زیست‌ پاره‌ها

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
۲۰
آذر


سارا ملحفه را کنار زده تا آفتاب تنِ سبزه‌اش را سبزه‌تر کند، شاید هم قهوه‌ای. آفتابِ تندِ ظهرِ مردادی، تیز و وحشی، آن سمتِ رخت را زیر ضرب گرفته. سارا خیره در سقف گویی سال‌هاست با دو چشمِ باز مرده است. زور می‌زنم راز و رمز گوشیِ جدید ملکه‌ام شود. توانسته‌ام از گوگل‌استور وی‌پی‌ان نصب کنم و حالا دارم بعدِ بوقی در فیس‌بوک می‌چرخم.

سارا با آن تن باریک و سینه‌های کوچکِ تازه از شیر تهی‌شده با لبِ غارتگرِ پسرِ قندِ عسلش، با آن صورتِ نه‌زیبایش اما در رخت بهترین است. زیباترها چون زیبا هستند به زیبایی‌شان غره‌اند، سارا ولی فقدانِ استانداردهای تنانگی‌‌ را با کیفیتِ اعمالِ حیرت‌آور جبران می‌کند. کش می‌آید و تنش را تا پنجره می‌کشد انگار که لاک‌پشتی باستانی است. پیشانی‌ را می‌گذارد روی شیشه‌ی گرم شده از تیزیِ آفتاب و با دهان روی شیشه بخار می‌زاید. می‌دانم مشوشِ «مردک» است و نگرانِ قند عسلش. به سرش زده مهرش را بگذارد اجرا مگر مردک از خرِ شیطان پیاده شود و قالِ طلاق را بکند. مردک ولی ول‌کن نیست. مرد خوب و مهربانی‌ست. او را می‌خواهد. برای او حاضر شده برود مشاوره و این در مرام مردک یعنی فاجعه. هیهات مردک، هیهات مردا. 

عکسِ مادرِ معشوقک اول می‌افتد روی صفحه‌ی گوشی‌. هفت روز پیش مرده است. زیر عکس کامنت در کامنتِ تسلیت زوزه می‌کشد. تنم تیر می‌کشد. مادر معشوقک اول مثل یک دسته گل، به شصت نرسیده تمام کرده است. می‌شود مگر؟  

سارا لاکِ‌ باستانی را می‌کشد تا حمام. معشوقک اول را خیلی دوست داشتم. اولین بار که هم را بوسیدیم حس مبهمی از مرد شدن درم وزیدن گرفت. اولین بار که تنانگی کردیم حسِ صریحِ مرد شدن درم غوغا کرد. اما چند ماه بیشتر نپایید. یک عصر لعنتی وقتی داشتیم بستنی می‌خوردیم خیلی صریح گفت نمی‌خواهدم و تمام آن صراحت مردانه فرو ریخت. گفت زیادی بچه‌ام. زیادی پاستوریزه‌ام. حتی گفت لذتی نمی‌برد از من بس که در رخت شرم و حیا دارم. بدتر آنکه گفت می‌خواهد در رخت مثل حیوان نعره بزنم و مثل حیوان جیغ بکشد. گفت برو آدمت را پیدا کن، گفت من آدمِ تو نیستم. راست می‌گفت؛ هنوز بلدِ راه نبودم، هنوز بچه و معصوم و شرمگین بودم. بعد اسیرتر شدم، مثلِ ناخوشها شدم. ول نمی‌کردم. همه‌اش التماس، همه‌اش وحشتِ بی او بودن، همه‌اش اضطرابِ بی‌کس ماندن.

مادر معشوقک اول دوستم داشت، خیلی دوستم داشت. دوست داشت شوهر دخترش باشم. در من خودش را می‌دید. فکر می‌کرد من از نسل آدم‌های اکنون نایابی هستم که پای عشقش می‌ایستد. که تنش را می‌پاید، که جانش را نمی‌فروشد. در منِ لعنتی خود فرشته‌اش را می‌دید. سال‌ها پای مردِ معتاد شده‌ی اکنون زنِ تازه گرفته‌اش ایستاده و یک تنه پنج ‌تا بچه را از آب و گل درآورده بود بی‌که تنش را، بی‌که جانش را با غریبه‌ای تاخت بزند.

دستم را گرفت برد آمل و گذاشت در دست معشوقک اول و گفت «سنگ‌هاتان را وا بکنید». می‌دانست از صدقه‌ی سر من است که دخترش دانشجو شده و دوست داشت دخترش زنِ من باشد. در پیچاپیچ جاده پیشانیم را چسبانده بودم به شیشه‌ی سرد اتوبوس و روی شیشه بخار می‌دمیدم. برفها دره‌ها را انباشته بودند. بی‌هوا گفت:

«عزیز جان چیِ این دخترکِ ما رو دوس داری؟»

نگاهش کردم، سرخ شدم، سفید شدم و عرق سردِ شرم پیشانیم را هاشور زد. با دستانِ چاقِ فرشته‌اش موهای سرم را نوازش کرد و تلخندی زد و قطره اشکی زایید و دیگر هیچ نگفت. شاید در تخیلش می‌گفت همین «این» باید مردِ دخترم باشد.

صدایِ شرشر آب کل اتاق را برداشته. حالم خوب نیست. کش می‌آیم. می‌نشینم لبِ تخت. آفتاب تنم را شلاق می‌زند اما سردم است، اما لرزم است. انگار سال‌هاست در این سگ‌لرز مرده‌ام.

کی بود، کجا بود آخرین باری که عاشق شدم؟ ده سال پیش؟ صد سال پیش؟ هزار سال پیش؟ تنِ یخ‌زده‌م را تا پنجره می‌کشم. پیشانیم را می‌گذارم روی شیشه و بخار، پیشِ چشمانم را تار می‌کند. صدای جیغِ کلاغی سمج با زوزه‌ی مردِ وانتی آمیخته است.

چند زن؟ چند دختر؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ لاک‌پشت می‌آید بیرون. لب بی‌رنگ را می‌دهد به دست رژ جیغ و یله می‌نالد «چیه؟» بی‌صدا بازتاب می‌دهم «یه مادر مرده» با آن رژِ جیغ می‌جیغد «می‌آیند، می‌بالند، می‌خندند، می‌ضجرند، می‌میرند و فراموش می‌شوند»

همه‌اش ادا. همه‌اش حرف‌های گنده گنده. این لب با آن رژِ جیغ با چند لب آویخته است؟ ده لب؟ صد لب؟ هزار لب؟ تنم یخ زده است. پیشانی‌م تیر می‌کشد. از لب‌های مردباره‌اش چندشم می‌شود، از تنِ به یغما رفته‌ام. کاش پیشانی‌م این پنجره‌ی یخ‌زده را می‌شکست. کاش مادر معشوقک اول هنوز بود و از آن اتاقِ کوچکِ خیاطی می‌آمد بیرون و چادر سفیدش را سرش می‌کرد و می‌ایستاد به نماز.    

                                                                                     اتود اول: زمستان نود و چهار

  • فراز قلبی
۲۶
خرداد

من زمانی فکر می‌کردم نویسنده می‌شوم. یعنی فکر نویسنده شدن از همان زمان یادگیری خواندن و نوشتن شروع شد. حتی اولین کتاب‌هایی هم که بعد از ژول ورن و غیره به اختیار خود رفتم و خریدم مربوط می‌شد به درست نوشتن و چگونه داستان بنویسیم و غیره. این وسوسه‌ی نویسنده شدن در میانه‌ی دبیرستان به اوج خودش رسیده بود، این بود که خود را مجبور کرده بودم هر هفته یک رمان معروف را تمام کنم. در ابتدای دانشگاه این وسوسه من را وادار کرده بود که تقریباً هر داستان کوتاهی که از یک نویسنده‌ی کمابیش اسمیِ ایرانی به دستم می‌رسید بنشینم و سر صبر بخوانم. این جمله‌ی آخری، جدای از تواضع و این قصه‌ها، یعنی آنکه من به مقدار خوبی با نویسنده‌های ایرانی آشنا هستم. مطابق با این سابقه فکر می‌کنم غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، عباس معروفی، و صادق هدایت در چندتا از کارهایش، بهترین داستان‌نویسان ایران معاصر هستند، هرچند بهترین نثرنویسان نباشند. بنابراین وقتی در ادامه‌ی این یادداشت می‌گویم داستانی خوب است یا خوب نیست، ظرف مقایسه‌ام داستان‌های این چهار نفر است.

تا یک‌جایی داستان‌های جدیدتر را هم می‌خواندم، مثلاً تا زمانی که «کارنامه» در می‌آمد، چیزهای درش را می‌خواندم و یا چند شماره‌ی ابتدایی «داستان همشهری» را خوانده‌ام، ولی حالا دیگر کمتر شده که داستانی من را درگیر کند. این از بابت این نیست که سلیقه‌ام بهتر شده یا سخت‌گیرانه‌تر به محصول نگاه می‌کنم و غیره، بلکه به سادگی فکر می‌کنم قصه‌های کمتر خوبی نوشته می‌شود.

من درباره‌ی این ادبیات به زعم خود تنک زیاد فکر کرده‌ام. یعنی زیاد شده که نشسته‌ و پیش خودم بالا پایین کرده باشم که چطور شده که این قصه این قدر کم‌مایه است، یا چرا سرجمع که حساب می‌کنی پدیده‌ای مثل بهرام صادقی ظهور نمی‌کند و غیره. چیزهای زیادی هم مثلاً به عنوان چرایی و این جور افاضات دهن‌پر کن یادداشت کرده‌ام، ولی حالا و در این مجال قصد دارم تنها درباره‌ی یکی از این چرایی‌ها حرف بزنم.

من فکر می‌کنم در این روزگار درهای محفل‌های قصه‌نویسی زیاده از حد بسته و این محفل‌ها بیش از حد قبیله‌ای است. این باعث شده که اولاً آدم‌های کمی راه به این محفل‌ها داشته باشند و ثانیاً آنها که در این محفل‌ها آمد و شد دارند، از آنجا که مطابق با الگوهای خاصی یارگیری شده‌اند، تجربه‌های زیسته‌ی پرواری را به قصه‌ی معاصر ایرانی تزریق نکنند.

جلال و ساعدی

اینها را نوشتم تا یادی کنم از جلال آل احمد. باز مطابق با سلیقه‌ی من او یکی از چند نثرنویس برجسته‌ی ایران معاصر است، درحالیکه منهای «پنج داستان»ش داستان نویس خوبی نیست. اما او چیزی داشت که در روزگار اکنون و در میانِ پدرخوانده‌ها و مادرخوانده‌های داستان‌نویسی اکنون ندیده‌ام. جلال همه‌اش در حال سرک کشیدن به اینجا و آنجا بود تا مگر جوان‌هایی را بیابد و وارد در حوزه‌ی ادبیات  و داستان‌نویسی کند و چون اسم و رسمی داشت و خرش در محفل‌های آن روزها می‌رفت، وجودش برای یک استعداد در حال شکفته شدن بهترین هدیه بود. از این جهت شاید میراث او برای داستان‌نویسی ایرانی کم از چهره‌ی درخشانی مانند ساعدی نباشد، که در روزگار آغازین کارش بهره‌مند از کمک‌های بی‌دریغ جلال بوده است.   


  • فراز قلبی