امید خسروی ایمیل زده که حمید مرده. میریزم بهم. سیگار پشت سیگار. کلافگی. بیقراری و اشک. به همهی روزهایی که مثل برق گذشت فکر میکنم. سی و هشت سالگی سنی نیست که کسی سکته کند، آن هم روی یک کاناپهی آبی زهوار دررفته، آنهم تنها و بیکس، آن هم وقتی پیدات کنند که یک هفته از مردنت گذشته باشد، آن هم در گوشهی غربت. حمید مرد. به همین سادگی.
آلبوم جلد جیر را از کتابخانه میکشم بیرون. این را نگاه کن! من و طاهره و ماهان و حمید و شقایق و مهراد در آن سفر به یاد ماندنی به کلاردشت. آخ!
حمید که رفت رفتنش خیلیها را مثل صاعقه گزید. بیشتر از همه مهراد را. و شاید کمتر از همه شقایق را. شبی که رفت و دیگر نیامد با من بود. به تجریش که رسیدیم گفت نگه دارم، گفت میخواهد تا خانه پیاده گز کند. کولهی سنگینش را از صندوق عقب برداشت، نخی روشن کرد، دستی تکان داد و نرم نرمک در ولیعصر گم شد. رفت و دیگر برنگشت.
من و حمید در دبیرستان صدر هم مدرسهای بودیم. بعد هم هر دو در دانشکدهی ریاضی شریف ادامهی تحصیل دادیم. من ریاضی محض خواندم و او علوم کامپیوتر. نجیب و آقا و باهوش بود. بسیار کاری و بسیار مؤدب. بیست و سه سالگی ارشدش را گرفت و تا بیست و پنج سالگی کار کرد و کار کرد و پولی جمع کرد و با شقایق عروسی کرد. بعد دوباره تا سیسالگی کار کرد و کار کرد و خانهی پارکوی را خرید. خیالش که بابت خانه راحت شد بچهدار شدند و مهراد آمد. دوباره کار و کار بود تا سی و سه سالگی که آن دفتر نقلی ولی شیک را در جردن خرید و گویا همه چیز بر وفق مراد بود.
یک عصر سهشنبه در میانهی آذر بود که زنگ زد. گفت بیا سراغم که دلم بدجور هوات رو کرده. رفتم سراغش. تو ماشین که نشست یک فلش درآورد و زد به ضبط و گفت بنداز بریم شمشک. گفتم خوبی؟ گفت بریم شمشک قلبی جان که هوس جوجه بااستخوان کاکتوس رو کردم. بعد آرام در جایش لمید و گهگاه سیگاری آتیش میکرد و به فرهاد و بعد به فروغی گوش میداد و انگار جایی بیرون از مکان و زمان ایستاده بود. تا بالای دیزین رفتیم. دو تا چای دارچین سفارش داد و آن بالا حین خوردن چای اشکی ریخت. وقت برگشتن گفت اشتها ندارد. گفت برگردیم تهران که کار دارد. نیم ساعتی که در جاده راندیم ضبط را خاموش کرد. شیشه را اندکی پایین داد. سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و یکباره گفت: «فراز! با طاهره خوبی؟» مشکوک نگاهش کردم «ها! بد نیستیم. معمولی. چطور؟» یک دقیقهای به سکوت گذشت و بعد نجواکنان: «من چند روز پیش از خواب بلند شدم و یکهو چیزی یادم اومد. یادم اومد که بیشتر از پنج ساله که شقایق بهم نگفته «عزیزم»، بهم نگفته «دوستت دارم»، بیهوا نیامده و بغلم نکرده، بیهوا نیامده و یک بوسه مهمانم نکرده، پنج ساله که به هیچی مطلق گذشته. اون روز اینها همه یادم اومد. باورت میشه؟» ساکت بودم و میخواستم ساکت بمانم. حمید کسی نبود که از این حرفها بزند. کسی هم نبود که اگر شروع میکردم به کلیشه بافتن گوش شنوایی داشته باشد. تا تجریش ساکت ماندیم. از ماشین پیاده شد. کولهپشتیاش را برداشت و رفت. نه به خانه برگشت و نه دیگر کسی ازش باخبر شد. رفت تا پنج سال بعد خبر برسد که در جایی در اسپانیا روی یک مبل زهوار دررفتهی آبی سکته کرده و مرده. همین.