دلم برایت تنگ شده؛ و لغت و جمله توانا نیست در توصیف این دلتنگی غمگین؛ این دردی که یکهو از زیر قلب به اطراف بدن پخش میشود و تو در هر جهشش جاری میشوی.
کاش بودی.
کاش بودی.
کاش بودی.
کاش بودی.
دلم برایت تنگ شده؛ و لغت و جمله توانا نیست در توصیف این دلتنگی غمگین؛ این دردی که یکهو از زیر قلب به اطراف بدن پخش میشود و تو در هر جهشش جاری میشوی.
کاش بودی.
کاش بودی.
کاش بودی.
کاش بودی.
سرم درد میکرد. نسکافه ریختم و در تراس نشستم تا به غروب نگاه کنم. ذهنم درگیر هزار و یک مسأله بود و از این مسأله به آن مسأله میپرید. ناگاه کبوتری از پشت بام خانهی ما پرید و در مسیری قوسی شکل، در پشتبام خانهی روبرو قرار یافت. نگاهش کردم و لبی به نسکافه زدم و شگفتا! چه طعم تلخ خوشایندی!
غریب بود! تازه متوجه رنگ سرخ غروب در دورستها شدم و تازه نوازش نسیم بهاری را روی صورتم حس کردم.
باز جرعهای نوشیدم و به غروب خیره شدم و گذاشتم تا نسیم بیشتر بنوازدم.
چشمهایم را بستم و به همین چیزها که اکنون نوشتمشان فکر کردم و باز دیدم که دوباره طعم نسکافه و غروب و نسیم را از دست دادهام.
«ول کن! رها کن! فقط در طعم و سرخ و نوازش لبریز شو!»
ول کردم و غرق شدم. نمیدانم چند لحظه گذشت؛ ولی خوب بود و سردرد رفت.
برداشتی آزاد از شعر «Dust of Snow»* از رابرت فراست:
آنگونه که یک کلاغ
از فراز درخت شوکران
میتکاند دانههای برف ر ا بر شانهام
دلم صاف میشود لختی
از یاسی که تمام روز
بارِ شانههایم بود.
*
The way a crow
Shook down on me
The dust of snow
From a hemlock tree
Has given my heart
A change of mood
And saved some part
Of a day I had rued.
سالی یک یا دو بار میرم قبرستون و حتماً به سه قبر سر میزنم: بابا ناصر، مادر جون و سپیده.
بیست سال پیش حدودای ده شب بود که خواهرم گلاره زنگ زد و گفت سپیده مرده. گفتم یعنی چی؟ گفت تو صدر با سرعت کوبیده به گارد ریل و درجا کشته شده. و بعد بغضش ترکید.
موقع مرگ بیست سالش بود.
سپیده قشنگترین و بلندترین دختر آن حوالی بود و از شانزده هفده سالگی کم کم داشت دورش همهجور آدمی پیدا میشد. حتی شایعه شده بود که چند هفتهای با گلزار هم بوده.
چیزهای زیادی از او در یادم مونده. عکسهای زیادی از او پیش ما مونده. اما پررنگترینش همان خاطرهی کلاردشت است و قشنگترینش همین عکس که شاگرد قهوهچی در آن روز آفتابی از ما دو تا گرفت.
بیست و سه سال پیش خانوادهی ما و خانوادهی آنها حوالی اردیبهشت برای دو سه روز رفتیم کلاردشت. جایی که رفتیم یک ویلای بزرگ بود که در کمرکش یک تپهی نه چندان بلند ساخته شده بود.
آن روزها من داغون بودم. دخترک ولم کرده و رفته بود. این اولین تجربهی جدی من با یک زن بود که تبدیل شده بود به یک شکست همه جانبه. شده بودم نمونهی کلیشهای یک عاشق شکستخورده. درس نمیخووندم، داریوش گوش میکردم، راه به راه بغض میکردم، زیاد میخوابیدم و وقتی بیدار بودم همینطور الکی راه میافتادم و اینجا و آنجای شهر پرسه میزدم.
حدودای غروب بود که رسیدیم ویلا. رسیده و نرسیده رفتم تو یکی از اتاقها و رو تخت افتادم و کاست داریوش رو گذاشتم تو واکمن سونیم و در یک حالت غریب خلسهمانند فرو رفتم جوری که نفهمیدم چطور خوابم برد و چه کسی واکمن رو برداشت و چه کسی روم پتو کشید.
صبح روز بعد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که از خواب بیدار شدم. رفتم دم یخچال و از ژامبونهایی که توی یه بشقاب مچاله شده بود چند پر برداشتم و از ویلا زدم بیرون. به سرم زد برم بالای تپه. کمتر از یک ربع طول کشید تا به اون بالا رسیدم. هوا داشت گرگ و میش میشد و چند تا پرنده شروع کرده بودن به آواز خووندن. آن بالا سنگی پیدا کردم که مثل یک نیمکت بدون پشتی بود. روش نشستم و مبهوتِ بالا آمدن آفتاب و روشن شدن کلاردشت شدم. وزن دختری که ترکم کرده بود بر قلبم فشار میآورد و کثافت میزد به روح و روانم.
در آن حال و هوای گه صدای خش و خش آمد. برگشتم و نگاه کردم. سپیده بود. حالم گرفته شد. دوست داشتم تنها باشم. حوصلهی کسی رو نداشتم، چه برسد به یک دختر شلوغ حراف. ولی لبخند زدم. او هم در جواب لبخند زد و آمد نشست کنار دست من روی همان سنگ. سوالی هم نپرسید. ذهنش معطوف بالا آمدن خوشخوشان آفتاب شد و معلوم بود که از این منظره شگفتزده شده. عجیب بود که این قدر ساکته.
یک ربع بیست دقیقهای همینطور در سکوت آفتاب را تماشا کردیم. کم کم صدای آدمیزاد و ماشین هم از دورها میآمد. برگشت بهم گفت حوصله داری پیادهروی کنیم. گفتم آره. و پا شدیم و بیهدف راه افتادیم.
سپیده: سیگار میکشی؟
من: نه.
سپیده: چرا؟
من: چه میدونم. برام جذاب نیست.
سپیده: من چی؟
من: تو چی؟
سپیده: چرا وقتی میفهمی چی میگم خودت رو میزنی به اون راه؟
من: نه تو هم برام جذاب نیستی.
سپیده: چرا؟
من: چه میدونم. نیستی دیگه. لابد چون وقتی خیلی خیلی کوچیک بودی پات به خونهمون باز شد. حس برادرانه دارم بهت لابد.
سپیده: گمشو بابا.
من: نه جدی.
سپیده: اولین بار کی منو دیدی؟
من: بعد از جشن پایان سال اول دبستان با مامانت اومدین خونهی ما. فکر کنم تو اولین دوست صمیمی گلاره بودی. گلاره اون سال همهش میگفت سپیده اینو گفته سپیده اونو گفته. عجب روزگاری بود پسر.
سپیده: گه تو این زندگی.
من: حالا دیگه نه به این غلظت.
سپیده: دوست داری به سینههام دست بزنی؟
من: بکش بیرون سپیده.
خندید. من هم خندیدم.
سیگارش را روشن کرد و چند پک زد. گفت بیا تو هم چند پک بزن. گفتم نمیزنم. گفت خیلی خری. چیزی نگفتم.
از میان درختها عبور میکردیم. معلوم نبود کجاییم و این مسیری که از میانش عبور میکنیم ملک شخصی است یا نه.
سپیده: میدونستی من دیگه دختر نیستم؟
من: نه.
سپیده: آره. دیگه دختر نیستم.
یکی دو دقیقهای سکوت شد. یه سکوت بد. نیاز داشت کنجکاوی کنم. پس پرسیدم: چرا؟ چی شد؟
سپیده: خوب نبود. کثافت محض بود.
بغض کرد و پکهای عمیقی به سیگار زد. دیگر حرف نزدیم. نیاز داشت سکوت کنیم. نیم ساعتی پرسه زدیم تا به کنارهی جاده رسیدیم. پرسیدم بریم صبحانه بخوریم. پرسید تو ویلا. جواب دادم نه! بیا بگردیم یه قهوه خونه پیدا کنیم. خندید و گفت باشه.
قهوه خانه دور نبود. بیرونش روی نیمکتی نشستیم و قهوهچی نیمرو آورد. بعد از نیمرو سفارش چای دادیم و حین نوشیدن چای دوباره سیگارش را درآورد. آفتاب از یک طرف صورتش را روشن کرده بود. رنگ چشمانش زیر نور آفتاب به سبزی میزد. دید که نگاهش میکنم. پرسید قشنگم؟ گفتم مثل فرشتهها میمونی. خندید. دستم را در دستش گرفت و فشار داد. گفت ممنون داداشی. گفتم خره مواظب خود قشنگ لعنتیت باش.
روز دوم عید است
ظهری خنک
باد آسمان تهران را باز آبی کرده است
نهال روی مبل لم داده و فوتبال تماشا میکند
ماهان پشت میز
با لگوهایش بازی میکند
تارا روی تخت
پشت به دو بالش داده است
چشمها را بسته
لبخند میزند
و آفتاب
صورت و گردنش را طلایی کرده است
نگاهشان میکنم
کبوتر تشویشم به آسمان آرامش میپرد
و در قلبم گندمهای طلایی میروید.
تو را چنین معصوم دوست نمیدارم
تو گوسفند سیراب از آبهای زلال در دستهای پینه بستهای
که هر روز
صلوة ظهر
قصهی غمگین سرخت را
با آن کارد مسموم کثیف
بر خیابان، پای تیر
باز روایت میکنی
تو را چنین معصوم دوست نمیدارم.
که اینچنین
سماجت کارد کثیف را با فریب آب زلال انکار میکنی.
دخترک خندید
فکر میکردم که از میان خندهاش گلی در کنار پنجرهی مادربزرگ خواهد رویید
اما در عوض
موریانهای به بیرون جهید و آفتاب را جوید.
سرد شد
شب شد
و قلبم لرزید
نهال به دنبال مداد رنگیهایش دوید
و ماهان آفتابی سرخ کشید.
جهان از نو سر به سینهی گرما گذاشت و رقصید.
چهار و نیم صبح بود که پا شدم. حالا از پنج گذشته است. چند هفته است که از تخت دو نفره هجرت کردهام به مبل توی سالن. نه که با تارا مشکل داشته باشم یا که چیزی در رابطهی دو نفرهمان رو به وخامت گذاشته باشد. نه. فقط این است که تنها بودن را در سفر خواب خوشتر دارم. یک آسودگی سرریز از تنهایی و فقط همین. پا که شدم، تاریکی چهار و نیم صبح یک جمعهی پاییزی آخر مهر حضور خودش را فریاد کرد. روی مبل نشستم. سرم سبک بود و معدهام نمیسوخت. خوش به حال من. این هفتاد و دو ساعت اخیر دچار حملهی میگرن شده بودم و زیادهروی در قرص ریزاملت حال معدهام را هم به هم ریخته بود. پا که شدم ولی آن دردها رفته بود. خوب بودم و باز هم خوش به حال من. روی مبل نشستم و صدای دور تک و توک ماشینهای رونده در شب خبر از این میداد که زندگی هیچگاه نمیایستد. نور مصنوعی کمسوی آن بیرون سایهای از پردهی روبرو روی سقف انداخته بود. لختی به هاشور زیبای سایه روی سقف نگاه کردم. یاد مهرجویی باز آمد به سراغم. پا شدم. پاورچین پاورچین به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. توری محافظ را باز کردم و بوی شب مایل به صبح مشامم را انباشت. یاد توصیهی یک استاد بودایی افتادم که قبل از طلوع بیدار شوید، آب ولرم بخورید، در شب مایل به صبح قدم بزنید و از بوی آن سرشار شوید. احتمالاً باید ادامه میداد حتی اگر آن بیرون بمبهایی فرود بیاید که کرور کرور بچه را از هم بدراند. آری باید همین را بگوید که دنیا تا وقتی به یاد دارد بمب دیده است و بچههایی که آن زیر از شش جهت از هم پاشیده میشدند. کاریش میشود کرد؟ کاریش نمیشود کرد. خب پس باید قبل از طلوع بیدار شد. آب ولرم خورد و در حجم لغزندهی یک شب مایل به صبح سُر خورد. یک برج عاج نشینی زشت و زیبای بودایی.
دوباره پاورچین پاورچین، جوری که تارا و بچهها بیدار نشوند، به آشپزخانه رفتم. در کتری کمی آب ریختم. آن را روی گاز گذاشتم. شعله را افروختم. دست کردم و از گنجه ماگ زیبایی بیرون کشیدم. دو قاشق نسکافه و نصف قاشق شکر ریختم. کمی شیر به آن اضافه کردم. خوب هم زدم. به دستشویی رفتم. برگشتم. آب جوش آمده بود. آن را به لیوان اضافه کردم. خوب هم زدم. به کنار پنجره رفتم. صدای دور یک کلاغ خبر از اتمام شب میداد. پیرمردی آن پایین با کولهی کوه به پشت میرفت. جرعه جرعه نسکافه را نوشیدم. لعنت به تو زندگی که این همه تلخ و این همه شیرینی.
این ریویو ممکن است بخشی از خط سیر قصه را لو بدهد.
یک) رمان با توصیف مرگ خودخواستهی جرمیا دوسنت آمور آغاز میشود. توصیف مارکز از این مرگ، منِ خواننده را دچار این توقع میکند که این شخصیت در طول رمان نقشی تعیینکننده خواهد یافت. بر مبنای همین توقع هرچقدر که پیش میرفتم با خود میگفتم بالاخره به جرمیا بازخواهیم گشت و خواهیم فهمید که مارکز برای محقق کردن چه منظوری داستان خود را با تأکیدی مؤکد بر مرگ او آغاز میکند؛ ولی این انتظار هیچگاه برآورده نمیشود زیرا مارکز دیگر به این شخصیت باز نمیگردد.
دو) نقدی شبیه به آنچه که در بند اول گفتم دربارهی شخصیت آمریکا ویکونا هم صدق میکند. مارکز به گونهای این دختر کمسال را به قصه وارد میکند که آدمی گمان میکند که قرار است رابطهی فلورنتینو آریزا (یکی از سه شخصیت اصلی قصه) و این دختر در نهایت منجر به یک تراژدی و یا حداقل یک وضعیت بغرنج شود؛ ولی همانقدر که حضور آمریکا در قصه یکبارگی است خروج او نیز سریع، بدون درام و سرهمبندی شده به نظر میرسد. و باز منِ مخاطب میمانم که این حضور و این خروج قرار بود چه هدفی را محقق کند. و باز جوابی ندارم.
سه) آخرین صفحهی کتاب با آنکه زیباست ولی زیادی رقیق است و آدم بعد از آن همه توصیفات دقیق از رابطههای جسمی و عشقیِ متنوع توقع ندارد که پایان کتاب این اندازه بوی خام عشقی نوجوانانه دهد.
چهار) اما تم اصلی کتاب؛ یعنی یک ازدواج محافظهکارانهی بادوام و در ظاهر موفق و حتی گاه عشقآلود و دلتنگیهای برآمده از آن، در کنار یک عشق پنجاه و اندی سالهی ناکام و منجر به وصلی دیرهنگام. اینها هم خوب روایت شدهاند، هم پرکشش، هم گاه دقیق و درنهایت بدیع. به صورت ویژه میخواهم دست بر رابطههای پرشمار فلورنتینو بگذارم. او با آنکه یک عاشق ناکام است و با آنکه همواره عشق را در قلب خود حفظ میکند ولی درعین حال تبدیل میشود به شکارگر زنهای پرشماری که مقدار زیادی احساس خرج شکارهای خود میکند. از نظر من این گونه دیدن یک عشق ناکام که رنگ عشق هنوز در پیش عاشقِ بازنده حاضر است، هم بدیع است و هم حتی دقیق.
پینوشت: من ترجمهی اسماعیل قهرمانیپور را خواندم و این ترجمه پر از غلطهای ویرایشی بود که من را عصبانی میکرد. همچنین حس میکردم که مترجم از روی عمد بعضی توصیفات جنسی را رقیق کرده است.