کلاغ خیس
میان شاخههای درخت سرخ نشسته است.
روز دوم عید است
ظهری خنک
باد آسمان تهران را باز آبی کرده است
نهال روی مبل لم داده و فوتبال تماشا میکند
ماهان پشت میز
با لگوهایش بازی میکند
تارا روی تخت
پشت به دو بالش داده است
چشمها را بسته
لبخند میزند
و آفتاب
صورت و گردنش را طلایی کرده است
نگاهشان میکنم
کبوتر تشویشم به آسمان آرامش میپرد
و در قلبم گندمهای طلایی میروید.
تو را چنین معصوم دوست نمیدارم
تو گوسفند سیراب از آبهای زلال در دستهای پینه بستهای
که هر روز
صلوة ظهر
قصهی غمگین سرخت را
با آن کارد مسموم کثیف
بر خیابان، پای تیر
باز روایت میکنی
تو را چنین معصوم دوست نمیدارم.
که اینچنین
سماجت کارد کثیف را با فریب آب زلال انکار میکنی.