از صبح در پژوهشگاهم. جز یکی دو نگهبان و یک ریاضیکار هیچکس نیست. کرونا چند روز است که به ایران رسیده. خیابانها خلوت، هوا معرکه و بیماری و مرگ آن بیرون. باز زندگی با ساز و ناسازش.
نیاوران شده مثل بهشت و پژوهشگاه مثل نگینی در این بهشت. دو بعد از ظهر است. قهوهام را درست کردهام و در حیاط پژوهشگاه قدم میزنم. تلخی قهوه را مزه مزه میکنم و شعاع آفتاب به صورتم میخورد و خنکای باد وجودم را لبریز میکند. طبیعت حسی در من میریزد که به بیان نمیآید. تصویرهایی را از دور در من زنده میکند و فشارخونم را تا رسیدن به یک لذت ناب بالا میبرد.
چند روز است که مدرسهها بسته شده است. این به من فراغت داده است. فشار خردکنندهی تدریس همزمان با کار روی تز دکتری، درم کاستی گرفته است. بعد از مدتها آرامم. خنده دارم. ذهنم میپرد تا نورها و بویها. تا لذت. تا بیخویشی.
همیشه از مرگ میترسیدم. اینکه نباشم و دنیا باشد. اینکه آفتاب بتابد و من در هیچ گم شوم. حالا دیگر نمیترسم. نمیدانم چه شد. ولی آن رنگ تلخ ترس رفته است. آمادهام که بروم. بروم در هیچستان گم شوم. و آفتاب همچنان بتابد.
حالا با فنجان قهوه نشستهام کنار جویی که از میان پژوهشگاه رد میشود. خزههایی سبز و قهوهای در دیوارهی جوی رستهاند و در سیر آرام آب، بی آنکه از ریشهی خود جدا شوند، با رقصی مدام اما نرم، هی میخواهند که با سوی آب همراه شوند و هی اما از ریشه جدایی نه.
به یاد تارکوفسکی میافتم. خزههای رقصان در آب، تصویر تکرارشوندهی فیلمهای اوست. حس میکنم خزه هستم. در آنی از یک بینهایت. بینهایتی از گذشتهی نامعلوم به آیندهی نامعلوم. پایبند به یک لحظه از این بینهایت، با رقصی در طلب همراه شدن از بینهایت گذشته به بینهایت آینده. طلبی که برآورده نمیشود. خزهای که از کنارهی جوی کنده نمیشود و در جریان آب گم نمیشود.
چند پرنده، نرم، از درختی به درختی میپرند. زندگی زیباست.