قبلترها دوبار "پلهای مدیسنکانتی" را دیده
بودم؛ وقتی هنوز طاهره نبود. حالا که طاهره هست و حضور پررنگش هم، دیدار دوبارهام
همراه شده است با درکی کاملاً نو از فیلم. اکنون فکر میکنم چقدر ناقص بوده
دیدارهای قبلی و چه طعم کمتر خامی دارد دیدار آخرینم.
یکی از چیزهای شگفتانگیزِ فیلم همین "کلینت
ایستوود" است. نام او در تاریخ سینما یادآور الگویی کاملاً مردانه است، و این
فیلم یک زنانهی تمامعیار؛ طوری که باور نمیکنی این ظرافتهای زنانه را یک مرد
درآورده باشد.
قصهی فیلم آشنا است: زنی در میانههای یک زندگی مشترک و در
بلبشوی خستگیهای مزمنی که طبیعت زناشوییهای سنتی است، دوباره عشق را، با تمام احوالاتِ شگفتش، تجربه میکند و حالا باید انتخاب کند: «عشق نویافته یا
خانواده؟؟».
همیشه "پلهای مدیسنکانتی" را گذاشتهام کنار
قسمتِ شهریِ "شکارچی گوزن" و نمیدانم چرا. شاید ربط دارد به همسانی
تأثیری که بر من دارند. چگونه این تأثیر همسان را روایت کنم؟ بگیر این طور:
بسانِ غمی است که از خلال
سوزنی تیز در عمق تو تزریق میشود. غمی که گسترده نیست که پخش نمیشود، ولی نیشِ
نیشترش حالا حالاها میماند. غمی فشرده و کوچک که نقطهای سلولسا از روحت را نشانه
گرفته و همان را در عمقی بیشتر و بیشتر میدرد.
هم "پلهای مدسینکانتی" هم "شکارچی
گوزن" آراماند. اطوار و ادا کمتر دارند. گویی راوی با خودش عهد کرده هرجا
خشم گرفت و از کوره دررفت، کل صفحه را خط بزند و از نو شروع کند. آرامش در اینجا
ماننده است به پیرمردی سیاه، گوشهی یک بارِ دورافتاده، جایی در بیکرانِ آمریکا،
با پوستی براق و شبتاب و کجخندی باستانی. پیرمردی سیاه با ته ریشی سفید که آهسته
ویسکی مینوشد و ذره ذره نوای بلوز پس از نیمهشب را میریزد در جانش و گه گاه بر
میگردد و از قابِ دودگرفتهی کافه، شب را مساحت میکند.
"پلهای مدسینکانتی" و "شکارچی گوزن"!
با شهرهایی آرام و دور و خسته و کسل! با قابهایی دلانگیز و عریض! با طنین یک موسیقی
دو وجهی، یک موسیقی آرامآشوب، و با مریل استریپی که نمیتوان عاشقش نبود!!!
پینوشت: این
نوشتهای است مربوط به سال نود و یک. چون بلاگفا وبلاگم را منهدم کرد، آن را
دوباره در اینجا گذاشتم.