من زمانی فکر میکردم نویسنده میشوم. یعنی فکر نویسنده شدن از همان زمان یادگیری خواندن و نوشتن شروع شد. حتی اولین کتابهایی هم که بعد از ژول ورن و غیره به اختیار خود رفتم و خریدم مربوط میشد به درست نوشتن و چگونه داستان بنویسیم و غیره. این وسوسهی نویسنده شدن در میانهی دبیرستان به اوج خودش رسیده بود، این بود که خود را مجبور کرده بودم هر هفته یک رمان معروف را تمام کنم. در ابتدای دانشگاه این وسوسه من را وادار کرده بود که تقریباً هر داستان کوتاهی که از یک نویسندهی کمابیش اسمیِ ایرانی به دستم میرسید بنشینم و سر صبر بخوانم. این جملهی آخری، جدای از تواضع و این قصهها، یعنی آنکه من به مقدار خوبی با نویسندههای ایرانی آشنا هستم. مطابق با این سابقه فکر میکنم غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، عباس معروفی، و صادق هدایت در چندتا از کارهایش، بهترین داستاننویسان ایران معاصر هستند، هرچند بهترین نثرنویسان نباشند. بنابراین وقتی در ادامهی این یادداشت میگویم داستانی خوب است یا خوب نیست، ظرف مقایسهام داستانهای این چهار نفر است.
تا یکجایی داستانهای جدیدتر را هم میخواندم، مثلاً تا زمانی که «کارنامه» در میآمد، چیزهای درش را میخواندم و یا چند شمارهی ابتدایی «داستان همشهری» را خواندهام، ولی حالا دیگر کمتر شده که داستانی من را درگیر کند. این از بابت این نیست که سلیقهام بهتر شده یا سختگیرانهتر به محصول نگاه میکنم و غیره، بلکه به سادگی فکر میکنم قصههای کمتر خوبی نوشته میشود.
من دربارهی این ادبیات به زعم خود تنک زیاد فکر کردهام. یعنی زیاد شده که نشسته و پیش خودم بالا پایین کرده باشم که چطور شده که این قصه این قدر کممایه است، یا چرا سرجمع که حساب میکنی پدیدهای مثل بهرام صادقی ظهور نمیکند و غیره. چیزهای زیادی هم مثلاً به عنوان چرایی و این جور افاضات دهنپر کن یادداشت کردهام، ولی حالا و در این مجال قصد دارم تنها دربارهی یکی از این چراییها حرف بزنم.
من فکر میکنم در این روزگار درهای محفلهای قصهنویسی زیاده از حد بسته و این محفلها بیش از حد قبیلهای است. این باعث شده که اولاً آدمهای کمی راه به این محفلها داشته باشند و ثانیاً آنها که در این محفلها آمد و شد دارند، از آنجا که مطابق با الگوهای خاصی یارگیری شدهاند، تجربههای زیستهی پرواری را به قصهی معاصر ایرانی تزریق نکنند.
اینها را نوشتم تا یادی کنم از جلال آل احمد. باز مطابق با سلیقهی من او یکی از چند نثرنویس برجستهی ایران معاصر است، درحالیکه منهای «پنج داستان»ش داستان نویس خوبی نیست. اما او چیزی داشت که در روزگار اکنون و در میانِ پدرخواندهها و مادرخواندههای داستاننویسی اکنون ندیدهام. جلال همهاش در حال سرک کشیدن به اینجا و آنجا بود تا مگر جوانهایی را بیابد و وارد در حوزهی ادبیات و داستاننویسی کند و چون اسم و رسمی داشت و خرش در محفلهای آن روزها میرفت، وجودش برای یک استعداد در حال شکفته شدن بهترین هدیه بود. از این جهت شاید میراث او برای داستاننویسی ایرانی کم از چهرهی درخشانی مانند ساعدی نباشد، که در روزگار آغازین کارش بهرهمند از کمکهای بیدریغ جلال بوده است.