اولش و آن ناامیدی کشنده‌ی بعدترش. که نمی‌دانستی به کجای این شب تیره بیاویزی قبای ژنده‌ی خود را.

 

چه داشت تمام آن حواس‌پرتی‌ها از اصل زندگی؟ هیچ، چون پوچی عمیق.

 

بازگردم به اکنون. ده مرداد نود و هفت. بیست و یک سال بعد از هفتاد و شش. جایی که آن جوانی‌ها رفته است، آن سخت‌جانی‌ها فسرده است. باز، درست مثل تمام آن سال‌ها (حالا بگیر با شیبی تندتر)، فاجعه‌ مثل بهمن به سر و رومان آوار می‌شود: به سر و روی من و ما، من و مای معمولی، من و مای متوسط: که هیچ وقت نه آن‌قدر بالا بوده‌ایم که فاجعه، پروار و وقیح‌مان کند، نه آن‌قدر پایین بوده‌ایم که فاجعه با رنگ تند بی‌رحمش بی‌رنگمان کند. من و مایی با کمابیش پس‌اندازی به ریال در بانک، به چشمداشت سودی و کمک خرجی، و به امیدداشت افزودن هر سالی و عاقبت شاید سرپناهی و عصای راهی. بعد؟ داستان تکراری مکرر شد: پس اندازمان ظرف چند ماه آب شد و از دست رفت. من و مایی با شش تا درصد افزایش حقوق و آن بیرون که افسار قیمت‌ها می‌رود چنان اوج گیرد که این ده با چشمانی از ترس برآمده به لکنت افتاده است. و گویا گریزی نیست.

حالا که به جبر جغرافیا و تاریخ من را و ما را از هجوم بی‌ایستای فاجعه گریزی نیست، گزیری هم نیست؟ چه باید کرد؟ راه حل چیست؟ باز دوباره از زندگی زدن و به تصویر فاجعه خیره شدن؟ نه! این بار نه. خب پس چه؟ تقلا برای رسیدن به آن بالاها؟ از من که نمی‌آید! تمام کردن؟ حتماً از من نمی‌آید. خب دوباره می پرسم پس چه؟

این: اصرار بر کوچک‌های زندگی‌ساز، کوچک‌های خوب، کوچک‌های عالی:



نظم: هر روز سر ساعت معهود بیدار شو، سر ساعت معهود از خانه بیرون برو، به تعداد ساعت‌های معهود کار کن، سر ساعت معهود به خانه باز گرد، سر ساعت معهود بخواب.



جزئیات: هر روز صبح به جای مرور فاجعه: قهوه‌ات را مهیا کن، پیاده تا پارک برو و سبک نرمش کن، در صف نان بایست و نان تازه تهیه کن، دوشی کوتاه بگیر، حتماً صورتت را اصلاح کن، حتماً با طاهره و ماهان صبحانه بخور، و حتماً صحبت کن و لبخند بزن، یازده صبح بعد از چند ساعت کار کمی راه برو و سیب بخور، پس از ناهار موسیقی کلاسیک گوش کن، شب که بازگشتی با ماهان بازی کن، موقع شام با طاهره صحبت کن، پس از شام ظرف‌ها را بشور و در حین شستن به روزی که گذشت و فردایی که خواهد آمد فکر کن، اخبار (و نه فاجعه) را مرور کن، بعد طاهره چای سبز یا گل گاو زبان را می‌آورد، بنوش و روزانه‌هایت را بنویس، بعد رمان را بازکن و در حالیکه آن دو کنارت هستند ادامه بده.



کار: با کمیتی زیاد.



تمرکز: با بسامدی بالا.



خلاقیت: حالا که فاجعه رنگ پررنگ زده باید چاره بیابی که چگونه و همچنان بتوانی شادی های کوچک و قابل حصول تولید کنی.



مسئولیت:‌ حال که فاجعه افزون شده این فضیلت تو است که به میزانی که فاجعه صعود می‌کند مسئول‌تر شوی:‌ نسبت به خودت، خانواده‌ات، حرفه‌ات. و مسئول بودن تو اطرافت را امن می‌کند و اطرافت که امن شد، خودت هم ایمن تری.



امید: و این مهم‌ترین است. امید داشته باش. نه صرفاً در حرف که بیشتر در عمل. چنان باش که اطرافت از تو توان حرکت بگیرد.

به تاریخ نگاه کن که مالامال است از فاجعه‌. و نگاه کن که چگونه در درون هر فاجعه همچنان می‌توان بذرهایی، هرچند دیریاب، برای امیدواری و ساختن و پیش رفتن یافت. به سال شصت و پنج برگرد. وقتی چهار ساله بودی. سالی که دورترین خاطرات واضحت از آنجا آغاز می‌شود. و ببین فاجعه و زایش چگونه در کنار هم نشسته اند: بدترین سال جنگ است: کربلای چهار با آن شکست دراماتیکش، کربلای پنج با بیشترین تعداد تلفات جنگ. شروع تبدیل بحران‌های اقتصادی به فاجعه‌ی اقتصادی پس از شش سال جنگ است. بیکاری است، بی‌افقی است، غم است، اصلاً هرچه که برای هیچ و پوچ تمام کردن لازم است هست. اما آیا این تمام قصه است؟ نه! شصت و پنج فقط فاجعه نیست. امید و زایش هم هست. چطور؟ مثال بزن!

این را نگاه کن: شصت و پنج مهم‌ترین سال تمام تاریخ سینمای ایران است. سالی با نصف شاهکارهای کل تاریخ سینمای ایران: اجاره‌نشین‌های مهرجویی، خانه‌ی دوست کجاست؟ کیارستمی، ناخداخورشید تقوایی، باشو غریبه‌ی کوچک بیضایی، شبح کژدم عیاری، و با درجه‌ای خردتر طلسم فرهنگ، شیر سنگی جعفری جوزانی و تیغ و ابریشم کیمیایی.



هم شاملوی جانت را تیز نگاه دار: سال بد/ سال باد/سال اشک/ سال شک/ سال روزهای دراز و استقامت های کم/ سالی که غرور گدایی کرد/ سال پست/ سال درد/ سال اشک پوری/ سال خون مرتضی ... و هم سپهری روحت را: تا شقایق هست زندگی باید کرد ... .

  • فراز قلبی